eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ به اتاق که می‌رسم یک ماشین نشانم می‌دهد که بوق می‌زند و دوباره می‌گوید: «مامانِ بیا!» دست‌هایم شاید مشغول بازی با ماشین شده باشند، اما دلم هنوز بین خطوط مناجات جا مانده است. دلم هوای مناجات‌های مجردی را کرده است. هر روز بعد از نماز ظهر بدون ذره‌ای حواس‌پرتی با چشمانی گریان می‌نشستم به راز و نیاز با معبود… - مامانِّ! ثمین! باتری! انگار‌ متوجه شده باشد حواسم به ماشین‌ها نیست، دوباره صدایم زد: «مامانِ؛ بیا!» نشستم و محکم سرش را بوسیدم. نشاندمش روی پایم، سعی کردم باتری را توی ماشین بگذارم. می‌خواستم از حافظه‌ام یاری بگیرم و حداقل چند بند آخر را هنگام جا انداختن باتری‌ها داخل لندکر‌‌وز سورمه‌ای زیر لب زمزمه کنم که صورتش را چسباند به لپم و دوباره گفت: «مامانِ!» باتری دوم را هم داد دستم. این بار با شکایت گفتم: «چی می‌خوای خب؟ چقدر می‌گی مامانِ، مامانِ؟ دارم باتری رو می‌ذارم توش دیگه!» برای اولین بار انگار تصویر صفحات مفاتیح آمد جلوی چشمم. هر دو سه خط یکبار یک الهی! وسط مامانِ مامانِ‌های پسرم. دنبال فرازهایی که می‌توانستم از حفظ بخوانم بودم که تازه فهمیدم مادر و پسری چه روش شیرینی را انتخاب کرده‌ایم! انگار تمام آن «الهی»های زیبای مناجات شعبانیه‌ی مرا پسرم دانه به دانه اجرا می‌کند وقتی با «مامانِّ» گفتن صدایم می‌زند. و من چقدر خدای بدی برای خانه‌ام هستم که بعد از چند بار صدا زدن از کوره در می‌روم. چقدر اله خوبی دارم که این همه صدایش می‌زنم در‌حالی‌که حواسم به او‌ نیست، ولی لحظه‌ای با شکایت نگاهم نکرده و درِ رحمتش را به رویم نبسته است؛ -«مامانِّ!» به پهنای صورت خندیدم و گفتم: «جان مامانِ؟ جانم پسرم؟ جانم جانم؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
چند بار لیوان بلور را جلوی چشمم عقب و جلو بردم. با دقتی مثل معلم دینی با عینک دوربین، بهش خیره شدم. صدای قیژ قیژ موقع شستن، حالا به برقی چشم نواز تبدیل شده بود. یک سینی چایی خستگی‌درآور شبانه را البته نمی‌دانم با چه حکمتی برای خانواده که هر کدام روی یک بالشت غلتکی جلو تلوزیون ولو شده بودند و تپه‌هایی از پوست تخمه‌ی آفتاب‌گردان درست کرده بودند، بردم: «عامو پُشید. چقدر شبکه‌ی نمایش نیگا می‌کنید. یه عالمه فیلم پیدا کردم شب عیدی فقط بیشینینم تا سحر نیگا کنیم و صفا کنیم. صبحم ولو میفتیم تا ظهر. یعنی اصن چه عیدی بشه. دیگه ای روزه‌اولی‌مونم قشنگ امسال روزه می‌گیره مامان قربونش بشه.» همسرم به پشتیبانی درآمد و گفت: «بچه ها! رییس خونه مامانه. دیگه نوبتی هم باشه نوبت دیدن فیلمای مامان‌پسنده.» به نشانه‌ی ذوق، قوزی که کرده بودم را صاف کردم و چند بار پلک برق‌برقی زدم. صدای دیلینگ دیلینگ تلفن درآمد و همه نیم‌خیز به سمت گوشی‌هایمان رفتیم از بس که همه تلفن‌ها شبیه هم زنگ می‌خورند. ولی فاتح ماجرا مادرشوهرم بود که با لباس گل‌گلی و موهای قرمز حنایی با قدی کوتاه کنار دیوار تکیه زده بود و دو پایش را دراز کرده بود. گوشی را برداشت و با ذوق گفت: «اِی بیو کاکاته. آخی ببم از راه دور زنگ زده. زودی جواب بدید.» مکالمه‌ی همسرم را که شنیدم مثل کره ذوب شدم. همچین با شدت گفت: «بیاید کاکو قدمتون رو چیش چارمون، شام خوردید یا نه؟» که دیگر مجالی برای اعتراض، حتی با میمیک صورت هم باقی نگذاشت. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادرشوهرم گوشه‌ی ‌هال از ذوق دیدن پسر و عروس و نوه‌هایش بعد از کلی وقت، دستَک می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند. بچه‌ها هم عین فنر از جا پریده بودند و کف خانه را ترامپولین‌وارانه بالا و پایین می‌کردند. هر کدام یار هم‌سن خودش را صدا می‌زد و نوای آخ‌جون امیر حسین و فاطمه زهرا و علی در اتاق پیچیده بود. سینی چای، دست‌نخورده، یخ کرده بود و یک لایه روی چایی‌ها نشسته بود. من دوباره قوز کرده، یک‌جا پنچر شده بودم و همسرم با جملاتی مثل «حالو دو سه روزه. تو که همیشه خانمی و صبوری کردی اینم روش!» فضا را تلطیف می‌کرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «عامو بیان قدمشون رو چیشمون. مهمون حبیب خدان. الانم ماه مهمونی خدا هست. ما که یه عمر فیلم ندیدیم اینم روش. می‌دونی بدبختیم چیه؟ اینا بدغذا هستن. یه‌بار دو وعده پشت سر هم مرغ بهشون دادم، سریع زن کاکات تلفن به دست تو چیشای خودم به مامانش می‌گفت وای شیراز که میایم بی‌حال می‌شیم از بس سردی می‌خوریم. انگار خونه‌ی خودشون دائم بره و کره‌شون به راهه.» - زن لعنت به شیطون بفرست. - فرستادم. ای سینیو بده برم‌ چایی جدید بیارم. با حالی نه از سر عشق، بلکه اجبار بادمجان‌ها را قبل از اینکه آب قهوه‌ایِ پس از خیساندشان در آب نمک درآید، سرخ می‌کردم و هر بار که روغن روی دستم می‌پاشید یک صلواتی به روح مهمان‌های ناخوانده و پرتوقع نثار می‌کردم. گوشت گوسفندی را هم از فریزر بیرون گذاشتم که بساط ناهار فردایشان مهیّا باشد. زیر ماهیتابه‌ی بادمجان‌ها و قابلمه‌ی سحری خودمان را با هم خاموش کردم که مهمان‌ها رسیدند. واقعا صله‌ی رحم با آدم چه می‌کند. با دیدنشان تمام غُرهای درونم به لبخند تبدیل شد و رگِ مهمان نوازی‌ام غلیان کرد. با به خواب رفتن بچه‌ها بساط شب‌نشینی جمع شد و آرامش شبانه بر خانه حاکم شد. موقع سحر پاورچین پاورچین رادیوی آشپزخانه را روشن کردم و همسر و دخترم را بیدار کردم. لوبیاپلو و ماست و سبزی و رنگینک را سر سفره گذاشتم و پارچ تخم‌شربتی هم برای دوغاب جاهای خالی‌مانده‌ی معده‌شان. نوای «اللّهم إنی أسئلک» دعای سحر که بلند شد صدای «یا الله» برادرشوهرم هم آمد. - زن داداش هر چی دارید آبش زیاد کنید‌ که ما هم اومدیم. گفتیم حیفه روزه‌هامون قضا بشه، نیت ده‌روز کردیم. دو تا سرفه کردم و جوری که غذاها بیرون نریزد با لپ یه ور پر گفتم: «بفرمایید بفرمایید سفره پهنه.» فقط نمی‌دانم بغضم به خاطر صدای نوستالژی دعای سحر بود یا ضیافت ده‌روزه‌ی عید. اذان که گفتند سر سجاده بغضم ترکید و اشکم ریخت. به خدا می‌گفتم: «قربون بزرگی و عظمتت برم که مثل منِ ناچیز مهمون‌داری نمی‌کنی. ممنون که همه رو با یه چشم نگاه می‌کنی و خوب و بد سر سفره‌ت راه دارن.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
فندک و سیگار بابا همیشه بالاترین جای طاقچه بود. ما بچه‌ها نه دستمان می‌رسید و نه جرأت داشتیم بهشان نزدیک شویم. روی سیگارش خیلی تعصب داشت. بسته به حالش که خوب بود یا بد، سر ماه بود یا وسط ماه، کار و بار درست بود یا درب و داغان، تعداد سیگاری که بابا دود می‌کرد، فرق داشت. یادم است وقتی خبر شهادت عمو را آوردند، همان‌جا توی بالکن نشسته بود و غمِ نبودِ برادرش را به جای اشک با دود سیگار به آسمان می‌فرستاد. هر چقدر خسته‌تر بود و غمگین‌تر، پُک‌های عمیق‌تری به سیگارش می‌زد. یک‌بار که جعبه سیگار بابا را دیده بودم عکس یک ریه‌ی سیاه‌شده مثل لیقه‌ی توی دوات، رویش بود. دویدم توی آشپزخانه: «مامان یعنی ریه‌ی بابا هم اون شکلی شده؟» دلم می‌خواست توی سینه‌ی بابا یک شش سالم و صورتی و تر تمیز باشد. عین عکس آن طرف جعبه. با بغض گفتم: «اصلا چرا بابا سیگار می‌کشه؟» مادرم همینطور که داشت زیر شعله‌ی گاز را کم می‌کرد برنج ته نگیرد، متفکرانه گفت: «بعضی عادتا کنار گذاشتنشون خیلی سخته. آدم باهاشون زندگی می‌کنه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ ماه رمضان که می‌شد شب اول تا «الله اکبر» اذان را می‌گفتند، بابا چایش را سر می‌کشید و می‌رفت توی بالکن و سیگاری آتش می‌زد. تا سحر چند نخ دود می‌شد. بعد از اذان صبح پاکتی که همیشه توی جیب بابا بود، روی طاقچه می‌مانْد تا اذان مغرب. هر چقدر از ماه می‌گذشت تعداد سیگارهایی که بین افطار و سحر دود می‌شد کم و کم‌تر می‌شد. شب‌های آخر فقط یکی قبل افطار می‌کشید و یکی دم سحر. می‌دیدم چقدر سرفه‌هایش کم می‌شد، صدایش باز می‌شد. من هر روز از اینکه می‌دیدم بابا رفته سر کار اما پاکت سیگار و فندک آبی‌رنگش روی طاقچه مانده‌اند و همراهش نیستند تا ریه‌اش را مثل آن عکس روی جعبه سیاه کنند، کیف می‌کردم. در ماه میهمانی خدا ما همه گرسنگی و تشنگی را تحمل می‌کردیم، اما برای بابا روزه‌داری، رنجِ ترک عادت بود. حتی شده به قدر ساعاتی از روزهای یک ماه. حالا وقتی حرف ماه مبارک می‌شود من به همه عادت‌های خوب و بدم فکر می‌کنم. به اینکه مهمانِ ماهِ خدا بودن، کدام سیاهی را از کدام اعضا و جوارح روح من گرفته که با دست خودم تا ماه رمضان سال بعد دوباره سیاهش می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
اصلا سوال پرسیدن نداشت. همه می‌دانستند که باید بقیه را بیدار کنند. کسی نمی‌گفت مهدیه هنوز شش، هفت ساله است یا احمدرضا تا سن تکلیف چند سالی فاصله دارد یا اینکه مجتبی خیلی خوابش می‌آید و گناه دارد، بیدارش نکنیم. حتی پدرم که چندسالی روزه نمی‌گرفت و معده‌اش محتاج وعده‌ی نیم‌روزی بود هم بعد از نماز شب می‌آمد سر سفره. همه همراه فاطمه و مامان که روزه می‌گرفتند، سحری می‌خوردیم. مستحب مؤکد بود. بعدتر کم‌کم همه‌مان به تکلیف رسیدیم. اگر یکی‌مان تنبلی می‌کرد و دیر از جایش بلند می‌شد، با نوازش دست سرد مامان که تند و کوتاه قربان صدقه‌مان می‌رفت بیدار می‌شد. تا می‌آمدیم دور سفره بنشینیم، موسوی قهار چند خطی از دعای سحر را خوانده بود و مجری وسط دعا خواندنش بهمان می‌گفت باید تا ده، پانزده دقیقه دیگر غذا را تمام کنیم. این وسط بین لقمه و قاشق‌هایی که توی دهان می‌گذاشتیم، حرف‌هایمان که اگر نمی‌زدیم، خفه می‌شدیم را هم بیرون می‌دادیم. گاهی صدای حرف زدن یکی‌مان با صدای رادیو که داشت مهلت باقیمانده را اعلام می‌کرد قاطی می‌شد و صدای پدرم درمی‌آمد که: «بذارید بفهمم چی میگه.» سریع یکی‌مان از زمان اعلام شدهٔ قبلی پنج دقیقه کم می‌کرد و با لحن مجری می‌گفت فلان‌قدر دقیقه تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تنها جایی که همه‌مان ساکت می‌شدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج می‌گرفت و ما هم چهارتایی همراهش می‌گفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمی‌خواندیم اصلا سحری بهمان نمی‌چسبید. اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام می‌کردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال می‌کردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه می‌شویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار می‌شدیم هم باعث نمی‌شد توی این عقیده‌مان تجدید نظر کنیم. وقت‌هایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکی‌مان با بطری آب توی هالِ خصوصی می‌ایستاد تا کسی که دارد مسواک می‌زند، همین‌که دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند. گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل می‌گرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو می‌گرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود. گاهی یکی‌مان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معده‌اش نداشت و می‌رفت روی تشکش می‌خوابید. هر کسی رد می‌شد صدایش می‌زد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود. از سالی که دومینوی ازدواج‌های پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمی‌کرد اما همه‌مان دلمان می‌خواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کل‌کل نمی‌رسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگه‌ی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت می‌خورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خسته‌ام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معده‌ام راهنمایی می‌کردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرام‌تری زمان باقیمانده را بهمان اعلام می‌کرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمی‌توانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دم‌آخری‌مان روال منظم و بی‌دردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار می‌شد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمی‌آمد. سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری می‌خوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت می‌کردیم که کسی بیدار نشود. از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود. بعد از ازدواج و سال‌های بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز می‌کرد. نور ضعیف آشپزخانه می‌افتاد روی صورتم. با خودم فکر می‌کردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم می‌زد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!» امسال که داشتم خرده‌ریزهای دور سفره را جمع می‌کردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطه‌ی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که می‌ریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری. حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانواده‌ٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را می‌بافم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_امروز_تویی «یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ، یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ، یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ، حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ» 🌸🌸🌸🌸🌸 تقویم‌ها به شوق تو تکرار می‌شوند بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی بهارِ جان‌ها، جهان در انتظار توست🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«بانوی بزرگی که هیبت و شوکتش در میان زنان دیگر زبانزد بود. این جلال و شکوه را از پدر و برادرش، و یا نژاد و قبیله‌اش به ارث نبرده بود، بلکه این درایت و فهم و کمالات، همه از آنِ خودش‌ بود و البته عنایات پروردگار.» با همین جمله‌های کتاب بود که مهرش در دلم جوانه زد. از نبض‌های کوچکی که در درونم حس کردم، فهمیدم این همان چیزی است که آرزویش را داشتم. تا مدت‌ها وجودش را مثل رازی سر به مهر پنهان کردم و تنها در خانواده کوچک چهارنفره‌مان حضورش را جشن گرفتم. فرزند سوم بودن انگار خودش جرم بزرگی بود، و حالا جرم بزرگ‌تری را هم یدک می‌کشید. نگرانی از مخالفت دیگران با انتخابمان سخت مرا آشفته می‌کرد. وقتی نزدیکان را از وجودش باخبر کردم، نکوهش شدم که: «چرا؟ در این اوضاع اقتصادی و فرهنگی و ...؟ دو تا کافی نبود؟!» این مرحله را که پشت سر گذاشتیم و نفسی تازه کردیم، رگبارهای بعدی تازه شروع شده بود: - شما می‌خواید این بچه رو سرافکنده کنید؟ با این اسم، بقیه مسخره‌ش می‌کنند. - تلفظش سخته، آخه این‌همه پیشنهادهای شیک و مذهبی هستش! - و ... ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «خدیجه» همان نامی که دشمن از شنیدنش هراس دارد و برای نابودی‌اش در دل همه ما رسوخ کرده و شبیخون فرهنگی زده است. نیازی به حضور دشمن نبود، همه ما که مدعی اسلام و شیعه بودیم هم از این اسم هراس داشتیم. آن‌قدر گفتند و گفتند تا همسرم واقعا به شک و تردید افتاد. گفت: «من اگر به احترام شما بزرگترا خدیجه نگذارم، فقط فاطمه رو انتخاب می‌کنم.» استخاره گرفت و جواب استخاره این بود: «شما برحقید و آنها ناحق، و خودشان هم این را می‌دانند.» عزممان را جزم کردیم تا از این اسم دفاع کنیم. چطور قرار است پای باورها و عقایدمان بمانیم، وقتی نمی‌توانیم اسم فرزندمان را هم‌نام «أُم‌ُّالمومنین» بگذاریم؟! چطور دیگران در عقاید باطل چنان استوارند که اسامی بی‌معنا و مفهوم‌شان را با آن همه عزت و افتخار بیان می‌کنند؟! «اول زنی که به پیامبر ایمان آورد، اموالش را در خدمت اسلام خرج کرد، و یار و یاور پیامبر بود. اصلا مادر مادرمان بود.» همه این‌ها عشق و علاقه ما را به داشتن خدیجه در خانه‌مان بیشتر می‌کرد. آری، «خدیجه» نام دختر کوچک من است؛ همان نامی که معنایش پر خیر و برکت است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آن قدیم‌ترها سونوگرافی نبود، از روی ویار و شکل و شمایل مادر حدس می‌زدند که مسافر تازه رسیده از عالم ذَر، گیس گلابتون است یا کاکل زری... مادر من اما قصه‌اش فرق می‌کرد. خودش تعریف می‌کرد بچه‌های من جو و گندم بودند، یک در میان پسر ودختر، و این روال تا چهار بچه‌ی اول برقرار بود. بعد از خواهر بزرگترم همه منتظر یک پسر دیگر بودند؛ گندم بعد از جو... اما من دختر شدم، یک اردیبهشتی که از چشمان سیاهش شیطنت می‌بارید. مادرم می‌گفت: «به رسم سنت زن‌های لر، پیاز به سیخ کشیده کنار گهواره‌ت گذاشتم و سنگ نمک آویزان گهواره‌ت... ترکه‌ی چوب انار کمان کرده و دستمال سفید روی طاق نصرتش آویزون که تا چهل روز صورتت زیرش به حجاب باشه، که نکنه چشم بدی نظر کنه به روی دخترم، اما هر بار که پارچه رو کنار می‌زدم، خنده‌م می‌گرفت؛ با خودم می‌گفتم دختری که صف جو و گندم رو به هم بزنه، چشم که سهله، تیر رو هم جواب می‌کنه...»ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌گفت سر اسم‌گذاری هم صف را به هم زدی،کلا زیر میز زدی... از خواهر اول که فرحناز بود تا دومی که مهناز و سومی، شهناز... ماندیم که خدیجه از کجا آمد؟! کلا این اسم برایمان غریب بود، سابقه‌ای از آن در فامیل هم نداشتیم. مهمان داشتیم سرزده از همان‌ها که شاید ده سالی یک‌بار بیایند، ولی خاطره‌شان تا سال‌ها در ذهنمان بماند، نه از آن‌ها که شیک و پیک می‌آیند و بوی عطر و ادکلنشان تا چند روز در اتاق‌ها می‌پیچد؛ بنده‌ی خوب خدا با پوتین خاکی و لباس خاکی وصله‌زده آمده بود به خواهرش سر بزند. شنیده بود یک خواهر‌زاده به لیستش اضافه شده، آن هم از نوع گندم، نه جو... گفته بود این همه راه را برای اسم این دخترک اردیبهشتی آمده‌ام‌. من که تا یک ماه اسمم مهرناز بود، حالا شده بودم خدیجه. سر کلاس دینی فهمیدم صاحب اسمم چه کسی بوده. ذوق می‌کردم؛ در خیالاتم خدیجه فرشته‌ای بود که از آسمان برای همسری پیامبر آمده. اولین بار که چهره‌اش در ذهنم نقش بست، روز مادر کلاس چهارم دبستانم بود. خانم معلم گفته بود مسابقه‌ی نقاشی داریم و موضوع مادر است، تند تند روی برگه‌ی دفتر نقاشی‌ام مداد می‌چرخاندم. در عالم کودکی‌ام فرشته‌ای کشیدم که فرشته‌ی کوچکی را در آغوش داشت. هر چه کردم نتوانستم جزئیات صورتش را طراحی کنم. مداد زرد خورشیدی را با تمام توان روی صورتش حرکت می‌دادم. خدیجه‌ی من پر از نور بود؛ مادر فاطمه باشی، همسر پیامبر، طیب و پاکیزه‌ی زنان قریش، مگر می‌شد جز نور روی صورتش می‌کشیدم؟! کم کم بزرگ که می‌شدم، با اسمم قد می‌کشیدم. تلاش می‌کردم تا دستم برسد به بزرگی نامش. گاهی سنگین می‌شد سایه‌ی نام او که پر از نور بود، اما اعتراف می‌کنم تمام عمرم خدیجه بودن برایم افتخار بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دستی رویِ دامنِ پُرچینِ سفیدم کشیدم. چادرِ سفید با گل‌هایِ ریزِ صورتی‌اَم را چرخشی دادم، تا رویِ پاهایَ‌م را بپوشاند. آبجی مریم کنارم ایستاد و دست‌هایَ‌ش را بالایِ سرم باز کرد. یک طرفِ سفره‌ی سفیدِ عقد را با دو دستش و گوشه‌ی چادرش را با دو دندانِ بالا و پایین گرفته بود. با زانو به پهلویَ‌م زد و با یک اَبرو روبه‌رو را نشانَ‌م داد. آخی گفتم و سرم را به روبه‌ رو نَینداختم. دوباره، پهلویَ‌م را موردِ لطف قرار داد و از بینِ دندان‌هایِ رویِ هم فشرده‌اَش «اونجا رو ببین» بیرون ریخت. نگاهم را از بینِ ده، پانزده نفری که دورَم را گرفته بودند، رَد کردم . آقا صادق کنار دَر ایستاده بود. کت و شلوارِ طوسی رنگِ سیری که اِنگار دو سایز برایَ‌ش بزرگتر بود، تن کرده بود. خنده‌ی آرامی به لب داشت. هم‌‌زمان با ورودش به اتاق، دانه‌ دانه‌های آبی که از گردن تا کمرم را با رود اشتباه گرفته بودند، سرریز شدند. آقا صادق مردِ آرام و متینی بود. این را همان بارِ اول که در اتاقِ خانه‌ی آقا، کنارم نشست، فهمیدم. تومانی صَنّار، با داوود فرق داشت. اِسمم را که کنارِ خانم گذاشت، قند تویِ دلم آب کردند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اصلا آمده بود تا غم‌های من را از گوشه، گوشه‌های دلم جمع کند و بیرون بریزد. اما نمی‌دانست که زورَش به غمِ من که خیلی بزرگتر از مهربانی‌هایَ‌ش هست، نمی‌رسد. سَرم را بالا آوردم. آقا صادق یک قدم به راست رفت و با دستش پسر بچه‌ی کنارَش را به داخل راه‌نمایی کرد. چشمانِ قهوه‌ای روشنِ پسرک در چشمانَ‌م جُفت شد. نیم قدمی به چپ رفت و برادرِ چهار ساله‌اش هم وارد شد. در صحبت‌هایِ اولیه، فهمیدم که مادرِ علی و اُمید که همسرِ اولِ آقا صادق بود، فوت کرده. مادرم جلو رفت و دستِ پسرها را گرفت و رویِ صندلی نشاند. آقا صادق با لبخندی که معلوم بود، با بارشِ شرم همراه است، کنارم نشست. سفره‌ی عقد بالای سرمان کشیده شد. عاقد خواند و من به مردی متفاوت از جنسِ داوود، مَحرم شدم. مَحرمِ یک مرد و دو پسرش... ادامه دارد... @moghadamnikoo در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون دیروز رفته بودیم مزار اموات فاتحه‌ای قرائت کنیم. یه نفر ظرفی از شکلات گرفت جلوی پسر کوچیکم که برداره، اینم شروع کرد به شمردن دوستاش و می‌گفت: «برای فاطمه، برای رستا، برای لیندا، ...» خلاصه برای همه دوستاش شکلات برداشت. وقتی رسیدیم خونه، دونه دونه شکلات‌ها رو باز می‌کرد می‌خورد و می‌گفت: «فاطمه از اینا نمیخوره، رستا هم از اینا دوست نداره، ...»😅 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کلید را محکم کوباند توی سر تلویزیون: «آخه آدم انقد دل‌سنگ؟!...» دست‌هایش را از پشت، در هم قفل کرد و تند تند رفت سمت پنجره: «تف تو روحشون!» نرسیده به پنجره برگشت سمت تلویزیون. هفت، هشت بار مسیر تلویزیون، پنجره و بالعکسش را گز کرد و زیر لب غر زد. دست آخر خودش را تالاپی انداخت روی مبل تک‌نفره و آخرین ترکشش را هم رها کرد: «بی شرفای بی وجدان!» بعد انگار تازه متوجه حضور من کنار اُپن اشپزخانه شده باشد، چشمانش را دزدید، مشتی حواله‌ی دسته‌ی مبل کرد و رو برگرداند سمت پنجره: «از همه‌شون متنفرم...» خورش ماست‌ها را ورز می‌دادم که بی‌هوا آمد تو. سابقه نداشت این ساعت برگردد خانه. داشتم تمام گزینه‌هایی که ممکن بود عامل ناراحتی‌اش باشد را مرور می‌کردم؛ از آشغال گذاشتن بی‌موقع نسرین خانم سرکوچه تا مواضع جدید وزارت امور خارجه، که ناغافل داد زد: «اون تفنگ من کجاس، مهری؟» موهای تنم یک‌جا سیخ شد و دست‌هایم در خورش ماست‌ها ماسید! بابا رفت سمت کمد دیواری اتاقش و تمام وسایل را یک‌جا خالی کرد: «همون که از صدامیا غنیمت گرفته بودم. کو؟ کجاست؟ میگم کجاس؟» لبم را زبان زدم و به سختی خودم را جمع و جور کردم: «نمی‌دونم بابا. بیاین یه کم آب بخورین بشینین الان مامان میاد ازش می‌پرسیم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - آب بخورم؟! ماه رمضون؟ اونم در ملأ عام؟ این چند سالِ مریضیم دیدی علنی روزه‌خوری کنم؟ - پدرم ملأ عام چیه؟ اگه منظورتون منم، رومو اون‌ور کردم. اصلا چشمامم می‌بندم. خوبه؟ - أه! میگم تفنگم کجاس؟ تا مامان و آبجی ملیحه برسند دو مرتبه‌ی دیگر محتویات کمدش را زیر و رو کرد و بعد رفت سر وقت زیرزمین. مامان در دم ولو شد روی اولین صندلی میز ناهار: «مهری چی شده بنظرت؟» - نمی‌دونم به خدا. قضیه مالی نیس؟ ضامن نشده اخیرا؟ - نه، ضامن کی؟! گفتی وقتی رسید کلید ماشینو کوبوند تو تلوزیون؟ نکنه تصادف کرده؟ آبجی ملیحه با آرنج، چراغ دستشویی را خاموش کرد و آمد جلو: «خب، به‌به حاجی‌تون سمندو به فنا داده! آره؟» خنده‌ی حق به جانبی کرد: «ولی اومدیم سمنده جلو در بودا، صحیح و سالم!» صدای بابا از زیر زمین بلند شد: «ملیح بیا ببین تفنگ من بالای این گنجه‌س؟» سیلاب اشک روانه‌ی صورت مامان شد: «الهی گور به گور بشی صدام که هوای جنگ و منگ انداختی تو سر این مرد. هشت سال که اون طور، اونم از قضیه سوریه رفتنش، حالام معلوم نیس دوباره چه فکری زده به سرش.» آبجی ملیح از پشت شانه‌های مامان را ماساژ داد: «مقصر خودتی دیگه مادرِ‌ من. بخوای نخوای اون تموم فکرش رفقای شهیدش هستن. طفلکا انقد زحمت کشیدن شهید شدن رواس این همه سال دم در بهشت معطل بابا بشن؟» و خنده‌ی تیزی چاشنی شوخی بی‌نمکش کرد. بعد از قضیه‌ی سوریه که نه مامان راضی شد بابا برود برای دفاع و نه ستاد اجازه داد، بابا دیگر سراغ تفنگش را نگرفته بود. «ملییییح بیا دیگه»‌ی بابا دوباره سکوت را شکست. مامان گوشه‌ی لبش را گاز گرفت: «حالا اگه بیاد تفنگشو از من بخواد چی بگم؟» - بگو دادیم نمکی بجاش قاقالی‌لی گرفتیم! ناخودآگاه زدم زیر خنده، که نیشِ تا بناگوش باز شده‌ام با دیدن چهره‌ی برافروخته‌ی بابا، همان‌طور باز ماند: «آره بخند! بخند! بایدم بخندی به حال روز ما مردای بی‌غیرت! یه جو غیرت اگه داشتیم از دیدن اینا مرده بودیم... یا ببین، خوب نیگا کن، همه‌تون بیاین ببینین.» و با دست‌هایی که از شدت ناراحتی می‌لرزید گوشی‌اش را گرفت جلوی صورتم؛ هشتگ گرسنگی هشتگ غزه هشتگ کودکان... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ سال شصت و پنج بود. زندگی چهار نفره‌مان با بسم‌اللهِ من شروع شد و وارد خانه‌ی نُقلی آقا صادق شدم. ابتدای خانه، حیاط کوچکی داشت و یک اتاق نُه‌متری‌‌. انتهایَ‌ش به آشپزخانه‌ی چهارمتری ختم می‌شد و طبقه‌ای روی آن. هنوز دقیقه‌ای بیشتر از آمدنم به زندگیِ پدر و پسر‌ها نگذشته بود که.... علی پسر بزرگترِ آقا صادق که در همان لحظه‌ی اولِ دیدار در دلم به مادریَ‌ش قسم خورده‌بودم، جلو آمد. صورت تپل و سفید پسرک با آن موهایِ طلایی‌اش به دلم نشسته بود. چشم‌های قهوه‌ایَ‌ش در چشم‌هایَ‌م گره خورد. دستش را بالا آورد و یک اسکناس ده‌تومانی با نوشته‌ی «هدیه به مادرم» جلوی رویَ‌م گرفت. با خنده‌ی مادرانه‌ای پول را از او گرفتم و در آغوشَ‌م نشاندمَ‌ش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پسر‌ها به خانه‌ی مادربزرگشان که دو خانه آن‌طرف‌تر بود، رفتند و تا ریزترین مایَملک‌شان را به خانه‌ آوردند. امید چهارساله‌ی من، راه و بی‌راه بوسه‌ای بر گونه‌ام می‌کاشت. لباس‌هایِ‌شان و دفتر و کتاب‌های سوم‌ابتدایی علی را سامان دادم و مادریَ‌م را به رخ دنیا کشاندم. قابلمه‌ی اِستانبولی که سر سفره‌ی ناهار فرود آمد، زیر بوسه‌های امید غرق شدم. پسرکم عجیب عاشق این غذا بود. شاید به یاد مادرش که عمر کوتاهی توانسته بود با او باشد می‌افتاد. اشک‌هایَ‌م را با پشت دست پاک کردم و غذا را برایِ‌شان کشیدم. چشم‌هایَ‌مْ هم‌رنگ قرمزی رُبِ ناهار شد. بلند شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم. سیلابی به راه افتاده بود و قصد خشک شدن نداشت. خودم در آشپزخانه و قلبم کنار او. یعنی لاله الآن چه‌کار می‌کرد؟ از مدرسه برگشته بود؟ ناهار چه؟ نامادریَ‌ش کباب‌تابه‌ای که خیلی دوست دارد را برایَ‌‌ش درست کرده‌بود؟ شش سال قبل از داوود جدا شده بودم. سال‌هایِ سختی که لاله را با زحمت می‌دیدم. تازه شمعِ یک سالگی‌اش را فوت کرده بود. داوود، لاله را که از بغلم گرفت، شیر می‌خورد. نگذاشت بچه‌ام را خوب ببینم. و من را با سرشکستگی، روانه‌ی خانه‌ی آقاجانم کرد. ناخوشیِ شب‌هایی که خانه‌ی آقا بدون لاله خوابیدم را هیچ‌کس نمی‌تواند خوش کند. حتی زور آقا صادق و پسرها با آن شیرین‌زبانی‌شان هم نمی‌رسد. آن شب‌ها وقتی از خواب می‌پریدم و می‌خواستم روی لاله پتو بکشم، بالشت، سهم آغوش خالی‌ام می‌شد. هر که را واسطه کرده بودیم تا داوود و عمه بگذارند دخترم پیشِ من بماند، قبول نکرده بودند. ماه‌ها بود که او را ندیده بودم. درست هشت ماه. موها‌یَ‌ش را شانه نکرده بودم. بویَ‌ش را به جان نکشیده‌بودم. اگر داوود، کمتر دستش را برای نوازشَ‌م با کمربند بالا و پایین کرده بود. شاید باز هم می‌توانستم به خاطر لاله تحمل کنم. وقتی با سرِ شکسته به منزل آقا آمدم، او دیگر اجازه‌ی برگشت، صادر نکرد‌؛ پدر بود و دوسال، زجر کشیدن‌هایَ‌م را تحمل کرده‌بود‌. با شنیدن صدای علی که از توی اتاق صدایَ‌م می‌کرد، از حال و هوای آن روزها بیرون آمدم. اشک‌هایَ‌م را پاک کردم و سر سفره برگشتم. ادامه دارد... https://eitaa.com/janojahanmadarane/903 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
لگدی نوش‌جان می‌کنم. - بذار بخوابم. لگد دوم محکم‌تر است. - مگه می‌خوام روزه بگیرم که بیدار شم؟ چرا نمی‌ذاری بخوابم؟ وقتی خیالش راحت می‌شود که بیدارم، می‌خوابد. به جایش همسرم می‌گوید: «چی شده؟ با کی حرف می‌زنی؟» خیلی عادی می‌گویم: «با پسرمون!» همسرم که تابه‌حال حرف زدن من با توراهی‌مان را نشنیده است، با تعجب نگاهم می‌کند. ولی خواب اجازه‌ی عکس‌العمل بیشتری به او نمی‌دهد و می‌خوابد. دوتا بالش بلندِ زیر سرم را مرتب می‌کنم تا اسید معده، اسیر جاذبه‌ی زمین شود و راحت بالا نیاید. کمی ناز کمر و دست و پایم را می‌کشم تا اجازه بدهند بخوابم‌. هم‌زمان زیر لب غر می‌زنم که: «زن باردار به اندازه‌ی روزه‌دارِ شب زنده‌دار ثواب می‌بره؟ بایدم ثواب شب زنده‌دارا رو ببرم، تا صبح بیدار باشم بدون ثواب؟ روزه‌دار هم حتما حکمتی داره که گفتن.» صبح که می‌شود اول کمی ذوق می‌کنم که دیروز تمام شد و سی و هشت هفته و چهار روز شده و چیزی نمانده است. همسرم که چشمان باز مرا می‌بیند، می‌گوید: «خیلی می‌خوابیا؛ پاشو!» ذوقم کور می‌شود. می‌خواهم بگویم: «یعنی حتی یه دونه از این شش بار جیرجیر صدای در دستشویی رو نشنیدی؟» ولی کافی‌ست دهانم را باز کنم تا بزاقم به هر طرف شلیک شود. پس فقط با اصواتی تودماغی جوابش را می‌دهم و به روشویی پناه می‌برم. ✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛ نان سنگک و کره‌ی بادام‌زمینی و چای. ترکیبی که بعد از بارها آزمایش و خطا و بالا آوردن پنیر و مربا و بربری و ... به آن رسیده‌ام. لقمه را تازه دهانم گذاشته‌ام که صدای همسرم را می‌شنوم: «حال می‌کنی همه روزه می‌گیرن تو می‌خوریا!» نخیر! مثل اینکه امروز هوس کرده سربه‌سرم بگذارد. نمی‌دیدمش که با واکاوی چهره‌اش، جدی یا شوخی بودن حرفش را تشخیص بدهم. او هم نمی‌توانست چین بین ابروهایم را ببیند و نفس عمیقم را بشنود و لاجرم حرفش را پس بگیرد. این‌بار دهان پرم جلویم را نگرفت و بلند گفتم: - وضعیت روزه‌دارا خیلی بهتر از منه! - چطور؟ - چون حداقل افطار که میشه هر چی دوست داشته باشن می‌تونن بخورن. چون بعد افطار حالشون خوبه، چون یه ماه پرهیز می‌کنن نه نُه ماه... . اگر ادامه می‌دادم حتماً لقمه‌ها از گلویم پایین نمی‌رفت و چایِ کم شیرینم، شور می‌شد. - آره. راست میگی واقعا! همین تأیید دیرهنگامش کافی بود تا چین بین ابروهایم کم‌عمق شود و لقمه‌ها را تندتر بخورم. همسرم بیرون می‌رود و من گوشی را دست می‌گیرم و سراغ بازی مورد علاقه‌ام می‌روم. برای فراموش کردن تهوع و گذر زمان این بازی را نصب کرده‌ام. همسرم هر روز می‌پرسید: «مرحله‌ی چندی؟» و اگر خیلی جلو رفته باشم می‌گوید: «امروز حالت زیادی بد بوده نه؟». مرحله‌ی هزار و ششصد را هم تمام کرده‌ام و سراغ مراحل قبلی رفته‌ام. سازنده‌اش تا همین مرحله را ساخته است. شاید فکر نمی‌کرده کسی اینقدر بیکار باشد که همه‌ی مراحل تکراری را طی کند و تا آخر برود. یا شاید هم فکر نمی‌کرده زنی تا ماه نهم حالت تهوع داشته باشد. سرگرم رساندن مکعب‌های رنگی به هم هستم که همسرم می‌آید. قبل از اینکه او را ببینم، جعبه‌ی کوچک شیرینی دستش را می‌بینم. می‌گوید: «ببین برات چی گرفتم، همونی که دوست داری.» ادای کسی را که نمی‌داند داخل جعبه چیست، در می‌آورم. آن را می‌گیرم و باز می‌کنم. با ذوق می‌گویم: «بامیهههه.» لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند و می‌گوید: «از سر کوچه‌ی مامانم اینا گرفتم، بامیه‌هاش تکه، تازه‌ی تازه‌ست.» برای اثبات حرفش می‌گوید: «برای من هم نگهدار.» دومین بامیه را که می‌خورم، در جعبه را می‌بندم. همسرم با تعجب می‌گوید: «چرا نخوردی پس؟ الکی می‌گی دوست دارم؟» می‌گویم: «همین دوتا رو هم که خوردم نیم ساعت دیگه باید به معده‌م جواب پس بدم.» کمی حالش گرفته می‌شود و می‌گوید: «هر چی حساس باشی بدتره بابا بخور.» کاش به همین سادگی بود. خام وسوسه‌اش نمی‌شوم و جعبه را داخل یخچال می‌گذارم. می‌گویم: «وقتی دنیا اومد اینقدر شیرینی می‌خورم و به خوردش می‌دم که بفهمه رئیس کیه!» می‌روم تا لباس‌ها را داخل ماشین لباسشویی بیندازم و همزمان فکر می‌کنم: «احتمالا به خاطر این گفتن زن باردار ثواب روزه‌دار رو می‌بره، چون نمی‌تونه هرچی دوست داشته باشه بخوره.» هنوز ماشین لباسشویی را روشن نکرده‌ام که یاد دختردایی‌ام می‌افتم که تا چندماه نمی‌دانست باردار است و می‌گفت: «دوست دارم یه بار بالا بیارم ببینم چه جوریه.» پس قضیه فقط خوردن نبود. نماز مغرب و عشاء را نشسته می‌خوانم و تلویزیون را روشن می‌کنم. اولین دعای جوشن امسال را باید با تلویزیون بخوانم. شبکه‌ای که زودتر شروع کند را انتخاب می‌کنم. هنوز تا شروع دعا مانده است. حاج آقا سخنرانی می‌کند. به مبل تکیه می‌دهم و گروه خواهرانم را چک می‌کنم. باهم هماهنگ می‌کنند که ساعت ده، امام‌زاده حسین باشند. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ یاد سال قبل می‌افتم که من هم همراهشان بودم. حال و هوای امامزاده حسین با همه‌جا فرق می‌کند. شک ندارم از برکت وجود مزار شهدای آن‌جاست. دلم می‌خواهد آن‌جا باشم و در چند قدمی مزار شهید بابایی و شهید سیاهکالی مرادی، قرآن به سر بگیرم. اولین قطره‌ی اشک شب قدرم پایین می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. صدای حاج آقا واضح‌تر می‌شود: «إستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة... . از صبر و نماز کمک بگیرید. بسیاری از مفسرین معتقدند که یکی از مصادیق صبر، روزه است.» ذهنم از بقیه‌ی سخنرانی پرت می‌شود. کلماتش در مغزم تکرار می‌شود: «صبر، روزه، روزه، صبر، بارداری... .» از هیجان اشکم بند می‌آید. به نظرم مهم‌ترین تشابه روزه و بارداری را فهمیده‌ام. هشت هفته صبر کرده بودم تا صدای قلب جنینم را بشنوم، سیزده هفته منتظر مانده بودم تا جنسیتش را بفهمم و نزدیک نه ماه باید صبر می‌کردم تا او را ببینم. هر کدام از این مراحل در وقت خودش اتفاق می افتاد. نه زودتر و نه دیرتر. مثل صبر کردن تا لحظه‌ی افطار بود. هرچند کاسه‌ی صبر من خیلی کوچک بود و بارها لبریز شده بود. بارها از حالت تهوع، گریه و شکایت کرده بودم. بارها از گرما عصبانی شده و بداخلاقی کرده بودم. بارها از اینکه نتوانسته بودم با بقیه همراه شوم، ناشکری کرده بودم. ولی هر بار خدا بخشیده بود و کاسه‌ی صبرم را بزرگ‌تر کرده بود؛ مثل روزه‌داری که بعد از چند روز، روزه گرفتن برایش راحت‌تر می‌شود. به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و در دلم می‌گویم: «خدایا! تو خودت می‌دونی که من خیلی صبر ندارم. همه‌ی گله و ناشکریامو ببخش. ثواب روزه‌دار شب‌زنده‌دارو بهم بده. که تو نیاز به عمل ما نداری. همین‌قدر صبرو از من قبول کن.» تا اذان صبح بیدارم. می‌خواهم بخوابم که... لگدی نوش‌جان می‌کنم. صبر من و جنینم و کیسه‌ی دورش باهم تمام می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ دو سال از اِزدواجم با صادق می‌گذشت. اما انگار سال‌ها، در قلبم نشسته بود. با آمدنِ دوقلوها ریسمانِ محبتِ من و او محکم‌تر شد. صدایِ زنگِ خانه‌مان بُلبلی بود. اُمید، مثل فِشنگ از جایَ‌ش به سمتِ درب رها شد. آقا صادق با لبخندِ مخصوصِ خودش وارد شد. خوراکی‌هایی که برایِ مدرسه‌ی پسرها سفارش داده‌بودم را به اُمید داد و به سمت من که در حیاط به استقبالش رفته بودم، آمد. کیسه‌ای را که در دست داشت، بالا آورد. میوه‌ی موردِ علاقه‌ام بود، گفت: «خدمتِ خانمِ خودم، زهرا جان.» هینِ بلندی کشیدم: «ممنونم!» قَطرات آب، از سر و صورتش می‌چکید. پشتِ درِ دستشوییِ حیاط، منتظرش ایستاده‌بودم. حوله را که به دستش دادم، «دستت درد نکنه» گفت و مُجَوزِ اَشک‌‌‌ ریختنم را داد. هول شده بود و به سمتم آمد: «چرا گریه می‌کنی؟ چیزِ بدی گفتم؟» بینی‌ام را بالا کشیدم: «نه، ممنونم که بِهِم گفتی دستت درد نکنه.» لب‌هایَ‌ش، کِش آمد: «بیا بریم تو اُتاق، خیلی گشنمه.» دستش را کشیدم: «صبر کن، می‌خواستم یه چیزِ دیگه هم بهت بگم.» سرِ جایَ‌ش ایستاد: «بفرما، بگو» - می‌خواستم بگم، از اون موقعی که دوقلو‌ها بدنیا اومدن، پسرها خیلی اذیت شدن. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من که نمی‌تونم به خاطر کوچولوها باهات مسافرت بیام. میگم با پسرها یه سفر برو تا یه کم با تو تنها باشن، برایِ روحیه‌شون خوبه. از دستِ سر و صدایِ خونه هم نفس میکشن. حرف‌هایَ‌م تمام نشده بود که سرم به سینه‌ی آقا صادق چسبید: «زهرا تو فرشته‌ای، بی‌خود نیست همه بِهت میگن ملکه‌ی مهربونی. تا کجاها حواست هست!» پدر و پسرها که راهی شمال شدند. با سمیه و سعید، به اصرارِ آقا صادق به خانه‌ی آقا‌جانم رفتیم. خانه‌ی آقا، هزار متر با اُتاق‌های بزرگ و دل‌باز بود. حیاط که باغی پر از گل‌های محمدی و رُزهایِ صورتی بود. درختانِ کاج و سروهایِ بلند، روبه‌روی تراس جا خوش کرده بودند. وسطِ حیاط پر از سبزی‌هایی بود که آقا با دستِ خودش کاشته و مامان آبیاری‌شان می‌کرد. مامان، از پله‌هایِ تراس پایین آمد. با لب‌های کِش آمده و دستانِ باز، دو‌قلوها را از آغوشَ‌م گرفت: «سلام مامان جان! چه خوب کردید اومدید.» پیشانی و لُپ‌هایَ‌ش را بوسیدم. خانه‌ی آقاجان، شب‌هایِ سیاهِ بی‌لاله را برایَ‌م زنده کرده‌بود. همان سال‌هایِ دوری که بدونِ دخترکِ یک‌ساله‌اَم، به خانه‌‌ی پدری برگشته‌ و ماندگار شده بودم. شب که خیالِ همه از آرامشم راحت شد، عروسکِ لاله را جلوی دهانم گرفتم و صدایَ‌م در سینه خفه شد. وقتی همه خوابیدند، شروعِ عزاداریِ من بود. اُستخوانی در گلویَ‌م بود که تیزی‌اَ‌ش، خراشم می‌داد. دستم را روی گلویَ‌م گذاشته و فشار دادم. سوزنی در قلبم فرو می‌کردند و هیچ خونی از آن بیرون نمی‌آمد. هِق هِق می‌کردم اَما چشمه‌ی اَشکم‌ خشک‌ شده بود. آبجی‌فاطمه که در جایَ‌ش تکان خورد، صدایِ خفه‌اَم را خفه‌تر کردم. نمی‌خواستم بیدار شود، فردا امتحان عربی نُهم داشت. عروسکِ لاله را جلوی دهان گرفتم و با دست دیگر، گلویَ‌م را بیشتر فشار دادم تا دردش کمتر شود. با نوکِ شَست پا، راه رفتم و دستگیره‌ی درب حیاط را باز کردم. صورتم داغ شده بود. انگار که تمامِ خانه زیر آب رفته باشد، نفس نداشتم . پا در حیاط گذاشتم و در را پشتِ سرم به همان آرامیِ باز شدن، بستم. نفسم هنوز بالا نیامده بود. تمامِ جانَ‌م را برداشتم و به انتهایِ حیاط دویدم. سیاهیِ شب، اجازه‌ی ریزش سیلِ خروشان چشم‌هایم را داد. با زانو رویِ چمن‌ها سقوط کردم و چنگِ‌شان زدم. می‌خواستم انتقامِ هشت ماه ندیدنِ لاله را از آن‌ها بگیرم. صدایِ «کی اونجاست؟» داداش مرا به خودم برگرداند. عروسکِ لاله را از زمین برداشتم و با صدایی که دیگر خودم هم نمی‌شناختمش و بیشترش واژه‌ی «ه» بود، گفتم: «داداش، منم» نورِ ماه، از تمامِ صورتِ مردانه‌اش قطره‌هایِ دُرُشت اَشک را نشان می‌داد. جلو آمد و کنارم نشست: «آبجی، چند دقیقست دارم می‌بینم چه‌طور داری بالا و پایین میشی و زمین رو چنگ می‌زنی. دلت برا لاله تنگ شده؟» سرم را تکان دادم و اُستخوان در گلویَ‌م شکست و صدایَ‌م بالا رفت: «داداش، دیگه طاقت ندارم، بچمو می‌خوام.» خودش را به شانه‌ام نزدیک کرد و مرا در حریمِ برادرانه‌‌اش جا داد: «زهرا جان، بهت قول می‌دم‌ لاله رو برات بیارم. تو فقط چند روز دیگه طاقت بیار آبجی.» حُرمتِ آغوشِ برادرانه‌اش بود یا قولی که با اطمینان و محکم به من داده بود، نمی‌دانم! اما عجیب، سوزشِ قلبم آرام‌تر شده بود. عروسک را برداشتم و شانه به شانه‌ی داداش به داخل رفتم. ادامه دارد..... https://eitaa.com/janojahanmadarane/910 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نوشت: «تعطیلات در ایران، تقریبا از تمام کشورهای جهان بیش‌تراست.» بی درنگ و تامل پاسخ دادم: «بشنو و باور نکن! ایران کی و کجا صد و هفتاد روز تعطیلات، پشت هم داشته؟» جواب داد: «نه نداشته؛ مگر تو جایی را می‌شناسی که انقدر تعطیل باشد. محال است!» نوشتم: «بله می‌شناسم، تو هم می‌شناسی، اصلا تمام دنیا می‌شناسند. سازمان ملل، مجامع جهانی، یونیسیف، گروه‌های دفاع از حقوق زنان، حقوق کودکان، حقوق حیوانات و طبیعت‌دوستان، کشورهای عربی، رئیس‌جمهورهای غیر عربی، اروپایی و غیر اروپایی، همه صد و هفتاد روز است که تعطیلند.» نوشت: «مگر می‌شود؟» نوشتم: «نمی‌شود؟ حالا که شده! ۱۷۰ روز است مردان غزه شهید می‌شوند، کودکان غزه گرسنه جان می‌دهند، زنان غزه، هتک حرمت شده، در خون خود می‌غلتند، حتی حیوانات و طبیعت غزه هم زیر آتش جنگ اسرائیل نابود می‌شوند، اما کسی دم بر نمی‌آورد! هیچ مجمع جهانی‌‌ای، در حمایتش حرفی نمی‌زند! نمی‌دانم کودکان غزه کودک نیستند یا زنانش جنسشان با زنان دیگر متفاوت است؟ حتی حقوق حیوانات و طبیعت غزه هم انگار هیچ اهمیتی ندارد، تا نه برای مرگ بشریت، حداقل برای طبیعت و حیواناتش دل بسوزانند. ✍ادامه در بخش دوم؛