eitaa logo
جان و جهان
513 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ از مقدمه‌چینی راضی بودم. حالا بهترین زمان برای مطرح کردن اصل داستان بود. - دیروز فاطمه گفت خاله می‌خوام‌ برای یادگاری‌های روز عروسیم یه کار فرهنگی ماندگار‌ بکنم كه مربوط به لبنان هم باشه. - چه خوب، خانواده شوهرشم که فرهنگی و اینا؛ حتما کلي ایده دارن! حالا چی‌کار می‌خواد بکنه؟ - اتفاقا از من پرسید چی‌کار کنیم من هم گفتم کلا گیفت‌ها با من. چیزی نگفت، همان موقع پسرها با شکم‌های سیر شده بلند شدند و رفتند سراغ کامپیوتر و بازی، من هم رفتم جای امیرحسین و روی صندلی کنارش نشستم و ادامه دادم: - دیشب توی گروه مادرانه شمال‌غرب پیام دادم کسی ایده‌ای داره؟ یکی گفت از طرف مهموناتون یک مبلغی برای کمک به جبهه مقاومت به حساب بیت واریز کنید، بعد یک‌ کاغذ زیبا بدین دستشون بنویسین ما از طرف شما فلان‌قدر هدیه کردیم. - عه چه خوب. به فاطمه گفتی؟ - بله، الانم که سرم توی گوشی بود دیدم جواب داده موافقه. با لبخند صورتش را سمت من برگرداند و گفت: - خب به سلامتی هم لباس حل شد هم گیفت! خندیدم، دستش را گرفتم و گفتم: فقط می مونه یه چیزی: - اول می‌خواستم از طرف مهمونا چند تومن پول بریزم. بعدش‌ فكر كردم، اگه تو راضی باشی دوست دارم از اون چیزی که خیلی برام عزیزه بگذرم و بدمش برای کمک به جبهه مقاوت. خندید و گفت: - نکنه میخوای من رو بفرستی برم بجنگم؟! - اگر آقا حکم بدن، من هم رضایت میدم و راهیت میکنم. لبخند زد، پس ادامه دادم: - اینجوری چند برابر اون چند تومن کمک شده، منم دلم راضی شده که در حد توان خودم کاری کردم، انگشتر هديه شما هم عاقبت بخیر شده! دستم را گرفت و بین دو دستش گذاشت، از گرمای دستش دلم گرم شد. با دیدن ذوق و خوشحالی من، از ته دل خندید و بعد گفت: - انگشترها مال خودتونه خانم، هرجور صلاح خودت می‌دونی. ما هم جان ناقابلی داریم که حتما به موقعش فدای مقاومت می‌کنیم. لب‌هایم دیگر بیشتر از این نمی‌توانستند کش بیایند. مأموریتم را با موفقیت انجام داده بودم. با شادی دستش را بوسیدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم. لباس علی و امیرحسین را تنشان کرده‌ام و لباس بلند و دنباله‌دار خودم را درون کاور گذاشته‌ام. فکر کنم لباس سبز و ملیله‌بارانم از اینکه بعد از نه سال قرار است دوباره زیر نور لوسترهای سالن عروسی بدرخشد خوشحال است. مثل من که از سنگینی کارتن حاوی شمع‌های یادبود ذوق دارم. دیشب با همسرم و‌ پسرها متن‌های آماده و چاپ‌شده را با روبان‌های صورتی و براق به تک‌تک شمع‌ها وصل کردیم. تمامی وسایل را چک می‌کنم که برداشته باشم. حمیدرضا کارتن در دست دارد، ساک وسایلم دست علی است و خودم کاور لباس را در دست دارم. حمیدرضا که صورتش پشت کارتن گم شده می‌پرسد: «چیزی جا نذاشتین؟ درو ببندیم؟» کمی فکر می‌کنم، شاید تنها چیزی که همراهمان نیست حلقه‌ی زیبا و قشنگم باشد که البته خیالم از آن راحت است. چون قبل از ما خودش را به سالن رسانده و امشب هم قرار پرواز به سوی‌ لبنان را دارد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan