#یک_سبد_میوه
#قلمزنان_۲
آمپول بیحسی را که زدند، داشتم فکر میکردم قضیهی بخشش گناهان و اجابت شدن دعاها، به مدل زایمان هم ربط دارد یا نه؟! آیا با عمل سزارین هم گناهان آدم میریزد؟ آنقدر به این مسئله فکر کردم که دیگر یادم رفت برای امتحان هم که شده کمی دعا کنم! در افکار خودم غوطهور بودم که صدای گریهی از ته دل دخترم را شنیدم؛ طوری گریه میکرد که انگار دلش میخواست دو سه هفتهی دیگر هم آن داخل میماند تا چهل هفتهاش را پر کند.
انگار ناراحت شده که یکدفعهای با کله، پا به دنیایی گذاشته که مجبور است برای دو قورت غذا، کلی به چانهی نحیفش فشار بیاورد.
صدای گریههایش، هم اشکم را درآورد و هم دو گوشهی لبهایم را تا بناگوش کش آورد. سعی میکردم سرم را تکان دهم و نگاهش کنم و خوب جزئیات ظاهرش را به خاطر بسپارم. میخواستم اگر با بچهی دیگری توی بیمارستان جابهجا شد، متوجه شوم و از این خطای انسانی جلوگیری کنم. موهای چرب و سیاهش تا زیر گردنش رسیده بود. پوستش طوری گل انداخته بود که انگار از لخت بودنش خجالت میکشید. وقتی خوب خشکش کردند، آوردند تا از نزدیکتر ببینمش. ناراحت بودم که دستانم را بستهاند و نمیتوانم در آغوش بگیرمش اما از طرفی هم خوشحال بودم که لازم نیست بغلش کنم، چون آنقدر کوچک و نحیف بود که احساس میکردم ممکن است بشکند.
✍ادامه در بخش دوم؛