eitaa logo
جان و جهان
516 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ اشاره‌ای به طفل درونم می‌کند و گویی که او را مخاطب قرار داده باشد، می‌گوید: «این‌همه سختی می‌کشی که یه بچه دنیا بیاری که تهش با الکل...؟» دلش نمی‌آید حرفش را تمام کند. از این موارد در پرونده پرستاری‌اش زیاد دارد؛ چرا برایش عادی نمی‌شود؟! با لحن دلسوزانه‌ی خواهرانه می‌گوید: «‌بازم بچه میخوای؟!» با لحن خسته‌ای می‌گویم: «من غلط بکنم.» بلند می‌شود و می‌گوید‌: «سر قبلی هم همینو گفتی.» از حرف راستش خنده‌ام می‌گیرد. می‌رود آبی بخورد و به اضافه کاری‌اش برگردد. با خودم فکر می‌کنم شاید اگر من بودم و هر روز شاهد صحنه‌ی دست و پنجه نرم کردن انسان‌ها با بیماری و مرگ بودم، قلبم از سنگ می‌شد. ولی او هم‌چنان هنگام رگ گرفتن از من با نازک‌ترین انژیوکت هم دستش می‌لرزد. به او نگاه می‌کنم. قطعا او برای این شغل انتخاب شده است. صدایش می‌زنم : «خانم پرستار!» با خنده برمی‌گردد. می‌گویم: «روزت مبارک!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ فاطمه سادات ولی سریع یقه همان یک حرف را چسبید و خطاب به زن معترض گفت: «نوزاد رو چه جوری ساکت کنه؟» واکنش در این حد را من هم جلسات قبل در جواب زن دیگری که می‌گفت: «بچه هاتون مسجدو کثیف می‌کنن.»، داشتم. ولی تفاوت از آنجا شروع شد که زن معترض قانع نشد و شروع به زیر سوال بردن کارکرد مسجد کرد و با جملاتی مثل «مسجد جای عبادته و بچه دار باید توی خونه بشینه»، من و شاید چند نفر دیگر را هم شگفت‌زده کرد. همین لحظه بود که سروکله‌اش پیدا شد. منتظرش بودم. ترسی که تازه کشفش کرده بودم، آمد. من اسمش را گذاشته بودم فوبیای عصبانی شدن در برابر حرف مخالف. آمد و با دلایلی مثل «ببین چقدر درکش از عبادت با تو فرق داره؛ خیلی باید توضیح بدی تا متوجه تنهایی مادرای الان بشه و اگه باهاش بحث کنی مخت سوت می‌کشه و...»، مرا مجاب کرد که بهترین راه سکوت است. ولی فاطمه سادات که بی‌شک ترس را با همان واژه‌ی اصیلش شکست داده، فریب ظاهر باکلاس جدید آن را نخورده بود. انگار فرصتی برای تبیین پیدا کرده باشد، تن صدایش را به اندازه‌ای که تا صف اول مخاطب کلامش باشند بالا برد و از کارکردهای مسجد گفت تا ظلمی که در حق تازه مادران شده. ماشین رسیده بود و من رفتم. ولی ذهنم تا همین امروز در همان نقطه پشت صف آخر کنار فاطمه سادات ایستاده و با خیره شدن به او در تلاش است تا شاید قدمی در کشف راز این خویشتن‌داری او بردارد. سعی می‌کنم دلایلی را که برای ترسم از گفت‌وگو با افراد مخالف داشتم مرور کنم. ولی هر چقدر مرور می‌کنم بیشتر می‌فهمم که این دلایل در برابر شکافی که بین جهان‌بینی‌هایمان به وجود آمده بی‌معنی است. آیا من هم می‌توانم ترسم را شکست بدهم؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با چشمان سبزش به من زل زده بود. پوستش سفید بود و پیراهن بلند آبی پوشیده بود. اخم کرد: _نمیذارم سوار تاب ما بشی! آن تاب مال همه بود. هرچند به درخت حیاط مادربزرگش بسته شده بود. ولی حیاطشان با حیاط دایی‌ام مشترک بود و ما آن درخت را هم مُشاع حساب می‌کردیم، حتی گردوهایش را. پس کمی جسارت به خرج دادم و پرسیدم: _چرا؟ _چون پرسپولیسی هستی. _ولی من طرفدار استقلالم. _پس چرا لباس قرمز پوشیدی؟ جا خوردم. درست می‌گفت. سارافون قرمز پوشیده بودم. او بچه‌ی شهر بود و تک فرزند. حتی کفش‌هایش هم آبی بود. احتمالا باور نمی‌کرد اگر به او می‌گفتم که لباس‌های من و بقیه‌ی اعضای خانواده را پدرم از شهر می‌خرد و نه‌تنها رنگ، که حتی سایز را هم او انتخاب می‌کند و پدرم طرفدار هیچ تیمی نیست. ولی من فقط شش سالم بود و این‌ها مسائلی نبودند که با افتخار درباره‌شان حرف بزنم. حتی می‌توانستم بگویم که طرفداری به لباس نیست و من می‌توانم سارافون قرمز بپوشم ولی طرفدار آبی‌ها باشم. ولی هنوز مدرسه نرفته بودم و در دایره‌ی واژگانم کلماتی پیدا نکردم که این مفاهیم فاخر را برساند. پس فقط گفتم: «نه! من استقلالی‌ام.» نمی‌دانم صداقتم را از لحنم خواند یا این‌که او هم می‌خواست حرفم را باور کند. اجازه داد من هم تاب بخورم. بعد از سال‌ها دیدمش. دم در مسجد منتظر همسرش بود تا به خانه برگردد. شالش سبز بود و مانتویش کرم. دست دادیم. به دستانمان نگاه کردم. انگشت سبابه‌اش آبی بود؛ مثل انگشت سبابه‌ی من... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس... http://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش دوم؛ همیشه از این‌جور کارهای رمزآلود خوشم می‌آمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات می‌تواند در سراسر مسافت‌های گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومتر‌ها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه می‌کند. چند ماه گذشت. کنار مدرسه‌ی روستایی از کرمانج، از مینی‌بوس جهادی پیاده شدیم. بچه‌ها زودتر از ما آمده بودند. توی نماز‌خانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز درباره‌ی شهید بود. به چهر‌ه‌های معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که می‌شناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمی‌رفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچه‌ام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هم‌اسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد. رزق‌ها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچه‌ها با ذوق یکی برمی‌داشت و باز می‌کرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان می‌داد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگه‌اش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه می‌کرد. نمی‌دانم معنی این اتفاق را می‌دانست یا نه. ولی می‌خندید و جای خالی دندان شیری‌اش را می‌دیدم. روی مبل نشسته‌ام و به کتابی که خوانده‌ام، فکر می‌کنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمی‌شنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر می‌کنم که مدت‌هاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمه‌ی مشترک. دنبال نقطه‌ی اتصال می‌گردم. دلم آن اعجاز‌های تکرار‌نشدنی را می‌خواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک می‌شود. ناگهان چیزی یادم می‌آید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه می‌گذارم و آهسته می‌گویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ یاد سال قبل می‌افتم که من هم همراهشان بودم. حال و هوای امامزاده حسین با همه‌جا فرق می‌کند. شک ندارم از برکت وجود مزار شهدای آن‌جاست. دلم می‌خواهد آن‌جا باشم و در چند قدمی مزار شهید بابایی و شهید سیاهکالی مرادی، قرآن به سر بگیرم. اولین قطره‌ی اشک شب قدرم پایین می‌آید. چشم‌هایم را می‌بندم. صدای حاج آقا واضح‌تر می‌شود: «إستَعینوا بِالصَّبرِ وَ الصَّلاة... . از صبر و نماز کمک بگیرید. بسیاری از مفسرین معتقدند که یکی از مصادیق صبر، روزه است.» ذهنم از بقیه‌ی سخنرانی پرت می‌شود. کلماتش در مغزم تکرار می‌شود: «صبر، روزه، روزه، صبر، بارداری... .» از هیجان اشکم بند می‌آید. به نظرم مهم‌ترین تشابه روزه و بارداری را فهمیده‌ام. هشت هفته صبر کرده بودم تا صدای قلب جنینم را بشنوم، سیزده هفته منتظر مانده بودم تا جنسیتش را بفهمم و نزدیک نه ماه باید صبر می‌کردم تا او را ببینم. هر کدام از این مراحل در وقت خودش اتفاق می افتاد. نه زودتر و نه دیرتر. مثل صبر کردن تا لحظه‌ی افطار بود. هرچند کاسه‌ی صبر من خیلی کوچک بود و بارها لبریز شده بود. بارها از حالت تهوع، گریه و شکایت کرده بودم. بارها از گرما عصبانی شده و بداخلاقی کرده بودم. بارها از اینکه نتوانسته بودم با بقیه همراه شوم، ناشکری کرده بودم. ولی هر بار خدا بخشیده بود و کاسه‌ی صبرم را بزرگ‌تر کرده بود؛ مثل روزه‌داری که بعد از چند روز، روزه گرفتن برایش راحت‌تر می‌شود. به نقطه‌ی نامعلومی خیره می‌شوم و در دلم می‌گویم: «خدایا! تو خودت می‌دونی که من خیلی صبر ندارم. همه‌ی گله و ناشکریامو ببخش. ثواب روزه‌دار شب‌زنده‌دارو بهم بده. که تو نیاز به عمل ما نداری. همین‌قدر صبرو از من قبول کن.» تا اذان صبح بیدارم. می‌خواهم بخوابم که... لگدی نوش‌جان می‌کنم. صبر من و جنینم و کیسه‌ی دورش باهم تمام می‌شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برگه‌ی سونوگرافی را با یک دست گرفتم و با دست دیگر، شماره‌ی «آبجی فاطمه» را پیدا کردم. حتی اگر اول اسمش، «آبجی» نمی‌گذاشتم و برحسب حروف الفبا جزو اولین اسامی لیست مخاطبین نمی‌شد، باز هم این روزها در لیست تماسم، جزو اولین نفرات بود. - سلام فاطمه! میدونم سرت شلوغه. هِماتوم چیه؟ برایم توضیح داد. - توی سونو نوشته هماتوم دارم. خطرناکه؟ - نه، ولی نباید دیگه زیاد ورجه وورجه کنی. خیالم راحت‌تر شد. مکالمه را کوتاه و خداحافظی کردم. با خودم فکر کردم که کاش همه‌ی باردارها، مثل من، در این نُه ماه، مامای همراه داشتند. مطمئناً اهمیتش کمتر از مامای همراه در روز زایمان نیست. کسی باید باشد که به پرسش‌های بی‌پایان مادر باردار جواب بدهد. کسی که جنین را بشناسد. فرق احساس حرکت جنین در جُفت خَلفی و قُدامی را بداند. صدها مادر باردار دیده باشد و خیالت را راحت کند اتفاقی که برای فلان مادر باردار افتاده، حتما نباید برای تو هم بیفتد. یک روز که درباره‌ی ترس از زایمان با او حرف می‌زدم، پرسید: «می‌خوای روز زایمانت من همراهت باشم؟» با این که بودنش همیشه دلگرمم می‌کرد، ولی با خنده گفتم: «نه، من خیلی بی‌تابی می‌کنم، می‌ترسم طاقت نیاری بفرستی‌م سزارین.» در اوج درد، وقتی مامای شیفت آمد و گفت: «خواهرت زنگ زد و‌ شرایطت رو پرسید.»، گویی برای یک لحظه مسکنی با دُز بالا برایم تزریق کرد. چند روز از تولد نوزاد می‌گذرد و من گوشی به دست، شماره را می‌گیرم؛ - فاطمه، بچه یه‌کم زرده! و این همراهی بی‌چشم‌داشت ادامه دارد... جان و جهان...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
زیرچشمی به شعله‌ی زیر آرام‌پز نگاه می‌کردم. حواسم از حرف‌های دوروبرم پرت شده بود. آخر سر طاقت نیاوردم و گفتم: ـ خیلی زیرش زیاده. می‌ترکه‌ها. مادرشوهرم خنده‌ی ریزی کرد. ـ نه بابا هیچی نمیشه. باز هم بحث به ترس‌های من کشیده شد. یکی از مردها با صدای بلند و عصبانیتی که مختص خودش است، گفت: - یه سری آدم‌ها کلا ترسو به دنیا میان. نیم‌نگاهی به او انداختم تا شاید از تندی حرفش کم کند. ولی نه او دیگر ادامه داد و نه من. بار اول که فهمیدند از هر چیزی که احتمال ترکیدن دارد، می‌ترسم، فقط تعجب کردند. اما حالا هر وقت بحثش پیش بیاید، مسخره می‌کنند. گاهی هم همان‌طور که زیرچشمی نگاه می‌کنند، بادکنک را تا آخرین حد باد می‌کنند و مثل یک بمب ثانیه‌ای، دست یک بچه با ناخن‌ها و دندان‌های تیز می‌دهند. گاهی هم گویی با یک بچه‌ طرفند؛ برایم توضیح می‌دهند که این پیک‌نیک یا کپسول فلان است و احتمال ترکیدنش کم است. شاید فکر می‌کنند ادا درمی‌آورم. برای همین همیشه سعی می‌کنم کمتر از آن‌چه که می‌ترسم بروز بدهم. گاهی حتی ادای شجاع بودن را درمی‌آورم ولی درست وقتی که احتمال خطر بدهم خودم را لو می‌دهم. خیلی وقت است که شجاع بودن برایم حسرت شده است. ضعف می‌کنم وقتی جایی، ذره‌ای شجاعت می‌بینم. شجاعتی که هیچ‌کس در واقعی بودنش شک ندارد. دلم غنج می‌رود برای مردی که روز جمعه، عبا و ردایش را می‌پوشد، قدم برمی‌دارد، محکم! و جلوتر از همه‌ی مردم به نماز می‌ایستد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan