_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.سومین داستان دنبالهدار جان و جهان را این روزها در کانال دنبال کنید. روایت «بیغم» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#بیغم
#قسمت_هفتم
روز دهم به رسم عاشورای هر سال رفتیم اسلامیه، روستای پدریام، به تماشای نخلبرداری.
حالا این سازهی باعظمت که نماد تابوت امام بود روبروی چشمانم، روی دست دیوانگانش میرفت و میآمد. توی هوای داغی که زمینها را گداخته کرده بود، آدمهای زیر نخل، پابرهنه میدویدند و آن حجم چوبی عظیم و باابهت را جابجا میکردند. هر بار که نخل را برمیداشتند یا زمین میگذاشتند، بلند میگفتند: «یا حسین!»
پژواک صداشان توی هوا میپیچید و تودهی افکار مبهم را پس میزد.
دیگر فهمیده بودم که برای حسین(ع) مهم نیست که دیوانهاش نیستم.
او و خانواده و یارانش سالها پیش از من، تمام غصههای آدمها را عمیقتر، شدیدتر و جانگدازتر از توان و تحمل من تجربه کرده بودند، نه برای اینکه آدمها را دیوانهی خود کنند. فقط چون خدا خواسته بود و آنها از این خواست و امتحان خدا با همهی سختیِ عجیب و جانکاهش، سربلند بیرون آمده بودند؛ راضی، امیدوار، محکم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_حتما همه ما روزهای سخت را تجربه کردهایم... اتفاقی که هیچوقت منتظرش نبودیم و خوش نداشتیمش، بیخبر و بیمقدمه آمده و نشسته در مسیر جریان زندگیمان.
چهارمین روایت دنبالهدار جان و جهان، «مهمان ناخوانده» راوی یکی از همین اتفاقها و روزهایی است که در پی آن آمدهاند._
#مهمان_ناخوانده
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1593
#قسمت_هفتم
امروز صبح همچنان با گلودرد شدید بیدار شدم. بیدار که چه عرض کنم! تمام شب نالههای هماتاقیام اصلا نگذاشت بخوابم که بخواهم بیدار شوم.
رأس ساعت شش از پیجرهای توی اتاق اعلام کردند: «بیماران عزیز، قرصها درون دریچه اتاق قرار گرفته، قرص را بخورید و تا یک ساعت چیز دیگری مصرف نکنید.»
بعدش دیگر خوابم نبرد. ترکیب درد شدید گلو و سردرد و خواب ناکافی باعث شده بود نتوانم از جایم بلند شوم. تمام مدت توی تخت مچاله شده بودم.
امروز هوا آفتابی بود. با اینکه خط نور آفتاب روی کاشیهای قهوهایرنگ دیوارها افتاده، اما اتاق به شدت سرد بود. بخش همچنان در سکوت کامل بود؛ سکوت محض. خانم میانسال هماتاقیام هم بعد از پایان شبی سخت، به خواب عمیق فرو رفته بود.
نه نای کتاب خواندن داشتم، نه حتی گوشی دست گرفتن. چند ساعت بعد توی پیجرها اعلام کردند: «بیماران عزیز، لطفا دوش بگیرید و آماده شوید. هر زمان اسمتان را صدا زدیم به فاصله یک متر از در بایستید تا همکاران ما با دستگاه، میزان اشعه بدنتان را اندازهگیری کنند.»
برای منِ وسواسی، دوش گرفتن در بیمارستان سختترین کار جهان بود، اما به قول مامان راهی بود که باید میرفتم.
✍ادامه در بخش دوم؛