جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_دوم
سال شصت و پنج بود.
زندگی چهار نفرهمان با بسماللهِ من شروع شد و وارد خانهی نُقلی آقا صادق شدم.
ابتدای خانه، حیاط کوچکی داشت و یک اتاق نُهمتری. انتهایَش به آشپزخانهی چهارمتری ختم میشد و طبقهای روی آن.
هنوز دقیقهای بیشتر از آمدنم به زندگیِ پدر و پسرها نگذشته بود که....
علی پسر بزرگترِ آقا صادق که در همان لحظهی اولِ دیدار در دلم به مادریَش قسم خوردهبودم، جلو آمد. صورت تپل و سفید پسرک با آن موهایِ طلاییاش به دلم نشسته بود. چشمهای قهوهایَش در چشمهایَم گره خورد. دستش را بالا آورد و یک اسکناس دهتومانی با نوشتهی «هدیه به مادرم» جلوی رویَم گرفت. با خندهی مادرانهای پول را از او گرفتم و در آغوشَم نشاندمَش.
✍ادامه در بخش دوم؛
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_سوم
دو سال از اِزدواجم با صادق میگذشت. اما انگار سالها، در قلبم نشسته بود. با آمدنِ دوقلوها ریسمانِ محبتِ من و او محکمتر شد.
صدایِ زنگِ خانهمان بُلبلی بود. اُمید، مثل فِشنگ از جایَش به سمتِ درب رها شد. آقا صادق با لبخندِ مخصوصِ خودش وارد شد. خوراکیهایی که برایِ مدرسهی پسرها سفارش دادهبودم را به اُمید داد و به سمت من که در حیاط به استقبالش رفته بودم، آمد.
کیسهای را که در دست داشت، بالا آورد. میوهی موردِ علاقهام بود، گفت: «خدمتِ خانمِ خودم، زهرا جان.»
هینِ بلندی کشیدم: «ممنونم!»
قَطرات آب، از سر و صورتش میچکید. پشتِ درِ دستشوییِ حیاط، منتظرش ایستادهبودم. حوله را که به دستش دادم، «دستت درد نکنه» گفت و مُجَوزِ اَشک ریختنم را داد.
هول شده بود و به سمتم آمد: «چرا گریه میکنی؟ چیزِ بدی گفتم؟»
بینیام را بالا کشیدم: «نه، ممنونم که بِهِم گفتی دستت درد نکنه.»
لبهایَش، کِش آمد: «بیا بریم تو اُتاق، خیلی گشنمه.» دستش را کشیدم: «صبر کن، میخواستم یه چیزِ دیگه هم بهت بگم.»
سرِ جایَش ایستاد: «بفرما، بگو»
- میخواستم بگم، از اون موقعی که دوقلوها بدنیا اومدن، پسرها خیلی اذیت شدن.
✍ادامه در بخش دوم؛
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید.
#مادری_تنها_به_زایِش_نیست
#قسمت_چهارم
داداش، به قولش وفا کرد. با کمکِ بزرگترهای فامیل، عمه و داوود را راضی کرده بودند، لاله را ببینم.
شب را نخوابیده بودم. هشت ماهی بود که شبها نمیتوانستم بخوابم. آخرین صحنهای که از لاله یادم میآمد، آرامشَم را به هم زده بود؛ لبهای لرزان و اَشکهای روانَش. دستهایش را به سمتم گرفته بود و نمیخواست از آغوشم برود. قطرهی شیرِ گوشهی لبش هنوز خشک نشده بود که دیگر ندیدمش.
اما اِمروز جهانم روشن شده بود. حتی شبی که گذشت هم برایم سفید بود. ناخنهایم را میجویدم و تمام طول و عرض اتاقها و پذیراییِ هشتاد متری را چندین بار، بالا و پایین میکردم.
صدایِ زنگ خانهی آقا که آمد، چادرم را از روی زمین برداشتم و سالنِ پذیرایی و هال و بعد حیاط را رَد کردم و خودم را پشت دربِ خیابان رساندم.
- کیه؟
- منزل آقای اصغری؟
یک پایم را محکم، رویِ زمین کوبیدم و اَشکهایَم را با گوشهی چادر پاک کردم.
با آرامترین صدا گفتم: «نه، خونه بَغلیه.»
کمرم مُنحنی و دستهایم تا زانو، کِش آمده بود. دمپاییهایَم رویِ موزاییکهایِ حیاط کشیده میشد و لِخ لِخ صدا میکرد.
صدایِ زنگ، دوباره جانِ تازه به بدنم داد. قامتم راست شد و راهم را به سمتِ درب عوض کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛