✍بخش دوم؛
به گوشیام پناه میبرم، گروه را چک میکنم؛
فهیمه درحال ویرایش نهایی کتابچههاست. عطیه پوستر و عکس و استند شهدا و مقاومت مردم فلسطین را سفارش داده. طیبه وضعیت پیشرفت کارها را با دقت رصد میکند و مثل همیشه در تکاپو و بدو بدو است تا چیزی از قلم نیافتد.
دلم میخواهد برای گردهمایی فردا من هم کاری از دستم بربیاید.
کاش میتوانستم یکی یکی زنهای شجاع و مقاوم غزه را به آغوش بکشم. دلم را به دلشان سنجاق کنم. دلتنگی اطفال شهیدشان را روی دلم هوار کنم و قوت قلب را بچسبانم تنگ دلشان که بدانند فرسنگها آنطرفتر، دختران زهرای مرضیه، میوهی دل پیامبرشان، چقدر تبدار پریشانیهای این روزهایشان هستند.
رضا گوشی سیار تلفن خانه را میدهد دستم: «مامااااان!
باباییه!
باهات کار داره.»
-الو
-خانوم سلام، با حاج آقا صحبت کردم. چهارتا میز و صندلی چوبی میتونیم برای مراسم فردا از مسجد بگیریم. کافیه ؟
همهی توانمان در آن روزهای مریضی مامان و سرگردانی بابا، وضعیت بهم ریختهی خودمان و سرماخوردگی بچه ها همینقدر بود. اما دلم راضی بود که بالاخره ما هم اندکی سهیم شدیم.
آخر مراسم بود و میکروفن در دستانم. بغضی ملتهب راه گلویم را بسته بود. از روی متنی که داده بودند دستم میخواندم. صدای دلم از لابلای کلمات آن متن خودش را میکشید تا سرگردانی پدران و مادران بیمارستان مخروبه ی المعمدانی:
«خداوند در شما چه دید که غم رباب، شهامت ام البنین و صبر زینب را نصیبتان کرد؟»
دلم میخواست کنارشان بودم و تکههای اربا اربای زیارت ناحیهی مقدسه را همانجا یکی یکی برایشان سوگواری میکردم و میرسیدم به این فراز:
«السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَينِ الطِّفلِ الرَّضيعِ ، المَرمِيِّ الصَّريعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِي السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ في حِجرِ أبيهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِيَهُ حَرمَلَةَ بنَ كاهِلٍ الأَسَدِيَّ وذَويهِ».
و از ندبهی صبح جمعههایمان برایشان میخواندم و با آن حال مضطرشان صاحب و مولایمان را طلب میکردند:
«أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ؟!»
#مادرانه_شمالغرب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan