_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پنجم
یک روز، به اندازهٔ ثانیهای تمام شد.
زنگ درِ حیاط را زدند.
اینبار هیچکس نمیخواست در را باز کند.
رمق نداشتم پذیرایی و هال و حیاط را بدوم تا به در برسم.
لاله را بغل کردم، تازه چند ثانیه در آغوشم میماند.
دیگر اَدایِ مادر شاد را نمیتوانستم در بیاورم.
گریه میکردم، ضجه میزدم: «آخه من هنوز بچمو درست ندیدم. توروخدا برید بگید نبرنش، بگید فردا بیان.»
نگاهم به چشمهای قرمزِ آبجیفاطمه اُفتاد، به سمتِ اتاقش دوید و در را بست.
هیچکدام از اعضای خانوادهام نمیتوانستند، التماسهای مرا ببینند.
لاله هم ترسیده بود و گریه میکرد.
آقا جلو آمد و لاله را از من گرفت: «زهرا جان، دوباره میاد، قول دادن دیگه مرتب بیارنش» و سریع رفت و بچه را تحویل داد.
دنبالش دویدم، اما فقط تا وسطِ حیاط.
آقا تنها به سمتم میآمد. لاله نبود.
دوباره همان مادرِِ تنهایِ قبل شده بودم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_ششم
زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند.
آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستیاَش را به مادر ندادند.
حالا لالهی نُه ساله، یک خواهر همخون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یکساله و یک برادر سهسالهی همخون از مادرش.
رابطهی خوبِ من و پسرها، شهرهی عام و خاص شده بود. زهره خانم همسایهی دوخانه آنطرفترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچهمان بودند، میزد: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با اینکه خودش سه تا بچه کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.»
اُمید، کلاسِ دوم بود که با دردِ چشم به خانه برگشت.
- اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟
- نه، مامان زهرا!
- کسی زدتت؟ دعوا کردی؟
- نه به خدا مامان.
چشمهایش قرمزتر میشد و نمیتوانستم صبر کنم تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هفتم
زندگیاَم خلاصه شده بود در چشمهایِ اُمید.
کفشهای آهنی به پا کرده بودم و از این مطب به آن درمانگاه، به اُمیدِ راهی برای درمانِ چشمهایِ پسرکم میدویدم.
سَر دردهای شدید هم به قرمزی چشمَش اضافه شده بود.
این و آن آنقدر دکترهای مختلف معرفی کرده بودند که نمیدانم کدامِشان بود که آدرسِ دکتر صبوری در بیمارستان بانک ملی را به من داد.
صبحانهی بچهها را دادم و آمادهشان کردم. لقمهی نان و پنیر و گردو را در کیفِ مدرسه علی گذاشتم.
زنگ خانهی طیبه خانم را که زدم، چادر به کمر بسته پشتِ در ایستاده بود.
در را باز کرد و دوقلوها و سارای یک ساله را از آغوشَم گرفت.
با عجله گفتم: «طیبه خانم، علی ساعت دوازده از مدرسه میاد خونه. بهش سپردم بیاد زنگ شما رو بزنه. تو رو خدا حلال کن.»
طیبه خانم، چند بهار بیشتر از من دیده بود، دستش را مُشت کرد و جلوی دهانش گرفت و گفت: «این حرفا چیه دخترِخوب. برو، ایشالا امروز با خبرای خوش برگردی.»
صدایم را آهستهتر کردم تا پسرها که در دوطرفم ایستاده بودند، نَشنوند: «دعا کن، دارم دِق میکنم.»
✍ ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_هشتم
شش ماه بود که سهروزِ هفته را به نامِ چشمهای پسرک زده بودم.
صبحْ دوقلوها و سارا را به طیبه خانم میسپردم و با اُمید به بیمارستان ملی میرفتیم. دستگاهی کمیاب، که چشمها پشت آن قرار میگرفت و با حرکاتِ آموزشی، بازی داده میشد.
بعد از هر بار، سردردهایش کم و کمتر میشد.
آخرین معاینهی چشمپزشکی، سرنوشتساز بود.
دکتر صبوری و اُمید، دوطرفِ دستگاه نشسته
بودند. چیزی از دلم تا گلو بالا میآمد. آبِ دهانم خشک شده بود و نمیدانستم بغض است یا دلهره که نمیتوانم قورتَش دهم.
دکتر با دقت معاینه را تمام کرد.
از جایش بلند شد: «زحمتاتون نتیجه داد، پسرتون از یه عارضهی مادرزادی نجات پیدا کرد. شما مادر نمونهای هستید.»
قطرهی اشکم را با گوشهی چادر پاک کردم: «تشخیص شما کمکمون کرد. خدا از پدری کَمتون نکنه.»
دکتر سمتِ میزش رفت: «دفترچه بیمهتون رو بدید.»
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_نهم
دو روز بعد
با بچهها از ماشینِ آقا صادق پیاده شدیم. آنها را به داخل خانهی آقا فرستادم. دستی در هوا برایش تکان دادم و صادق رفت.
هوای گرم و طلایی ظهر را از حیاط خانهی آقا نگاه میکردم که دوباره حال و احوالم به هم پیچید.
به سمت دستشویی دویدم. تازه به تپش یک قلب دیگر در بدنم پی برده بودم. با خواهرها، خانهی آقا جمع شده بودیم تا برای ناهار، مهمان دخترداییمان بشویم.
بچههای آبجی و دوقلوها دوست داشتند، مسیر را پشت وانتی که داداش تازه خریده بود، طی کنند.
ما را به زور و التماس پشت وانت نشاندند.
درختهای کنار خیابان، زیر نور آفتاب میدرخشیدند.
اما حال من با گرمای آن موقع همخوانی نداشت. ماشین زیگزاگ و با سرعت میرفت و ما هم به همراهش چپ و راست میشدیم. سرعت ماشین، رو به پایین میرفت، اما احوال دلِ من رو به بالا سر برمیداشت. ماشین با صدای جیغ لاستیک، پشت چراغ قرمز، روی آسفالت کشیده شد و ایستاد.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_دهم
لای پلکهایم به زحمت اندازهی یک باریکه باز شد و توانستم اتاق را ببینم. درد مثل خون، در تمام بدنم جریان داشت. مامان، از سمت راست، صورت خیسش را روی پیشانیام گذاشت و بوسه زد: «خدا روشکر که به هوش اومدی، خدا تو رو دوباره به ما داد.»
پرستار با روپوش سورمهای وارد اتاق شد. دو دستش را توی تختِ چرخدار برد و از لایِ پتوی صورتی سعیده را بیرون آورد.
یک دستش را زیر گردنِ نازکش گرفته و لبهایش کش آمده بود: «دختر، همه رو جون به سر کردی تا به هوش بیای، بازم خوبه دختر خوشگل و سفید مِفیدت، کپی خودته»
دو روزی که برای زایمان سعیده بیمارستان بودم، آبجیها بچههایم را تر و خشک کرده بودند.
از بیمارستان به خانهی آقا رفتم تا کمی جان به بدنم برگردد.
هر پنجتایِشان، کنار پتوی صورتی رنگی که وسطِ هال گذاشته بودم، جمع شده و قربانصدقهی خواهر کوچکشان میرفتند.
دست سارای دوساله را در دست گرفتم و سفت به خودم چسباندم. دلم هوایِ لاله را کرده بود.
باید زودتر سر پا میشدم تا بتوانم برای دیدنش به مدرسه بروم.
لاله را زیاد نمیدیدم. پدرش برای سومین بار ازدواج کرده و راغب به دیدار من و دخترکم نبود.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_یازدهم
دوباره وعدهی دیدار در زنگ تفریح رسیده بود. خودم را به هزار زحمت به لاله رساندم. من را که دید، مثل همیشه با تمام قد و قوارهی کوچکش خندید، اما به سمتم پرواز نکرد. آرام راه میآمد و یک پایش را روی زمین میکشاند. لبهای پر خندهام جمع شد. قلبم به دلدل افتاده بود.
چند قدم به سمتش رفتم و بغلش کردم: «سلام گلم. پات چی شده مامان جان؟»
- هیچی نیست مامان نگران نشو، چند روزه پام درد میکنه، مامانبزرگ میگه دارم قد میکشم.
هر وقت از مدرسه برمیگشتم، جسمم را با خود میبردم و تکهای از قلبم در تن لاله جا میماند، اما امروز فکر و حواسم را هم کنار پایش، جا گذاشته بودم.
در دیدار بعدی وقتی دوباره همانطور پایش لنگید، چیزی در دلم تکان خورد و به سمت شوریدن رفت.
با اجازهی پدرش، لاله را دکتر برده و
آزمایشهایش را تمام و کمال انجام دادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_دوازدهم
عقربههای ساعت، روی هشت و ده دقیقه بود. چشمم را از ساعت گرفتم و به درِ آهنی حیاط انداختم. منتظر بودم تا علی کلید به در بیاندازد و سلامش را جواب بدهم.
دقیقهها که از روی ساعت آمدن علی گذشت و نیامد، اشک بود که گلهای پیراهنم را آب میداد.
آقا صادق از آشپزخانه با ظرف میوه بیرون آمد. حال من را که دید: «زهرا دلت برا علی تنگ شده؟»
سرم را بالا آوردم و صدایم را صاف کردم: «خیلی، الآن اونجا داره برف میاد. بچم مریض نشه.»
صورت آقا صادق خندان شد: «یادته خوابِ خدا بیامرز مادرِ علی و اُمید رو دیدی؟»
سرم را تکان دادم: «اوهوم.»
سالهای اولی که وارد خانهی صادق شده بودم، خوابِ زن جوانی را دیدم و از روی عکسهایش شناختم. او کنارم آمد و صدایم کرد: «زهرا خانوم، من ازت خیلی ممنونم، برای پسرام مادری میکنی.»
سرم را تکان دادم و خندیدم.
مادرِ پسرها دستش را بالا برد: «خدا اَزت راضی باشه. من اینجا خیلی دعات میکنم.» این خواب را همان سالهایی دیده بودم که برای روز و شب لاله آشفته بودم.
با صدای آقا صادق، دوباره یاد علی و دلتنگیام افتادم. سعیدهی چهار ساله که از سر و کولم بالا میرفت را زمین نشاندم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_سیزدهم
به در ضربه زدم و وارد اتاق شدم.
- سلام خانم دکتر، سونوگرافی دخترمو براتون آوردم.
دکتر سلام کوتاهی کرد و با دست صندلی کنارش را نشان داد.
نشستم و چشم دوختم به دکتر که در حال نوشتن احوالات مراجع قبلی بود. برگهی سونو را از روی میز برداشت و نگاه کرد. چیزی توی دلم دوباره به دَوران اُفتاده بود. چند بار روی صندلی جابهجا شدم و گردن و کمرم را به سمت میز دکتر کشیدم.
- چی نوشته خانم...
دکتر دستش را به سمتم بالا برد تا ساکت شوم. حالت تهوع هم به شور دلم اضافه شده بود.
دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد:
- ازدواجتون فامیلی بوده؟
- بله
- چه نسبتی داشتید؟
- پسر عمه، دختر دایی.
- مادرزادی یکی از کلیههاش کوچکتر از اون یکیه.
- خب، یعنی چی خانم دکتر؟ الان باید چی کارکنم؟ چطوری میشه یعنی؟ بچهم که الان حالش خوبه.
- به مرور زمان کلیههاش از بین میرن و شاید به دیالیز و پیوند بکشه.
زمان و مکان دو کلمهای که برایم در آن موقعیت مفهومی نداشت. حتی نمیتوانستم از روی صندلی بلند شوم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_چهاردهم
در خانه که باز شد، لاله از توی راهرو به طرفم دوید و سرش را روی سینهام گذاشت.
به خودم چسباندمش.
زیر لب گفت: «مامان دلم برات تنگ شده بود.»
صورت رنگ پریدهاش را نگاه کردم. پای چشمهایش گود رفته بود و وزن کم کرده بود.
چشمهای درشت و مژههای بلندش را نشاند وسط نگاهم و پرسید: «مامان رفتی دکتر؟ چی گفت؟»
آب دهانم را با درد از گلو پایین فرستادم و گفتم: «حالا بیا بریم تو، بعد بهت میگم.»
سینی چای رو از عمه گرفتم و نشستم.
لاله، پهلو به پهلویم نشسته و آرنجش را روی پایم گذاشته بود.
رو به عمه کردم و گفتم: «لاله باید غذا و داروهاشو کامل بخوره. امروز دکتر هم همینو گفت.»
عمه، نوکِ قند را توی استکانِ چای فرو برد: «منم بهش میگم. مادر غذاتو کامل نخوری خودت ضرر میکنی. اما گوش نمیده.»
النگوهایی که برایش خریده بودم را از کیفم در آوردم و کف دستش گذاشتم.
لاله از کنارم بلند شد و دوزانو روبهرویم نشست: «مامان، اینا مال منه؟»
بله برای شماست به شرطی که حرف مامانبزرگ رو گوش بدی.
✍ادامه در بخش دوم؛
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_پانزدهم
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ، خونِ بدن لاله را جابهجا میکرد. کلیههای دخترکم بدنش را ترک کرده و یکماهی میشد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود.
همهی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده سالهاش از کار میافتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده بود.
دکتر زارعی، با پنجاه و خردهای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟»
لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.»
آقای دکتر جلوتر آمد و علامتها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس میکنه، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.»
لبهای لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم میکنید؟»
دکتر روی برگههای معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونهتون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.»
دکتر برگهی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت.
دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان.
- فردا انشاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تاانشاالله فاصلهش بیشتر شه. اما الان واجبه که همینطوری بیاریدش.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_شانزدهم
در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بیتابی و بیقراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود.
صبور شده بودم تا با روحیهام به لاله جان بدهم.
تا دو ماه، همانطور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز میبردیم.
وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه میسپردیم و بعدترش هفتهای دو روز.
دو سالی میشد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود.
به جای درس و مشق، هفتهای یکبار روزهای نوجوانیاش را دیالیز پر کرده بود.
خانمی شانزده ساله شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزهاش اصلا نمیخورد.
به تنهایی یک خط اتوبوس سوار میشد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر میرفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعتهایِ بیمارستان را با آنها پر میکرد.
گاهی هم کتابهای مورد علاقهاش را با خودش میبرد و زیر دستگاه میخواند.
برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم شد. اگر میتوانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمیگشتم.
✍ادامه در بخش دوم؛
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هفدهم
نیممتر تا پنجرهفولاد فاصله داشتم. یک شبانهروز دستِ لاله را به مُشبّکهایش بسته بودم.
از دور نگاه میکردم به دخترکِ هجدهسالهام که بیحرکت رویِ صحن غریبالغربا نشسته بود. پارچهی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت.
سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلکهایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی میکرد.
مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی میآمدند. انگار او برای آدمها شناس و شفابخش بود.
همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت میکردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّیست.
زن سبزهرویی با چادر رنگیرنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانهی پسر چهار، پنج سالهاش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچهم.»
سیلابِ اشکهایش را با گوشهی چادرِ کودریاش پاک کرد: «شفای بچهمو از امامرضا بگیرین.»
مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سینهایِ دعا از میانِ لبهایش بلندتر در فضا پخش میشد.
عقبتر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند.
به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاجآقا میشه شفای بچهی منم از امام رضا بخواید؟»
کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونیکه که پایینِ پنجرهفولاد نشسته. دخترمه.»
✍ادامه در بخش دوم؛
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_هجدهم
قاشق و چنگالها را شِمردم و از هر کدام شش تا کنارِ وسایلِ دیگرِ ناهار توی سینی گذاشتم و سمت اتاق راه افتادم.
سفرهی پُر از طرح و نقشِ بشقابهای برنج و کباب را پهن کردم و بچهها را صدا زدم.
آقا صادق حوله را به دستهای خیسش کشید و به جالباسی آویزان کرد: «بچهها ببینید مامانتون چهکرده؟ بهبه عجب بویی!»
بچهها یکی یکی آمدند و دورتادور سفره را پر کردند.
بشقابِ عدس پلو را جلویِ سارا گذاشتم: «بلند شو این قابلمه غذا رو بذار توی آشپزخونه برای داداش علی از سر کار اومد بخوره.»
سارا همانطور که بلند میشد، با خنده و لحنی که رضایت داشت، گفت: «آخ، آخ بچهها غذای پسربزرگهی زهرا خانوم رو ببرم بذارم آشپزخونه، یه وقت ما نخوریم.»
سعیده، قاشقِ غذا را در دهانش برد و با لُپِ یکوری سرش را سمتِ سارا کشید: «نمیدونی مامان خانوم اول غذای پسر بزرگاشو برمیداره بعد اگه اضافه بیاد به ما چهار تا غذا میده؟»
همه با خنده حرفهای سعیده را تایید کردند.
تهدیگ را کَندم و سرم را سمت آشپزخانه گرفتم: «سارا قابلمه داداشو بیار تهدیگ براش نذاشتم.»
ایندفعه خودم هم با خنده گفتم: «خب چیکار کنم بچههام سرِ سفره نیستن غذا از گلوم پایین نمیره.»
✍ادامه در بخش دوم؛
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_نوزدهم
«ننه کجایی؟»
صدای مردانه و داداش مشتی طورش، اهالی خانه را به خنده اَنداخت.
علی با یک سرویس چینی بزرگ و با آن حالت بامزهاش روزِ مادر را برایم جشن گرفته بود.
از پایِ اُجاقگاز خودم را جلوی رویش رساندم.
هدیهاش را روی زمین گذاشت و من را در آغوش گرفت و روی موهایم را بوسید: «روزت مبارک مامان جان»
سرم را بالا گرفتم تا صورتش را ببینم. مثل همیشه اشکم از دوطرف صورت روی شانههایم ریخت: «شماها خودتون هدیهاید مادر، چرا خودتو تو زحمت اَنداختی؟»
_این حرفا رو نزن مامان، تو به اندازهی صد تا مامان برای ما زحمت کشیدی.
با علی وارد اُتاق شدیم و او نشست.
به آشپزخانه برگشتم و شربت سکنجبین را توی لیوان ریختم و کنارش برگشتم.
_خب مامان جان چه خبر از کارهای عروسی و خونت؟
_تعمیر خونه که دیگه آخراشه. خدا خیر بده بابا رو. اگه نبود، این خونه حالا حالاها خونه نمیشد.
_خب الحمدالله مادر، همین که تونستید بخرید، جای شکر داره. حالا خرد، خرد تعمیرش هم میکنید.
_راستی مامان، بابا گفت: شش تا النگوهاتو فروختی برای خونه. جبران میکنم برات.
_جبران کردی مادر، چه قابلی داره این چیزا.
همین که تو و خانمت مستاجری نکشید، برای من بسه.
_مامان کاری نیست برای مراسم برم خونهی آقاجون انجام بدم؟
_نه مادر تو فقط فکرت به آماده کردن خونت باشه. من حواسم به مراسم هست.راستی علی جان! یه روز بیا این وسایلی که برات آماده کردم رو ببر.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستم
روز عروسی علی، برای چند ساعت غمِ بیماری لاله را گوشهی دلم پنهان کردم. اولین پسرم و امانتی مادرِ آسمانیاَش را به لطف پروردگار توی لباس دامادی میدیدم. خدا را شکر میکردم که توی این سیزده سال که مادرش بودم، اگر حقی از او زائل کرده بودم، ناخواسته بوده. هیچوقت گزارش شیطنتهایش را به پدرش نبرده بودم. اگر کاستی هم بوده برای همهی بچههایم داشتم و خدا خودش قضاوت میکند که هیچ فرقی بین بچههای خودم و صادق نگذاشتم.
وسطِ عروسی که در خانهی آقاجان برای علی گرفته بودیم، یادِ خاطرهای افتاده بودم و ریز ریز میخندیدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستویکم
آخرین سالِ دههی هفتاد بود و حدود یک سال از ازدواج علی میگذشت.
سربازی رفتن علی برایم تکرار شده بود، اما اینبار برای اُمید.
او راهی پادگان شد و من با غمِ روی دلم دست و پنجه نرم میکردم.
نماز جعفر طیار را توی نمازخانهی بیمارستانِ مُدرس خواندم.
لاله توی اتاق عمل در حال پیوند کلیه بود و من در تمامِ نماز اشک ریخته بودم. ساعتها بود که تمام خانواده دست رو به خدا گرفته بودند.
خودم لاله را تا چند قدم مانده به اتاق عمل همراهی کردم.
دخترکِ نوزده سالهام را به خدا و بعد به دست دکتر سپردم تا روزهای دیالیزش تمام شود و با تک کلیهی سالمی که مرد جوان به او میداد، زندگیاش رنگ و بوی سلامت و آرامش بگیرد.
جسم نحیف و ظریفش روی تخت از نگاهم دور میشد که صدایِ «مامان، مامان بیا» را از تهِ گلویش با لرزش گفت.
روی سرامیکهای راهرو قدمهای تند و بلند برداشتم و دستش که به سمتم بود را در دست گرفتم و بوسیدم: «جانِ مامان، بگو مادر»
قطرهای اشک از گوشهی چشمهایش سُر خورد و بینِ مقدار کمی از موهایش که از زیر کلاهِ صورتی بیرون بود، گُم شد:
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستودوم
حدود سه ساعت پیوند کلیه طول کشیده بود.
و دو سه ساعتی هم ریکاوری زمان گرفته بود.
دخترکم را به اتاق ایزوله انتقال دادند و بعد از آن پانزده روز تمام ارتباط من و او از پشت شیشهی اُتاق قرنطینه بود.
صدایم را نمیشنید، اما هر روز مسیر طولانی خانه تا بیمارستان که توی سعادت آباد بود را میرفتم و پشت آن شیشهی کوچک حاضر میشدم.
میدانستم دیدنِ من روحیهاش را قوی میکند و با روحیهی خوب بدنش زودتر سرِپا میشود.
بعد از دیدنِ لاله به بخش مردها میرفتم و آقای سهرابی را ملاقات میکردم.
جوانِ بیست و پنج سالهای که یک فرزند داشت و به خاطر مسائل مالی مجبور به فروختن کلیهاش به دولت شده بود.
شمارهی اُتاقش را روی در دیدم و وارد شدم.
آبمیوه و کمپوت را روی میز کنار تختش گذاشتم و با او سلام و احوالپرسی کردم.
نگاهش را با ناتوانی از نوشیدنی به صورتم اَنداخت: «خیلی ممنون، همین که میاید دیدنم کافیه. دیگه هر بار زحمت نکشید.»
- سلامت باشی، شما جونِ دخترمو نجات دادی.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوسوم
یکماه از پیوندِ کلیهی لاله میگذشت.
همهچیز خوب بود.
او را خانهی آقاجان برده بودیم و مامان به صورتِ شایستهای با تمام قُوا و غذاهای مقوّی از او پذیرایی میکرد. من هم در رفت و آمد خانهی خودم و آقاجان بودم.
صبحِ زود ناهار و شام را روی اُجاق میگذاشتم و به خانه و زندگی میرسیدم. نمیخواستم سر زدنم به لاله خِللی توی زندگی آقا صادق و بچهها پیش بیاورد.
با داداش و خانمش و آقا صادق و مامان در راهِ ملاردِ کرج بودیم. آدرس آقای سهرابی را از خودش توی بیمارستان گرفته بودم.
محبتی که گرچه او به خواست خودش اَنجام داده بود، اما من میخواستم باز هم از راهی دیگر برای جبرانش قدم بردارم.
توی اُتاق خانهی کوچکشان نشستیم. همسرِ جوان و زیبای آقای سهرابی، سینی چای را بین همهگیمان چرخاند و کنار همسرش که کمی کج شده و به دو بالشت تکیه داده بود، نشست.
مردها همصحبت شدند و در موردِ وضعیت سلامتی و کار و بارِ آقای سهرابی گفتگو کردند.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوچهار
قدمهایمان را با احتیاط برمیداشتیم تا به کسی تنه نزنیم.
بازار پر از هیاهو بود. مردم در مغازههایی که بیشتر اجناس زنانه میفروختند، رفتوآمد میکردند. ده روز تا ولادت حضرت زهرا(س) فاصله داشتیم.
صبح، لاله تماس گرفت و درخواست همراهی تا بازار را کرد. من هم به کنارش بودن احتیاج داشتم. برنامهی خانه و بچهها را جور کردم و خودم را به شلوغی بازار و حسِ گرمای وجود لاله سپردم.
دست در دست هم مغازهها را نگاه میکردیم و از هر دَری واردِ صحبت میشدیم؛ من از حال و خورد و خوراکش میپرسیدم و او از همسر جدیدی که پدرش به تازگی گرفته بود و قصد داشتند برای زندگی به شهری دیگر بروند، میگفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوپنجم
مدتی بود آقا صادق میخواست خانه را جابهجا کند. منزل جدیدی که قصد رفتن به آنجا را داشتیم بزرگتر از خانهی نقلیمان بود، اما فقط یک اتاق خواب داشت.
امید از سربازی برگشته بود و دورانِ جوانی را پشت سر میگذاشت. از توی بعضی حرفهایش فهمیدهبودم که از مستقل شدن خوشش میآید. جیبش هم آنقدری از شغلش پُر شده بود که بتواند به تنهایی زندگی کند. جوانی بود و هزار راه برای به خطر افتادن...
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوشش
اواخر سال هشتاد و یک بود. به من خبر دادند که لاله را برای معاینه از شمال به تهران آوردهاند.
تا به بیمارستان برسم، فکرها در سرم مثل واگنهای قطار ردیف شده بودند:
- وقتی با پدرش برای زندگی به شمال میرفت، حالش خوب شده بود.
- چرا باید برای درمان، تهران بیاید؟
- یعنی حالش انقدر خراب شده؟
- چرا و چرا و چرا...؟!
به بیمارستان که رسیدم، سراغ لاله را از عمهاش که جلوی اورژانس ایستاده بود، گرفتم: «لاله کجاست؟»
- بردنش تو آیسیو.
اشک از چشمهایم شُره میکرد: «حالش چطوری بود مگه؟»
- منم نتونستم ببینمش. فقط داوود گفت تو شمال حالش بد شده، رسوندنش بیمارستان. دکتر گفته باید برید تهران، اینجا نمیشه کاری براش کرد.
جملهی آخرش را بین زمین و هوا شنیدم و روی زمین افتادم.
وضعیت لاله را بررسی کردند و دکتر دستور استراحت مطلق به خاطر ضعف شدید جسم و تقلیل رفتن املاح بدن را داد. با خودم به خانهی آقاجان بردمش. حدود پنج ماه آنجا استراحت کرد و مُدام به او سر میزدم. باز هم تمام زحمتِ پرستاری لاله به عهدهی مادرم بود. دخترهای همسن و سال فامیل دور لاله را گرفته بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست.
#قسمت_آخر
آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم.
کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم.
آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود.
حدس زدم برای چه سَرزده آمدهاند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور میتونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.»
از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند.
گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همینطوری هم دارم زجر میکشم که زندم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
سخن پایانی:
به پایان آمد این دفتر، اما حکایتِ مادری کردنِ زهرا خانم همچنان ادامه دارد.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست ، روایت بانوییست که علاوه بر مادر بودن و دور بودن از دخترش، برای بچههای همسر نیز مادری را به کمال میرساند.
او در ادامهی زندگی، صاحب فرزند میشود و باز هم طوری با بچههایی که از خون خودش نیستند رفتار میکند که به الگویی برای نامادرها تبدیل میشود.
نقطهی عبرت آموز داستان اینجاست که:
زنی که بچه نداشته باشد، راحتتر میتواند به بچههای دیگران عشق بدهد اما زهرا خانم هم از زندگی فعلی و هم از زندگی قبلشان فرزند داشتند.
اُمید است بانوانی که به صورت سَبَبی تاجِ مادری بر سر میگذارند، مثل مادرِ نمونهی این روایت، اُمُالبَنینوار برای طفلهایی که از نعمتِ مادر به هر دلیلی بیبهره هستند، مادری کنند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادریاش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علیرغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم.
چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت #مادری_تنها_به_زایش_نیست ، زهرا خانم:
کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را میتواند، حل کند.
ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم .
دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سری هست!
یک دست به کار خویشتن پردازی،
با دست دگر ز دیگران گیری دست
در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan