#دخیل
#قلمزنان_۲
دکتر دستش را روی پروب طوسی جابهجا کرد. کمی طول کشید تا موج سینوسی روی صفحه مانیتور به جریان افتاد. قلب طفل کوچکم، برای زنده ماندن تلاش میکرد.
تکانهایش مشخص بود اما من از روی شکم حسشان نمیکردم. با همهی این شواهد هنوز دلم آرام نبود. چند روز بود که انواع شیرینیجات، از شکلات و شربت گرفته تا حلوا و فسنجان شیرین را امتحان کرده بودم. میخوردم و به پهلوی چپ دراز میکشیدم اما خبری از تکانهایش نبود. تا قبل از شروع ماه هشتم، ماهی قرمز کوچکم مدام در تُنگ دلم شنا میکرد. حتی گاهی جوری ضربه میزد که فکر میکردم نهنگی در درونم هست. اما حالا در هفته دوم از ماه هشتم، در روزهای گرم مرداد هر چه التماسش می کردم حتی به قدر دهان دهان زدن یک ماهی هم حرکتی در درونم احساس نمیکردم.
بعد از سونو دکتر دو شکلات کاکائویی را حواله دهان نیمهبازم کرد و آماده نوار قلب از جنین شدم. با دیدن فراز و فرود خطهای نوار قلب، دکتر مُهر قبولی را به جنینم داد و با برچسب «چقدر حساس شدهای!» مرا راهی خانه کرد.
✍ادامه در بخش دوم؛
#یک_سبد_میوه
#قلمزنان_۲
آمپول بیحسی را که زدند، داشتم فکر میکردم قضیهی بخشش گناهان و اجابت شدن دعاها، به مدل زایمان هم ربط دارد یا نه؟! آیا با عمل سزارین هم گناهان آدم میریزد؟ آنقدر به این مسئله فکر کردم که دیگر یادم رفت برای امتحان هم که شده کمی دعا کنم! در افکار خودم غوطهور بودم که صدای گریهی از ته دل دخترم را شنیدم؛ طوری گریه میکرد که انگار دلش میخواست دو سه هفتهی دیگر هم آن داخل میماند تا چهل هفتهاش را پر کند.
انگار ناراحت شده که یکدفعهای با کله، پا به دنیایی گذاشته که مجبور است برای دو قورت غذا، کلی به چانهی نحیفش فشار بیاورد.
صدای گریههایش، هم اشکم را درآورد و هم دو گوشهی لبهایم را تا بناگوش کش آورد. سعی میکردم سرم را تکان دهم و نگاهش کنم و خوب جزئیات ظاهرش را به خاطر بسپارم. میخواستم اگر با بچهی دیگری توی بیمارستان جابهجا شد، متوجه شوم و از این خطای انسانی جلوگیری کنم. موهای چرب و سیاهش تا زیر گردنش رسیده بود. پوستش طوری گل انداخته بود که انگار از لخت بودنش خجالت میکشید. وقتی خوب خشکش کردند، آوردند تا از نزدیکتر ببینمش. ناراحت بودم که دستانم را بستهاند و نمیتوانم در آغوش بگیرمش اما از طرفی هم خوشحال بودم که لازم نیست بغلش کنم، چون آنقدر کوچک و نحیف بود که احساس میکردم ممکن است بشکند.
✍ادامه در بخش دوم؛