eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
526 دنبال‌کننده
988 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ هر طرف سر چرخاندم کسی را ندیدم! داخل کوچه از هیاهوی خیابان خبری نبود. نه رفتی، نه آمدی، نه صدایی و نه حتی نوری. توی کوچه به جز سمانه و چند کبوتر سرگردان هیچ جنبده‌ای نفس نمی‌کشید، حتی من! بین آن همه درِ به هم چسبیده که گاهی وسطش دیوار کج و کوله‌ای هم ساخته بودند، به یک خانه‌ی بزرگ رسیدیم. یک در چوبی بزرگ، دیوارهای کاهگلی چسبیده به آسمان و یک در چوبی کوچک داشت: - خونه‌ی خواهر دکتر ذنوبیه‌‌ها، توش خیلی باحاله من یه بار رفتم. - چطور؟ - رسول می‌گه توش روح زندگی می‌کنه، ولی فک کنم اینجا خونه‌ی شیطونه. نیگا کن اون سوراخا رو، شیطون شبا از توش آتیش می‌فرسه بیرون! و به سوراخ‌هایی اشاره کرد که بالای درِ کوچک، روی سقفِ گنبد مانندش تعبیه شده بود. از آن روز دیگر دلم با خواهر دکتر ذنوبی صاف نشد. هر وقت می‌دیدمش، مثل یک آلاسکا که تازه از یخچال درآمده، خودم را می‌گرفتم و رد می‌شدم. هیچ جوابش را نمی‌دادم و شکلات‌هایی که می‌داد را یواشکی می‌گذاشتم قاطی زباله‌ها. شعبان گذشت و رمضان آمد. زن اوستا، خواب دیده بود از خانه‌های محله، نور عجیبی به آسمان می‌رود و جلسات ابوحمزه‌ی زنانه، آن سال رونق خاصی گرفت. همه می‌خواستند میزبان شوند و قرار بود روز اول ماه قرعه‌کشی کنند. نشسته بودم بالای مجلس، کنار دست خانوم‌جان. جزء اول را که خواندند و صلوات‌هایشان را فرستادند، خانوم‌جان کاسه‌ی مرغی جهیزیه‌اش را از زیر میز آورد و گذاشت جلوی من: «ننه وضو داری؟ بسم الله بوگو و یه اسم درآر.» اولین قرعه به نام عفت خانم بود. همین‌‌که اسمش را خواندند چشمه‌های چشمش جوشیدن گرفت و به سجده افتاد. جمعیت صلوات فرستاد. دومین قرعه، اسم خانم برهانی بود. دست‌هایش را بلند کرد و شکر گفت. جمعیت صلوات فرستاد. سومین قرعه... خانوم‌جان چند بار عینکش را جابجا کرد و کاغذ را جلو عقب برد: «چقد ریز نوشتی شهناز خانم! یکی بیاد ببینه این چیه.» شهناز خانم عین عقاب از آشپزخانه نازل شد و قرعه را خواند: «خواهر دکتر ذنوبی.» من... مثل یک آلاسکای آب‌شده وا رفتم! این‌که مامان چطور با اجبار مرا به خانه‌ی ذنوبی‌ها برد دقیق یادم نمی‌آید، حتی این‌که چطور اهل خانه بی هیچ نگرانی پا به کوچه‌پشتی گذاشتند. درِ بزرگ خانه‌ی باستانی ذنوبی‌ها باز بود و از آستانه‌اش بوی کاهگل آب‌دیده، روح را صفا می‌داد. حوض کم‌عمق خانه‌شان پر آب بود و فواره‌اش فش‌فش‌کنان می‌رقصید. عفت خانم اُرُسی را باز کرد و با دیدن خانوم‌جان صلوات بلندی چاق کرد. با عزت و احترام وارد پنج‌دری شدیم و یک‌راست رفتیم بالای مجلس. دعا شروع شد و هر آن منتظر بودم شیطان بپرد وسط مجلس و آتش بیندازد طرف جمعیت، تا من با چاقوی پلاستیکی که در جیبم مخفی کرده بودم حسابش را برسم! خاله زهرا که متوجه اضطرابم شده بود، آرام نوازشم کرد: «چته خاله؟دسشویی داری؟» - خاله... راستش... خاله اون سوراخا برا چیه؟ - چطور؟ - می‌ترسم از تو سوراخا یکی یه چیزی بریزه سرمون... - کی؟ - یکی!!! خاله خندید: «این سوراخا مال معماری خونه‌های قدیمیه. اما اگه قرار باشه یکی یه چیزی بریزه سرمون، حتما فرشته‌هان که کرور کرور برکت می‌ریزن سرمون. آخه اینجا خونه‌ی شهیده. پسرشون تو عملیات «رمضان» شهید شده. با اینکه جسدش پیدا نشد ولی کل محل نذرش می‌کنن و حاجت می‌گیرن. خودتم کوچیک که بودی تشنج کردی، مامانت نذر شهیدِ اینا کرد تا خوب شدی...» جلسه که تمام شد، هر کس چیزی با خودش می‌برد. بعضی حلیم‌بادمجان به دست خارج می‌شدند و آن‌هایی که غذاشان را در مجلس خورده بودند، زولبیا و بامیه می‌بردند. شهناز خانم چندتا میوه هم اضافه برداشته بود. و من... من مقداری حال با خودم آوردم! حال خوبی که هر رمضان از لابه‌لای عبارات ابوحمزه بیرون می‌آید و روزه‌ام را می‌سازد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ آرام، جوری که پسرک بیدار نشود برخاستم و همراه بالشت خیسم به آشپزخانه رفتم. یک پیامک کوتاه به مامان دادم. «مامان خوبی؟ یه خواب بد دیدم و توش کلی گریه کردم. هروقت پیامک را دیدی، برام نور صلوات بفرست.» فکر نمی‌کردم بیدار باشد. اما فوراً پیام داد: «برو راحت بخواب! *گریه توی خواب یعنی یه خبر خوش تو بیداری.»* کمی آرام شدم، بالشت را روی اپن گذاشتم و به رختخواب رفتم. صدای بلندی هوشیارم کرد. - ایول بابا ایول... باریکلا! صدای همسرم بود. ساعت را نگاه کردم. چهار و نیم صبح را نشان می‌داد. توی دلم «ای دیوانهٔ روانی» نثارش کردم و چشمانم را بستم که دوباره گفت: «تا چش دنیا درآد!» گُر گرفته از جا بلند شدم. خواب و بیدار بالشت را پیدا کردم و شلیک کردم سمتش. لبخند و شور و شعف، یک آن در صورتش خشکید. متعجب نگاهم کرد. بالشت را پس فرستاد. «ایران اسرائیل رو زده، خانومِ مام داره منو میزنه» - چی می‌گی تو؟ درست بگو ببینم چی شده. - ایران با پهپاد و موشک، اسراییل رو زده. عجب شبی بوده‌ها. مردم ایران و اسراییل همه بیدار بودن. تو ایران با آرامش و هیجان موشک‌ها رو دنبال می‌کردن و منتظر دیدن تصاویر نابودی اسرائیل‌‌. بعد اسرائیلیا با اضطراب تو پناهگاه‌ها نگران آب و آذوقه. فقط من و تو خواب بودیم!» با دقت به چهره‌اش نگاه کردم. زیادی ذوق‌زده بود! هیچ‌وقت بازی‌اش برایم رو نمی‌شد. متوجه نمی‌شدم جدی است یا سرکارم می‌گذارد. این بار خیلی دلم می‌خواست راست گفته باشد. دلم انتقام می‌خواست. هربار تکه‌ای از قلبم سوخته بود بدون هیچ مرهمی... اولین غمی که بر قلبم نشست، ماجرای شهید متوسلیان بود. هفت یا هشت سالم بود که پدرم با اندوه و تأسف خاصی، ماجرای ربوده شدنش را تعریف می‌کرد. ترور دانشمندان هسته‌ای، ماجراهای سوریه، شهادت سردار، عملیات تروریستی کرمان، سردار زاهدی.... قلبم دیگر جا نداشت. حالا ولی قلبم گواه شادی داد. شروع کرد نُقل و نبات پمپاژ کرد به سراسر بدنم. توی سرم «این بانگ آزادی‌ست کز خاوران خیزد!» پخش شد و دستانم همراهش ضرب گرفت. - سمیه چرا چیزی نمی‌گی؟ باید یه صبحانه مشتی به عنوان مشتلق بهم بدی. خبر به این خوبی دادم بهت. لپم را کشید، بالشت را گرفت و تلفن همراهش را داد دستم: «می‌گم سمیه... حالا چرا بالشتت خیسه؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ - امام خُمِیلی کیه دیگه؟ - خُمیلی نه! خمینی. این عکسو من و عمو اکبر شب وفات‌شون به تعداد زیاد چاپ کردیم و بردیم مسجد. از اون همه عکس فقط یکیش برا خودمون موند که تا سال‌ها با اکبر سرش دعوا داشتیم. اکبر یادته؟ عمو اکبر خنده‌ای کرد و سرش را تکان داد. - بابا! خمینی امام چندمه؟ بابا متعجب به من و بعد به عمو اکبر نگاه کرد که آقاجان گفت: «امام خیمنی عدد نداره بابا. امام‌هایی که عدد ندارن ما رو راهنمایی میکنن برسیم به امام‌های عدد دار. امام خمینی هم حکومت اسلامی درست کرد که سطح ایمان مردم بالا بره و ماها راحت‌تر بتونیم یاور امام دوازدهم بشیم.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ زد و امتیاز هادی از همه کم‌تر شد. دعوا راه انداخت که سمانه تقلب کرده! دوباره کارت‌ها را شمردیم، نتیجه تغییری نکرد. بالا رفتیم و پایین آمدیم ولی هادی شکست را نمی‌پذیرفت. یک آن عصبی شد؛ زمین بازی و متعلقاتش را گذاشت کف دستش و مثل نانی که شاطر، می‌اندازد سمت دیواره‌ی تنور، همه را پرتاب کرد سمت حیاط! مهره‌های رنگی و درختان کاج بین حوض آب و باغچه تقسیم شدند. کارت‌ها، نامتوازن توی حیاط پخش شدند و زمین بازی، با برخورد محکمی به در آهنی، از وسط نصف شد. سمانه لشکر گریه و جیغ را انداخت جلو و یک چنگ محکم به صورت هادی انداخت: «وحشی!». هادی هم سمانه را هُل داد و موهایش را کشید: «متقلّب جیغ‌جیغو». زن‌عمو خودش را انداخت وسط و دست‌های هادی را از پشت گرفت. کشاندش سمت اتاق تا غائله ختم شود. ولی سمانه هنوز بلند گریه می‌کرد و با اینکه زن‌عمو تمام وسایل بازی را پیدا کرده بود و به کمک عمو زمین بازی را چسبانده بودند، و حتی مامان، گوش هادی را پیچاند که «نبینم دیگه دور دخترا بتابی»، آرام نمی‌شد. من اما از اولش گریه نکردم. جیغ هم نزدم. اعتراض هم نکردم. فقط مبهوت نگاه کردم و دیدم که جانم می‌رود! نه از هادی ناراحت بودم، نه از سمانه. من از خودم ناراحت بودم؛ از «انفعال»! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ حالا بچه‌های ستاد دست به دامنم شدند که: «پدرمونو درآورده، شبا میاد اینجا کلی فحشمون میده، سر تا تهمون را به فنا داده. خیلی باهاش حرف زدیم، یه کم نرم شده ولی لازمه یکی غیر ماها بره سراغش. این اگه راضی بشه صد نفر پشتش رأی می‌دن.» دلم را که تویش رخت می‌شستند، به دریا زدم و رفتم سمت فروشگاهش. توی مانیتور من را دید. از پشت میزش بلند شد و آمد سمت درِ ورودی. یک‌آن ماسیدم. همه‌ی اعضای بدنم کر شده بودند و ندای «سریع برگرد برو پی کارت تا دوباره دعوا نشده!» را بی‌پاسخ رها کرده بودند. دوتا دستش را به کمرش زد، کمی نگاهم کرد و چندبار دهانش را باز کرد اما حرفی نزد. عینکش را برداشت، چشم‌غرّه‌ای به بچه‌های ستاد، که آن‌ سوی خیابان نظاره‌مان می‌کردند، رفت و یک پله پایین آمد: «باشه بابا! باشه، رأی می‌دم! دیشب به خدا گفتم اگه یه بار دیگه بیان سراغم، می‌فهمم حقّند، می‌رم رأی میدم. شصت و چند سال از خدا عمر گرفتم، اینطور پشتکار و از خود گذشتگی‌ای ندیده‌ بودم. کاش کاندیداتونم مثل خودتون آدم باشه...» عینکش را زد. برگشت توی فروشگاه و فقط صدای هق هقش را شنیدم: «خدایا حتما باید این جوجه بسیجیا منو بیدار می‌کردن؟!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ ناغافل یکی در زد. در را باز کردم. شوهر عفت خانم بود که زودتر از ساعت معمول آمده بود: «یا الله، یا الله، بدو بابا، بدو برو زنونه. تو مگه پارسال تکلیف نشدی؟! برو من ضبطتو روشن می‌کنم.» یک ربع بعد ضبط روشن شد و نوای حاج محمود پخش شد! شهاب برچسب کاست‌ها را عوض کرده بود. لجم گرفته بود و کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. تمام عضلاتم منقبض و اعصابم مغشوش بود. تا آخر روضه صد تا راه برای انتقام از شهاب توی ذهنم ساختم. روز بعد از کله‌ی صبح، با عزم جزم شروع کردم پنبه‌ی شهاب را زدم. هرچه چُغُلی توی دلم مانده بود ریختم روی داریه و همه را حسابی کلافه کردم. کاستش را هم انداختم توی استخر. چند تا سوزن ته گرد هم یواشکی، جاساز کردم توی فرش جلوی منبر، دقیقا جلوی ضبط‌صوت که برود توی پای شهاب! نزدیک اذان مغرب بود و شهاب غیب شده بود. عمه با رصد کارهای من، برای جلوگیری از دعوای احتمالی فرستاده بودش پی نخود سیاه. من خوشحال و خندان، راضی از فتح الفتوح پیش رو، رفتم سراغ ضبط‌صوت، بوی سیب را گذاشتم و دکمه پخش را زدم. ولی هیچ صدایی نیامد. دوباره و سه باره دکمه را زدم. ضبط، مثل یک تکه سنگ! انگار نه انگار. رفتم، آمدم، زدم توی سر ضبط، توی سر خودم، همه‌ی پریزهای برق را تست کردم. حتی کاست را عوض کردم، ولی ضبط کار نمی‌کرد. در همین اثنا شوهر عفت خانم آمد: «بیا دختر حجی، بیا این لنگه درو هم واکن، برق رفته همه گرمشون میشه.» کاخ آرزوهایم رفت که فرو بریزد، بغض داشت از انگشت پا با فشار می‌آمد تا چشمانم، که یک آن برق آمد و نوای زیبای بوی سیب با بلندترین صدای ممکن پخش شد. مثل یک مرده که از آن دنیا برگشته، مثل نسیم، پرواز کنان، شاد و خرامان برگشتم توی زنانه. نشستم لب پله‌های ایوان و شروع کردم به هم‌خوانی. شور می‌گرفتم و می‌خواندم. گاهی انگشت اشاره‌ام را بالا و پایین می‌کردم و گاهی جانانه سینه می‌زدم. یک‌جور شعف خاصی، پیمانه پیمانه می‌ریخت توی وجودم. هم در جدال با شهاب پیروز شده بودم و هم توی روضه امام حسین(ع) خادمی کرده بودم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ آن روز اما تصمیمم را گرفته بودم. می‌خواستم هر طور شده با سمانه و رویا به مادی بروم. هم حسرت ملچ ملوچ خوراکی‌های غیربهداشتی به دلم نماند و هم اعتماد سمانه را جلب کنم و به مرحله بالاتر بروم. سمانه چشم‌هایش را ریز کرد: «تو نمی‌شه بیای. پول که نداری. داری؟» - نه ندارم. من فقط میام نیگا می‌کنم. - نمی‌شه دیگه. می‌گم مامانت راضی نیس. - مامان تو راضیه؟! سمانه رنگ‌به‌رنگ شد و دو سه نفر از بچه‌ها که دورمان جمع شده بودند پقی زدند زیر خنده. - باشه بیا ولی من مواظبت نیستم! دستتم نمی‌گیرم! خودت بپا نیفتی تو آبراه. کیف و کوله‌ها را پیش شمشادهای کنار جدول رها کردیم و دویدیم به سمت مادی. در تصوراتم مادیِ پشت مدرسه، با بقیه‌ی مادی‌های اصفهان فرق داشت. یک مکان خوفناک، پر از درختان بلندی که برگ‌های درهم‌تنیده‌شان آبراه وسط مادی را احاطه کرده. قحط صدا هم هست و فقط هر از گاهی یک دارکوب دِ دِ دِ دِ ایجاد صدا می‌کند. با آبراهی پر از آب خروشان و هزار مدل ماهی که توی آبش بالا و پایین می‌روند. دست‌فروش هم مثل جادوگر شهر اُز، دماغ دراز و موهای فرفری بلند دارد، با یک کلاه بدقواره‌ی سوراخ. اما مادی پشت مدرسه، دقیقا شبیه سایر مادی‌ها بود. به‌جای درخت‌های بلند چمن داشت و به‌جای دارکوب، کلاغ! آبراهش هم خشک بود و اصلاً آب نداشت. سمانه و رویا جلوی گروه راه می‌رفتند و بقیه‌ی بچه‌ها پشت سرشان. من هم آخرین نفر بودم. رویا مدام اطراف را می‌پایید که مبادا کسی از بچه‌های مدرسه ما را ببیند و به خانم کاظمی خبر بدهد. دست‌فروش سمت مقابل ما بود و برای رسیدن به او باید از پل روی آبراه رد می‌شدیم. به سرعت از پل گذشتیم و مسیر را سر پایین آمدیم. پیرمرد دست‌فروش آستین‌های پیراهن کهنه‌اش را بالا زده بود و بساطش را مرتب می‌کرد. سرِ کچل و ریش‌های بلندش هیچ شباهتی به جادوگر شهر اُز نداشت. بچه‌ها شاد و خوشحال از سر و کول بساط بالا می‌رفتند، لواشک‌ها را از هم می‌قاپیدند و تمبرهندی‌ها را تقسیم می‌کردند. یکی دو نفر همان‌جا تمبرشان را باز کردند و ملچ و مولوچ‌شان، آب دهانم را راه انداخت. ناگهان صدای سوت بلندی همه را شوکه کرد... خانم کاظمی با بلندگوی دستی آمده بود سمت مادی: «آهای! اونجا چیکار می‌کنین؟! تا سه می‌شمُرم بدویید توی مدرسه تا به حسابتون برسم. بعدش درو میبندما!» من دویدم به سمت پل که سمانه نهیب زد: «نه، نه! اون‌وری دوره. از این‌ور.» گروه رویا روانه می‌شدند داخل آبراه و از طرف دیگر بالا می‌آمدند و می‌دویدند سمت مدرسه. من هم پریدم داخل آبراه. تهش کمی گِل بود و پا در آن فرو می‌رفت. بوی گِل و لجن ته گرفته به بینی‌ام هجوم آورد. دیواره‌ی آبراه، از دیوارهای مدرسه بلندتر بود و ریشه‌ی درختها، انواع قارچ‌ها و جلبک‌ها، آن را تزیین کرده بودند. چندنفری به من تنه زدند و رد شدند و چند ثانیه بعد فقط من مانده بودم کف آبراه. کسی را نمی‌‌دیدم اما صداها را می‌شنیدم: «همه اومدن؟ کسی دیگه نیس؟ ورپریده‌ها مگه نمی‌گم نرید مادی؟» - خانوم غلط کردیم! - خانوم ببخشید! و بعد همه رفتند. ترسیده بودم و سیل اشک سدّ چشمانم را شکسته‌ بود. باور نمی‌کردم سمانه‌ی نامرد این وسط رهایم کرده‌ باشد. صدای وییییژژژ یک موتور سوار و پراکنده شدن کلاغ‌هایی که توی مادی غاز می‌چراندند، ضربان قلبم را بالا برد. بوی سیگار به مشامم می‌رسید و چهره‌ی یک بچه‌دزد سیگاری، توی ذهنم چرخ می‌خورد. دست انداختم تا به کمک ریشه‌ی در هم تنیده‌ی یکی از درخت‌ها، بالا بروم. از حالت ریشه‌ها خوشم‌ نیامده‌ بود. لیز بودند و پر از جلبک. تعداد قابل توجهی قارچ از لابلای ریشه‌ها سر در آورده‌ بود و کلی سنگ و چیزهای دیگر که جلبک‌ها تسخیرشان کرده‌ بودند. به سختی خودم را بالا کشیدم. تقریبا به چمن‌های سطح مادی رسیده بودم که کف دستم احساس سوزش و خیسی کرد. چیزی در دستم فرو رفته و خون به استقبالش آمده بود. بی‌توجه به سوزش و خونریزی بالا رفتم. چند دقیقه بعد جلوی در مدرسه بودم، با دست خونی محکم در می‌زدم و تقریبا جیغ می‌کشیدم: «درو وا کنید! مامانم راضی نیس من بیرون باشم. قلبش ناراضی بود که این‌طور شد...درو واکنید!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ یک‌راست وارد مهمان‌خانه‌ی طبقه‌ی دوم شدم و کلاه آبی را بالای کتابخانه‌ی آقاجان دیدم. بالای کتابخانه، خلوت بود. یک کتاب بزرگ و کلفت با جلد چرمی را وسط گذاشته بودند و دو طرف، دو گلدان گلْ‌مرغی. کلاه، بین کتاب و گلدان سمت چپ، نشسته بود. وقت برای آوردن چهارپایه نداشتم و تلاش‌های قبلی‌ام برای بالا رفتن از کتابخانه، نتیجه‌ی مثبتی نداشت. تصمیم گرفتم روش سمانه را تست کنم. دمپایی را از پایم درآوردم و پرتاب کردم سمت کلاه. کلاه، دمپایی را تحویل گرفت و دوتایی از آن بالا به من نیشخند زدند. دمپایی دیگرم را برداشتم و با شتاب بیشتری پرتاب کردم. دمپایی با کلاهِ کلارا، چشم در چشم شد ولی ضربه‌اش را نثار کتاب جلدْ چرمی نمود. کتاب، آغوشش را باز کرد و چند برگه‌ی کاهی باراند روی سرم. بین کاغذها، تصویر یک زن بدون حجاب، که گردنبند مروارید درشتی در گردن داشت، جذبم کرد. روی عکس با ماژیک قرمز، یک ضربدر بزرگ کشیده بودند و گوشه‌ی پایین تصویر، پاره شده‌بود. نگاه مغرور زن، به من بود! مانده بودم که چرا لبخند نمی‌زد؟! برگه‌ها را با احتیاط برداشتم. بیشتر نوشته داشت و وسطش تصاویری شبیه نقاشی‌های خودم! سواد نداشتم ولی تصاویر برایم جالب بود. برگه‌ها را دسته کردم و رفتم سراغ آقاجان: «اینا مال شماس آقاجان؟ می‌خونین برام؟» آقاجان، همان‌طور که روی صندلی پلاستیکی، رو به قبله نشسته‌ بود، صدق‌اللّهی زمزمه کرد، قرآنش را بست، و دستی بر سرم کشید: «شاهنامه را کی داد به شما باباجان؟» - بخونیدش. این خانومه کیه باباجان؟ - خانمه مال قدیماس، زورگوهایی که به لطف خدا شرّشون کم شد. ولی این کتاب، شاهنامه‌س عزیزکم؛ داستان پهلوانان ایران باستانه. - بخونیدش! - خیلی خوبه که کتاب دوست داری بابا، کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. ولی این کتابه شاید یه کم برات سخت باشه. میخوای قصه‌ش رو برات تعریف کنم؟ - اوهوم. خودم را روی پای آقاجان، جا دادم و تا اذان ظهر از شنیدن داستان‌های شاهنامه حظ کردم. آقاجان که رفت برای تجدید وضو، یاد کِلارا و کلاه و دمپایی‌ام‌ افتادم. آهسته و بی‌صدا درِ طبقه‌ی پایین را باز کردم، که دستی از پشت موهایم را مشت کرد: «پیتر بی‌تربیت! کلارا امروز بی‌کلاه رفت مزرعه. فردا و پس‌فردام تو بازی نیسّی، بدون!» موهایم را رها کرد و توی چشمانم زل زد: «چیه؟! ناراحت نشدی؟» - نع! چون یه دوست بهتر پیدا کردم. - هرچی باشه آخرش که چی؟ اون میره، تو میای پیش ما. - نچ. کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. تازه... زورگو هم نیس! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم بی‌محلی‌های رگباری همسرم هم، مثل آبنبات نیم‌خورده‌ی کثیف و مویی زیر پرده، حالم را گرفته است؛ نه تولدم را تبریک گفته، نه روز زن به روی خودش آورده، حتی توی سفر مشهد هم برای من سوغاتی نخرید! با یادآوری قضیه‌ی سوغاتی، یک عالمه اتفاق و حرف‌های حال خراب‌کنِ دیگر حمله می‌آورند سمت مغز بی‌پناه و خسته‌ام. احساس خفگی دارم. روبان طلایی شل و ول دور گل‌ها را کنار می‌زنم. تکیه می‌دهم به تخت پشت سرم و پاهایم را دراز می‌کنم: چطوری ببخشم و فراموش کنم؟! دختر دومم که به تازگی وارد سال پنجم زندگی‌اش شده، مثل سونیک، خودش را می‌کوبد به در اتاق و شوت می‌شود داخل: «مامان، مامان، امیر کوچولو بیسکوییت ریخته روی پتو. تنهایی نمی‌تونم بتکونمش. بیا کمک.» با دیدن گل‌ها چشم‌های عسلی رنگش برق می‌زند و دو زانو جلویم می‌نشیند: «وای چقد گل!» خم می‌شود و یک نفس پر از بوی مست کننده‌ی نرگس‌ها می‌کشد توی ریه‌اش: «بَه!» سعی می‌کند یکی از نرگس‌ها را از میان بقیه جدا کند. می‌دانم که می‌خواهد بگذارد وسط موهایش! کاری که همیشه برایش انجام می‌دهم. با شنیدنِ آجی گفتنِ امیر، یاد پتویش می‌افتد: «مامان بیاید دیگه، کمک بدید بتکونیمش.» گل‌ها را می‌زنم زیر بغل و چند نفس عمیق از رایحه‌ی دل انگیز نرگس می‌گیرم. دخترم راست می‌گوید. تکاندن تنهایی سخت است. باید دنبال کمک باشم. یادم می‌آید که عید امسال بوی نجف می‌دهد. به قول آقاجان: «هر وقت دلت گرفت رو‌ کن به نجف... .» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش دوم تا سمانه جاکن شود، زنگ یک بار دیگر به صدا در‌آمد و نُچ‌نُچ خانوم‌جان با «صاب‌خونه... کسی خونه نیس؟!» چاشنی‌اش شد. و این‌گونه آقا فرید چند دقیقه قبل از تحویل سال به ما پیوست. بعد از چند سال به ایران آمده بود و خواسته‌بود آقاجان را شگفت‌زده کند. آمده نیامده سلام بلندی به جمع‌مان فرستاد و با تک‌تک‌مان حال و احوال گرمی کرد؛ حتی وقتی به من رسید پیشانی‌ام را ماچ‌کرد و در جواب «عه آقا فرید، دخترم تکلیف شده!»ی مامان، خنده‌ی کج و معوجی کرد: «جای بچمه بابا!» و لپم را کشید. خیلی لجم گرفت و در دلم چندتا «بی‌ادبِ بی‌تربیت!» نثارش کردم. خانوم‌جان، نه گذاشت و نه برداشت؛ درجا پکیج شسته‌رُفته‌ای از فقه و اصول و آیات و روایات تحویل پوزخندهای آقا فرید داد و تیر خلاص را با «شما که از دین سر در نمیاری، حرف من که مکتب و حوزه درس خوندم رو بشنو!» روانه‌ کرد. فاتحانه یاسینش را از سر گرفت که شنید: «سخت میگیرینا، ای بابا!» آقا فرید با کمی فاصله کنار آقاجان نشست و سال تحویل نشده، چندتا شیرینی روانه‌ی معده‌اش کرد و به حرّافی‌اش ادامه داد: «آره حاجی شما چه خبر؟ چه سفره قشنگیم چیدین.» بعد چند بار سر تا ته سفره را از چشم گذراند: «بچگیم را که یادم نیس، اما تو کانادا هیچ‌وقت هشت‌سین نمی‌چیدیم...» عمه پقّی زد زیر خنده: «هفت‌سین درستشه.» و خانوم‌جان سرعتی سفره را بر انداز کرد: «لا اله الا الله... هفت‌سینم کامله، نه کم داره نه زیاد. کم سر به سرم بذار!» و نفسش را با شدت بیرون داد. لبخند آقا فرید محو شد: «کورم من؟! هشت‌تاس دیگه، ایناها.» و با انگشت اشاره‌اش شمرد: «سیب، سکه، سمنو، سبزه، سنجد، سماق، سرکه، سنبل!» شوهرِ عمه انگار به گوشه‌ی قبایش برخورد: - گرفتی ما رو آقا فرید؟ شب‌بوئه. - سنبله! - خودم خریدم از گلخونه. عه! آقا فرید عطر گل‌ها را فرستاد داخل ریه‌اش: «سنبل ساقه‌ش گوشتیه و توخالی. گل‌هاش خوشه‌ایه و پره‌هاش زاویه داره و درازتر هم هست. شب‌بو ساقه‌ش لاغرتر و سفت‌تره، ته پره‌هاش گِرده.» - نه بابا...سرکارمون نذار! عمه با سر تایید کرد: «آقا فرید شما هرچی میخوای بگو. اینا ولی شب‌بوئه...» خانوم‌جان بجای یاسین ذکر استغفار گرفت و سال، در سکوت جمع، تحویل شد. آقا فرید که رفت همه دمغ بودند. عمه و مامان خزیدند توی آشپزخانه. مردها هم به تلویزیون سرگرم شدند. رفتم کنار خانوم‌جان و آرام پرسیدم: «الکی می‌گفت سنبله؟» خانوم‌جان قرآنش را بست و چند ثانیه توی چشم‌هایم نگاه کرد. «چون دوستش نداشتین حرفشو قبول نکردین؟ مگه توی گل و گیاه نمی‌لوله، خب حالیشه پس؛ همون‌طور که شما محرم و نامحرمو بیشتر از همه میدونین.» باز هم فقط نگاهم کرد. بی‌حوصله راهی حیاط شدم که صدای خانوم‌جان بلند شد: «ننه، این سُنبلارو هم بذارین لب حوض که سر فرصت بکاریم تو باغچه...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
موقعیت جالبی است؛ جنگ شده و شوهرم شهرستان گیر کرده و ما بدون نان مانده‌ایم! دیروز تأکید کرده که یا نان باگت بخورید یا از اسنپ‌فود بگیرید. از نان باگت متنفرم. بوی نان تازه مرا مست کرده. تصمیم گرفته‌ام طلسم ده‌ساله را بشکنم و بروم سر کوچه نان بخرم. این‌که تنهایی بهم فشار آورده و اعصابم خرد است هم بی‌تأثیر نیست. می‌روم بلکه چند نفر هم‌درد پیدا کنم و با هم برای سردار قاآنی صلوات بفرستیم که چیزی‌شان نشده‌ باشد! جمعه و شنبه را بست نشسته‌ام توی خانه. ولی این‌جا خبری نیست‌. حتی صدای پدافند هم نمی‌آید. تمام خبرها فقط توی گوشی است. هر چند دقیقه شک می‌کنم که همه‌اش سرِکاری است و هیچ‌کس ترور نشده‌ است. از ایوان سرک می‌کشم، همان همیشگی‌ها توی صف هستند، به‌علاوه‌ی دو سه نفر جدید که تا حالا توی محله ندیده‌ام. می‌آیم توی هال و ظرف میوه را می‌گذارم جلوی بچه‌ها: «مامانیا من می‌رم سر کوچه و زود میام. مواظب هم‌دیگه باشیدا.» پله‌ها را پایین می‌آیم و به حرف‌های شوهرم فکر می‌کنم: «نونش خوب نیس، یا خمیره یا فتیر!» چادرم را توی مشتم می‌چلانم: «انگار من خرم! نمی‌فهمم چون شاگرد نونوا به آقا فحش می‌ده و حرفای ضد انقلاب بلغور می‌کنه، حاضره بره از سه‌راهی نون بگیره ولی از اینا نخره.» بارها جلوی پارک دیده‌ام که شایعات رسانه‌های معاند را برای پیرمردها می‌خواند و نچ‌نچ‌کنان سر تکان می‌دهد. شاگرد نانوا مرا می‌بیند و رو برمی‌گرداند. توی دلم «به جهنم»ی نثارش می‌کنم و می‌ایستم کنار خانم‌ها. دست‌های استخوانی و تیره‌رنگش را با پیشبند سفیدش پاک می‌کند: «نفری دو-سه‌تا بیشتر بهتون نمیرسه‌ها. دونه‌ای پنج تومن!» خانم جمدی که روی یک چهارپایه، وسط صف زنانه نشسته، گُر می‌گیرد: «عا... چرا؟! تا دیروز که دو تومن بود.» - جنگه دیگه! فردا ممکنه گرون‌ترم بشه‌. از این‌که آمده‌ام پشیمان می‌شوم. همه زیر لب غر می‌زنند اما جرأت عرض اندام ندارند، شاید هم گیرِ نان‌شان هستند. ولی روا نیست من هم ساکت بمانم: «ما از جنگ و منگ چیزی‌مون نمی‌شه ولی امان از خودی... .» شاگرد نانوا زیرچشمی نگاهی می‌اندازد، می‌خواهد چیزی بگوید ولی انگار بترسد، حرفش را می‌خورد. می‌رود سمت گونی آرد و رو ‌به اوستایش غر می‌زند: «هرکی نمی‌خواد نخره. زور که نیس.» خانم جمدی نفسش را با حرص بیرون می‌دهد: «فکر کرده عاشق اینیم؟ ما پا نداریم بریم جای دیگه نون بگیریم.» از بین مردها یک نفر معترض می‌شود: «مرد حسابی، از دوبرابرم بیشتر گرون کردی!» از این‌که نان مردم را گرو‌ گرفته، لجم در می‌آید. رو به زن‌ها می‌کنم: «توی جنگ باید بیشتر هوای همو داشته باشیم، متّحدتر باشیم، نه که به هم زخم بزنیم.» نانوا از ته مغازه، پشت شاگردش درمی‌آید: «متحد بشید یه مدت نون نخورید!» و هار هار می‌زند زیر خنده. پسر ده دوازده ساله‌ای که جلوی صف ایستاده متعجب می‌پرسد: «بهمون فحش داد؟» همهمه می‌شود. همه زیر لب و توی هم حرف می‌زنند که مرد ساکن کوچه بغلی، از ته صف صدایش را بلند می‌کند: «ول کنین بابا. من می‌رم سه‌راهی نون می‌گیرم.» مرد به همراه دونفر دیگر پچ‌پچ‌کنان صف را ترک می‌کنند. همهمه دوباره جان می‌گیرد. خانم جمدی روی چهارپایه جابه‌‎جا می‌شود: «ننه دوتا هم برا من می‌گیرید؟» مرد دستش را بالا می‌آورد: «می‌گیرم، برید خونه تو گرما نمونید.» خانم جمدی خوشحال خداحافظی می‌کند و می‌رود. مردها، چند قدم دیگر از صف دور می‌شوند و مجدد می‌ایستند. یکی‌شان رو به ما می‌کند: «من با ماشین می‌رم، چهارتام جا دارم، هرکی می‌خواد بیاد کوچه بغلی سوار بشه.» جلوی چشم‌های متعجب نانوا و شاگردش همه می‌روند سمت کوچه بغلی! فقط من مانده‌ام. نمی‌توانم بروم، نگران بچه‌ها هستم. شاگرد نانوا صدایم می‌کند: «چندتا می‌خواسّی؟» نگاهش می‌کنم. سرخی صورتش از هُرم تنور است یا عصبانیت؟! چشمم به نان‌های تازه می‌افتد، کیفیتش بد نیست، معده‌ام غش می‌رود. «نان باگت از دیروز داریم؟ کپک نزده‌ باشد؟» ماشین نقره‌ای‌رنگ با سرعت از جلوی کوچه رد می‌شود. شاگرد نانوا، نان‌ها را می‌فرستد سمت من: «چندتا؟» - منم نون نمی‌خوام، می‌رم خونه باگت می‌خورم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane