✍قسمت سوم؛
برایش ماژیک گرفتم و دادم دستش که روی کاشیهای آشپزخانه با فراغ بال نقاشی بکشد، اما وقتی با ماژیک روی دیوار هال و در دیدرسترین نقطه، با ماژیک سیاه نقاشی میکرد، چنان مغزم سوت میکشید که میخواستم تمام روانشناسان دنیا را با همین ماژیک سیاه خطخطی کنم.
اجازه دادم با قیچی کار کند و کاغذ ببرد اما وقتی قیچی دست گرفت و لباس مهمانیاش را چید، دلم میخواست تمام صفحات مربوط به استقلال کودک را قیچی کنم.
اما هر چه بود روزهای سخت تازهکار بودن و بیتجربگی گذشته بود و من نفسی چاق کرده بودم و داشتم به تمام ناشیگریها و چالشها و مشقتهایم فکر میکردم.
نه تنها ناراحت نشدم از اینکه سختیهایم را یادش نمیماند، بلکه خدا را هم به خاطر این فرصت، این فراموش کردنش، هزاران بار شکر کردم... این مدتی که نه مرارتهایی که من کشیدم در خاطرش میماند و نه اذیتشدنهای خودش از ناتوانی و بیتجربگی من. این به آن، در ...
این فرصت میارزید به تمام آن شببیداریها و دشواریهایی که شاید نوزاد دوست داشتنی آن روزهایم هیچ گاه به خاطر نیاورد،
به اینکه یادش نیاید قهرمان دنیایش گاهی برای پیشپا افتادهترین کارها، مستأصلترین آدم روی کره زمین بود...
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت سوم؛
هنوز هم باورم نمیشود که دیگر نیست. که راه رفتن دخترم را هم ندید. دخترکم شش ماهه بود که رفت. رفت و خروار خروار حسرت را ریخت توی دلم.
حسرت اینکه باز هم بنشینم کنارش و از هر دری حرف بزنیم و او بخندد. حسرت اینکه برادرم قلقلکش بدهد و او از جا بپرد و بگوید:« نکن بچه». حسرت اینکه باز هم به خواهرم بگوید:«هنوز مزه اون مرغی که فاطمه برام پخت چِر دندونمه». حسرت اینکه نوههای دخترِ تهتغاریاش را بنشاند روی پایش و قربان صدقهشان برود. حسرت اینکه دخترم برایش بلبل زبانی کند و او بگوید:«به مامانش رفته!»
حسرت اینکه فرزند دومم را ببیند و باز بگوید :«یکی دیگه بیار ننه. سرمایه ما فقیر فقرا بچه است».
اصلا حسرت اینکه بوی عرقش را بشنوم و جمعهها بگوید:« ننه میآی کمر منو کیسه بکشی؟» و تا پوست سفید نازکش را سرخ نکنم راضی نشود و هی بگوید :«ننه محکمتر. دستت جون نداره؟»
تازگیها فهمیدهام عرق سر دختر کوچکترم، بوی عرق او را میدهد. اولش شک داشتم. عین ندید پدیدها هی دخترکم را بو میکردم. باورم نمیشد دوباره شامهام دارد این بو را میشنود. انگار که خدا دلش برایم سوخته و عطر بیبی را همراه این نیموجبی از بهشت برایم فرستاده.
بیبی همیشه میگفت :«اسم بچههاتونو اسم ائمه بذارید. مریض شد بتونید بگید یا صاحب اسمش به دادش برس».
من این حرفها را قبول نداشتم. میگفتم هر چه باشد ائمه کریمند. ناممان هر چه باشد قبولمان میکنند اما الان ته دلم ذوق میکنم که نام دخترم را، همسرم زهرا گذاشت. بیبی اگر بشنود حتما خوشحال میشود. نه! خوشحال میشد.
راستش من هنوز باور نکردهام که او دیگر نیست. وقتی به من خبر دادند، من دور بودم و تا برسم گفتند دفنش کردهاند. گاهی شک میکنم. من که خوابیدهاش را ندیدهام. در ذهن من هنوز بالای اتاق، با چارقد سفید و لبخند همیشگیاش نشسته. منتظر است بروم دیدنش و او بعد از روبوسی معمولی، پیشانیام را هم ببوسد و بگوید:«خوش اومدی ننه». دخترهایم را بغل بگیرد و بعد از ماچهای آبدارش شکلاتی بگذارد کف دستشان و بگوید:«بخور رودُم. نوش جونت».
هنوز هم هر کاری که میخواهم بکنم ناخودآگاه میگویم به قول بیبی .... یک لحظه جا میخورم، مکث میکنم و میگویم به قول بیبی خدابیامرز.
من بعد از فوتش فهمیدم چقدر از آداب زندگیام قانونهای نانوشتهی اوست.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت دوم؛
برای موفقیتآمیز بودن عملشان دعا میکنم، مثل تمام آدمهای منتظر پشت در اتاق عمل بیمارستان.
کاش جراحی با موفقیت انجام شود. کاش تمام غدّه را بتوانند جدا کنند و بیمار دچار مشکل جدیای نشود. کاش بیمار پس از عمل، خیلی زود مثل قبل از بیماری تمام سلامتی و شادابیاش را به دست آورد. دعا میکنم حال بیمار آنقدر خوب شود که بتواند مهمانی بدهد و همهمان را دعوت کند؛ مثلاً افطار سال آینده، توی صحنِ اَلاقصی مقلوبه بخوریم و شاخههای زیتون برایمان دست تکان دهند. بعد از قیمهی نجفی اربعین، مقلوبهی فلسطین خوردن دارد.
فقط کاش او هم باشد. او هم بیاید...
کاش زودتر «کلید رمزآلود فرج» آزاد شود.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
دیشب با دوستانمان بیرون رفته بودیم. یک نفر پرسید: «حالا این غزه کجا هست؟»
یکدفعه قلبم تیر کشید. انگار که کسی دوباره ازم بپرسد: «تو ماشین بوده یا بیرون؟»
حس کردم من دوباره همان داغدار و صاحبعزا هستم که جلوی من پرسیدن از کمّ و کِیف عزایم، قلبم را میفشارد.
در دلم میگفتم یعنی بعد از این همه سال جنایت، تو تا به حال نرفتهای حداقل یک جستجوی ساده در اینترنت انجام دهی و نقشهی فلسطین و غزه را ببینی؟!
البته او تقصیری نداشت. در جمع دوستانه داشت فقط حرف میزد.
اما من که با دیدن هر عکس، عکس هر کودک، قلبم ریخته و تیر کشیده، من که چند سالی است مادر شدهام، منی که دیدن گریهی هر کودکی، گریهی فرزند خودم را تداعی میکند، این روزها عزادار هستم.
با دیدن هر کودکی که زخمی است، جسم زخمی فرزندم را میبینم. با دیدن سرِ افتادهی هر کودکی در آغوش پدرش یا مادرش، فرزندم را محکمتر به آغوشم میفشارم، و هر بار یاد غزه به زبانم آیت الکرسی را جاری میکند.
او حق داشت. او نمیدانست من عزادارم.
وگرنه حتما میفهمید برای عزادار فرقی ندارد کجا؟
مهم آن آخرین لحظهای است که دیگر نیست و هر بار تصورش مغزت را ویران میکند.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
با همهی این ماجراهای ریز و درشت، مادرم و همکارانش برنامه آشپزی ساعت ده صبح را از دست نمیدادند. فکر کنم بخش آشپزیِ برنامه «صبح و زندگی» بود. ساعت کلاس بچهها، آنها میرفتند سر کلاس آشپزیشان، توی اتاق تلویزیون مدرسه. اگر روزی مادرم عقب میماند و نمیتوانست دستور آشپزی را بنویسد، دفتر همکارش را میگرفت و میآورد خانه تا جزوهاش را کامل کند. گاهی هم میداد من یا خواهرم برایش رونویسی کنیم ولی تند نوشته شدهبود و برای من خوانا نبود. آنقدر غر میزدم که دیگر جزوهنویسیاش را به من نداد.
از چند سال مدیر و معاون بودن مادرم، دو سه تا دفتر آشپزی مفصل به جا مانده.
البته هر بار که به خانهاش میرویم، همان قیمه و قرمه و ماکارونی و مرغ را سر سفره جلویمان میگذارد. با این تفاوت که حالا غذاهایش جاافتادهاند و وقت بیشتری برای پختهشدن دارند.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍قسمت سوم؛
صبح که پدرم رسید، محکم بغلم کرد. دلم برایش تنگ شده بود و به گمانم دل او بیشتر. مادرم مرا بوسید و من هم او را.
به همسرم که رفته بود دنبالشان و حالا همراه آنها وارد میشد، نگاه نکردم. دلم نمیخواست توی چهرهام به جای خوشحالی و قدردانی، طلبکاری و حسرت را ببیند. حق او این نبود.
شروع کردم پشتسرهم حرفزدن. نمیخواستم کسی نگاهم را بخواند و از آنچه توی دلم میگذشت آگاه شود.
دخترها خواب بودند. موقع صبحانه خوردنمان بیدار شدند و بابا را دیدند.
زهرا اول آمد کنارم و دستش را روی شانهام گذاشت. انگشت اشارهاش روی دو تا دندان خرگوشیاش بود و با تعجب به «باباجون» خیره شده بود. یک دفعه دستش را باز کرد و پرید توی بغل پدرم.
نرگس هم کم کمَک چشمانش را باز کرد و غر زد که هنوز اتاقش به اندازه کافی برای حضور «باباجون» مرتب نشده و باید زود بیایم و اتاقش را مرتب کنم. انگار که مثلا آنها را نمیبیند و وقتی «مامانجون» بغلش کرد، نیشش تا بناگوش باز شد. دخترک پنج سالهام حالا پایش توی آغوش مادرم جا نمیشد اما همچنان نازش خریدار داشت.
دخترها از همان صبح روز اول که بیدار شدند و پدر و مادرم را دیدند، خوشحال شدند. دور و برشان چرخیدند و حرف زدند و خاطره ساختند. هر روز با پدرم به مسجد رفتند و در بازیهایشان هم دست از سر پدرم برنمیداشتند. نمیدانم متوجه بودند که آمدن آنها، یعنی قرار است چند روز دیگر بروند یا نه؟
اما من آخر شبها، روی مبل یا تشک لم دادم و صدای صحبتها و ناز کردنهایشان و جوابها و نازخریدنهای پدرم را از توی اتاق، ضبط کردم.
وقتی بروند، من باید چیزی داشته باشم که برای فکر نکردن به آن، بیشتر و بیشتر خودم را توی برنامههایم غرق کنم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
تنها جایی که همهمان ساکت میشدیم وقتی بود که موسوی قهار برای گفتن آن کلمهٔ سخت دعا اوج میگرفت و ما هم چهارتایی همراهش میگفتیم: «مِن قُدرتِکَ بِالقُدرَةِ الّتی استَطَلتَ بِها ... .» اگر این تکه را همراهش نمیخواندیم اصلا سحری بهمان نمیچسبید.
اگر قبل از تمام شدن دعای سحر غذایمان را تمام میکردیم، یعنی چند دقیقه بیشتر وقت داشتیم که دلمان را از خربزه و هندوانه پر کنیم. خیال میکردیم هر چقدر بیشتر آب و خربزه و هندوانه بخوریم، کمتر تشنه میشویم. هر روز صبح که با دهان خشک، از شدت نیاز به سرویس بهداشتی از خواب ناز بیدار میشدیم هم باعث نمیشد توی این عقیدهمان تجدید نظر کنیم.
وقتهایی که توی صلح و آشتی بودیم یا از آخرین جنگ جهانی حداقل دو روز گذشته بود، یکیمان با بطری آب توی هالِ خصوصی میایستاد تا کسی که دارد مسواک میزند، همینکه دهانش را شست، توی همین سی ثانیه باقیمانده تا خود اذان آب بخورد. یا آن که تازه از دستشویی توی حیاط آمده، تشنه نماند.
گاهی هم دعوا درست دم دستشویی شکل میگرفت؛ وقتی یکی هنوز مسواک نزده بود، یکی روشویی را اشغال کرده و داشت وضو میگرفت. یا یکی زیادی توی دستشویی مانده بود و دستشویی حیاط هم پر بود.
گاهی یکیمان خیلی تر و فرز بود و قبل از اذان همه کارهایش تمام شده بود و دیگر به اندازه یک انگشت هم جا برای اضافه کردن محتویات معدهاش نداشت و میرفت روی تشکش میخوابید. هر کسی رد میشد صدایش میزد که مبادا خوابش ببرد و نمازش قضا شود.
از سالی که دومینوی ازدواجهای پشت سر هم شروع شد، سال به سال از رونق و سر و صدای سحرها هم کمتر شد. اول فقط فاطمه از جمعمان کم شد. با اینکه سحرها خیلی صحبت نمیکرد اما همهمان دلمان میخواست برای او چیزی تعریف کنیم. تنها کسی که موقع حرف زدن باهاش به کلکل نمیرسیدیم، او بود. و خب نبودنش یعنی چند دقیقه صدای حرف زدن کمتر! سال بعد برادر کوچکتر گاهی نبود و گاهی دو تا بود. و سال بعدش، برگهی حضور برادر بزرگتر بیشتر سحرها غیبت میخورد. آخرین سالی که یزد بودم و هنوز دانشگاه نرفته بودم، به غیر از من و مامان و بابا کسی سر سفره نبود. چشمان نیمه باز و دهان خستهام همین که قاشق غذا را به درستی به سمت دهان و بعد معدهام راهنمایی میکردند، شاهکار کرده بودند، دیگر حال همراهی با موسوی قهار توی اوج دعایش را نداشتم. مجری هم با لحن آرامتری زمان باقیمانده را بهمان اعلام میکرد جوری که حتی «اون نمکو بده.» هم نمیتوانست «سحرخیزان عزیز! ده دقیقهٔ دیگر تا اذان صبح به افق یزد باقی مانده.» را توی خودش محو کند. کارهای دمآخریمان روال منظم و بیدردسری پیدا کرده بود. نه دعوایی بود و نه مسابقه دو در فاصله دومتری آشپزخانه تا دستشویی برگزار میشد. سه تایی متمدنانه وقت خاصی برای دستشویی و مسواک و وضو انتخاب کرده بودیم و تعارضی پیش نمیآمد.
سال بعدش من و دوستم، دوتایی توی آشپزخانه خوابگاه سحری میخوردیم. طوری تماس قاشق با بشقاب را مدیریت میکردیم که کسی بیدار نشود.
از رادیو و موسوی قهار و «سحرخیزان عزیز!» هم خبری نبود.
بعد از ازدواج و سالهای بارداری و شیردهی، صدای بشقاب و قاشق چشمانم را باز میکرد. نور ضعیف آشپزخانه میافتاد روی صورتم. با خودم فکر میکردم بروم توی سحری خوردن با همسرم همراهی کنم یا همراه فسقلی توی دلم یا نوزاد چسبیده به بدنم بخوابم که همسرم صدایم میزد: «عزیزم! پاشو نمازت قضا نشه!»
امسال که داشتم خردهریزهای دور سفره را جمع میکردم و کسی نبود که قانون «آخرین نفر باید سفره رو جمع کنه.» را یادآوری کند، مطمئن شدم که نقطهی اوج خاطرات رمضانی من همان صدای رادیو بود که میریخت توی آشپزخانهٔ خانهٔ پدری.
حالا توی رؤیاهایم، خیال اوج گرفتن خانوادهٔ شلوغم با صدای موسوی قهار را میبافم.
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#روایت_خواندنی #بدبخت پسر دو سالهام را مثل گونی برنج انداختهام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش ر
پادکست بدبخت_ جان و جهان.mp3
12.98M
#روایت_شنیدنی
#بدبخت
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #مهدیه_دهقانپور
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
✍بخش دوم؛
بعد فکر کردم نکند واقعا میتوانم به بچههای غزه کمک کنم و کاری انجام نمیدهم؟ اینکه حالش را نداشته باشم چیز عجیبی نیست، اما اگر در این قضیه فقط حال نداشتنم مانع باشد و بنبستها ساختهی ذهنم باشند، حسی شبیه چهارپایان بل پستتر میدهد!
این حس نفرتانگیز و چندشآور مجبورم میکند دوباره مکالمهام با دخترم را با دخترکِ درونم تکرار کنم: «اسرائیل نمیذاره هیچکس به مردم غزه کمک کنه.»
کاش مکالمه با دخترم را ادامه داده بودم. آدم وقتی مادر باشد حتما جوابی برای بچهاش پیدا میکند اما برای سوال دخترکِ درونم جوابی پیدا نمیکنم: «چون اسرائیل نمیذاره، ما دیگه نباید هیچ تلاشی بکنیم؟!»
کاش جوابش پیدا میشد. سال پیش این موقعها با قطعیت و خیال آسودهتری میتوانستیم به سؤالمان جواب بدهیم و بگوییم «نمیشود، نمیگذارند، نمیتوانیم!» اما حالا که یک سال دارد میگذرد و همچنان بچههای غزه گرسنه، ترسیده و بیپناهند، دیگر سخت است با این قاطعیت از نتوانستن حرفزدن... .
#مهدیه_دهقانپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan