✍بخش دوم؛
اصلا آمده بود تا غمهای من را از گوشه، گوشههای دلم جمع کند و بیرون بریزد.
اما نمیدانست که زورَش به غمِ من که خیلی بزرگتر از مهربانیهایَش هست، نمیرسد.
سَرم را بالا آوردم. آقا صادق یک قدم به راست رفت و با دستش پسر بچهی کنارَش را به داخل راهنمایی کرد. چشمانِ قهوهای روشنِ پسرک در چشمانَم جُفت شد.
نیم قدمی به چپ رفت و برادرِ چهار سالهاش هم وارد شد.
در صحبتهایِ اولیه، فهمیدم که مادرِ علی و اُمید که همسرِ اولِ آقا صادق بود، فوت کرده.
مادرم جلو رفت و دستِ پسرها را گرفت و رویِ صندلی نشاند.
آقا صادق با لبخندی که معلوم بود، با بارشِ شرم همراه است، کنارم نشست.
سفرهی عقد بالای سرمان کشیده شد.
عاقد خواند و من به مردی متفاوت از جنسِ داوود، مَحرم شدم.
مَحرمِ یک مرد و دو پسرش...
ادامه دارد...
#قسمت_قبل
#مهدیه_مقدم
@moghadamnikoo
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
پسرها به خانهی مادربزرگشان که دو خانه آنطرفتر بود، رفتند و تا ریزترین مایَملکشان را به خانه آوردند. امید چهارسالهی من، راه و بیراه بوسهای بر گونهام میکاشت.
لباسهایِشان و دفتر و کتابهای سومابتدایی علی را سامان دادم و مادریَم را به رخ دنیا کشاندم.
قابلمهی اِستانبولی که سر سفرهی ناهار فرود آمد، زیر بوسههای امید غرق شدم.
پسرکم عجیب عاشق این غذا بود. شاید به یاد مادرش که عمر کوتاهی توانسته بود با او باشد میافتاد.
اشکهایَم را با پشت دست پاک کردم و غذا را برایِشان کشیدم. چشمهایَمْ همرنگ قرمزی رُبِ ناهار شد.
بلند شدم و خودم را به آشپزخانه رساندم.
سیلابی به راه افتاده بود و قصد خشک شدن نداشت. خودم در آشپزخانه و قلبم کنار او.
یعنی لاله الآن چهکار میکرد؟ از مدرسه برگشته بود؟ ناهار چه؟ نامادریَش کبابتابهای که خیلی دوست دارد را برایَش درست کردهبود؟
شش سال قبل از داوود جدا شده بودم.
سالهایِ سختی که لاله را با زحمت میدیدم.
تازه شمعِ یک سالگیاش را فوت کرده بود. داوود، لاله را که از بغلم گرفت، شیر میخورد. نگذاشت بچهام را خوب ببینم. و من را با سرشکستگی، روانهی خانهی آقاجانم کرد.
ناخوشیِ شبهایی که خانهی آقا بدون لاله خوابیدم را هیچکس نمیتواند خوش کند. حتی زور آقا صادق و پسرها با آن شیرینزبانیشان هم نمیرسد.
آن شبها وقتی از خواب میپریدم و میخواستم روی لاله پتو بکشم، بالشت، سهم آغوش خالیام میشد. هر که را واسطه کرده بودیم تا داوود و عمه بگذارند دخترم پیشِ من بماند، قبول نکرده بودند. ماهها بود که او را ندیده بودم. درست هشت ماه. موهایَش را شانه نکرده بودم. بویَش را به جان نکشیدهبودم.
اگر داوود، کمتر دستش را برای نوازشَم با کمربند بالا و پایین کرده بود. شاید باز هم میتوانستم به خاطر لاله تحمل کنم. وقتی با سرِ شکسته به منزل آقا آمدم، او دیگر اجازهی برگشت، صادر نکرد؛ پدر بود و دوسال، زجر کشیدنهایَم را تحمل کردهبود.
با شنیدن صدای علی که از توی اتاق صدایَم میکرد، از حال و هوای آن روزها بیرون آمدم.
اشکهایَم را پاک کردم و سر سفره برگشتم.
ادامه دارد...
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/903
#مهدیه_مقدم
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
من که نمیتونم به خاطر کوچولوها باهات مسافرت بیام. میگم با پسرها یه
سفر برو تا یه کم با تو تنها باشن، برایِ روحیهشون خوبه. از دستِ سر و صدایِ خونه هم نفس میکشن.
حرفهایَم تمام نشده بود که سرم به سینهی آقا صادق چسبید: «زهرا تو فرشتهای، بیخود نیست همه بِهت میگن ملکهی مهربونی. تا کجاها حواست هست!»
پدر و پسرها که راهی شمال شدند. با سمیه و سعید، به اصرارِ آقا صادق به خانهی آقاجانم رفتیم.
خانهی آقا، هزار متر با اُتاقهای بزرگ و دلباز بود. حیاط که باغی پر از گلهای محمدی و رُزهایِ صورتی بود. درختانِ کاج و سروهایِ بلند، روبهروی تراس جا خوش کرده بودند. وسطِ حیاط پر از سبزیهایی بود که آقا با دستِ خودش کاشته و مامان آبیاریشان میکرد.
مامان، از پلههایِ تراس پایین آمد. با لبهای کِش آمده و دستانِ باز، دوقلوها را از آغوشَم گرفت: «سلام مامان جان! چه خوب کردید اومدید.» پیشانی و لُپهایَش را بوسیدم.
خانهی آقاجان، شبهایِ سیاهِ بیلاله را برایَم زنده کردهبود. همان سالهایِ دوری که بدونِ دخترکِ یکسالهاَم، به خانهی پدری برگشته و ماندگار شده بودم.
شب که خیالِ همه از آرامشم راحت شد، عروسکِ لاله را جلوی دهانم گرفتم و صدایَم در سینه خفه شد.
وقتی همه خوابیدند، شروعِ عزاداریِ من بود. اُستخوانی در گلویَم بود که تیزیاَش، خراشم میداد. دستم را روی گلویَم گذاشته و فشار دادم. سوزنی در قلبم فرو میکردند و هیچ خونی از آن بیرون نمیآمد. هِق هِق میکردم اَما چشمهی اَشکم خشک شده بود.
آبجیفاطمه که در جایَش تکان خورد، صدایِ خفهاَم را خفهتر کردم. نمیخواستم بیدار شود، فردا امتحان عربی نُهم داشت.
عروسکِ لاله را جلوی دهان گرفتم و با دست دیگر، گلویَم را بیشتر فشار دادم تا دردش کمتر شود. با نوکِ شَست پا، راه رفتم و دستگیرهی درب حیاط را باز کردم. صورتم داغ شده بود. انگار که تمامِ خانه زیر آب رفته باشد، نفس نداشتم .
پا در حیاط گذاشتم و در را پشتِ سرم به همان آرامیِ باز شدن، بستم. نفسم هنوز بالا نیامده بود. تمامِ جانَم را برداشتم و به انتهایِ حیاط دویدم. سیاهیِ شب، اجازهی ریزش سیلِ خروشان چشمهایم را داد. با زانو رویِ چمنها سقوط کردم و چنگِشان زدم. میخواستم انتقامِ هشت ماه ندیدنِ لاله را از آنها بگیرم.
صدایِ «کی اونجاست؟» داداش مرا به خودم برگرداند. عروسکِ لاله را از زمین برداشتم و با صدایی که دیگر خودم هم نمیشناختمش و بیشترش واژهی «ه» بود، گفتم: «داداش، منم»
نورِ ماه، از تمامِ صورتِ مردانهاش قطرههایِ دُرُشت اَشک را نشان میداد.
جلو آمد و کنارم نشست: «آبجی، چند دقیقست دارم میبینم چهطور داری بالا و پایین میشی و زمین رو چنگ میزنی. دلت برا لاله تنگ شده؟»
سرم را تکان دادم و اُستخوان در گلویَم شکست و صدایَم بالا رفت: «داداش، دیگه طاقت ندارم، بچمو میخوام.»
خودش را به شانهام نزدیک کرد و مرا در حریمِ برادرانهاش جا داد: «زهرا جان، بهت قول میدم لاله رو برات بیارم. تو فقط چند روز دیگه طاقت بیار آبجی.»
حُرمتِ آغوشِ برادرانهاش بود یا قولی که با اطمینان و محکم به من داده بود، نمیدانم! اما عجیب، سوزشِ قلبم آرامتر شده بود. عروسک را برداشتم و شانه به شانهی داداش به داخل رفتم.
ادامه دارد.....
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/910
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
- کیه؟
داداش بود که به جایِ لاله حرف میزد: «منم، مامان زهرا درو باز کن.»
دستهایم میلرزید. به زحمت تَوانم را جمع و درب را باز کردم.
صورتِ ریزهمیزهی سبزهاَش، جلوی صورتم قرار گرفت. در آغوشِ داداش بود. دستهایم را جلو بُردم و خواستم، نفسَش را به جان بکشم. رویَش را برگرداند و لبهایَش لرزید. صورتش از اشک خیس شدهبود.
هر سه گریه میکردیم. من برایِ خودم که دخترم مرا نمیشناخت. لاله برایِ مادری که یادش نمیآمد و داداش برای هر دویِمان.
لاله در کُنجترین جایِ اُتاق پناه گرفته بود. من، مامان، آقا، خواهرها، داداش، هیچکدام را یادش نمیآمد و فقط نگاه میکرد. حالا که او را دیده بودم، نمیخواستم قلبِ کوچکش غم غریبی را تحمل کند.
عقبتر ایستادم. با او صحبت میکردم و میخندیدم. نباید صورتِ خیس و ابروهایِ دَرهَمِ مرا ببیند. تصویرِ مادری شاد، کوچکترین حقِ دخترِ یکسال و هشت ماههام بود.
به پیشنهاد آبجی مریم، کلمهی مامان را یادش ندادم، دخترکم دچار دوگانگی میشد. داوود در این هشتماه ازدواج مجدد کرده بود و لاله، همسرش را مامان صدا میزد.
چند قدم عقب رفتم. روی دوزانو نشستم و دستهایم را باز کردم.
شکلاتی را تکان دادم و صدای جِرق جِرقش را درآوردم.
- لاله، بدو بیا پیشِ زهرا، بدو بیا تو بغلِ زهرا.
همان کُنجِ دیوار نشست. آغوشِ مادری که نُه ماه او را به جان کشیده بود، پَس زد.
هشت ماه ندیدن، به یکسال شیرهی جانَم را خوردن چَربیده بود. زهرا را نمیشناخت، چه برسد به مامان زهرا.
خودم را از تَک و تا نینداختم. پوستِ شکلات را باز کردم و رویِ زانوها به سمتش رفتم .
- لاله، لاله جون، کوچولویِ من، بیا شکلات برات آوردم.
شکلات را در دهانَش گذاشتم. لبهایَش به خندهای باز شد و شکلات را از این طرف دهانِ کوچکش به آن طرف میفرستاد.
اَسباببازیهایی که این چند ماه برایش خریده بودم را آوردم و دورادور با او بازی کردم. دیدنِ چشمهایِ دُرُشت قهوهایَش برایم کافی نبود، اما هزار بار بهتر از ندیدنش بود.
نفسهای عمیق میکشیدم تا از همان فاصله بویِ تنش به مَشامم برسد. میخواستم تمام وجودم را از بویَش پُر کنم تا وقتی از کنارم رفت، ذخیرهای از وجودش داشتهباشم.
دلم میخواست، دخترکم را در وجودم حَل کنم. آنقدر به تنم فشارَش دهم که با قهقهه سرش را به پشت بیندازد و نوکِ زبانی بگوید: «ماااااامااااان، نَتُن»
ادامه دارد.....
#قسمت_قبل
https://eitaa.com/janojahanmadarane/915
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan