#روایت_یک_جشن_خودمانی
میخواستیم با بچههای مادرانه محلهمان، توی پارک جشن نیمه شعبان بگیریم. بودجهای نداشتیم اما برایمان مهم بود هرچقدر هم که ساده، اما جشن را برگزار کنیم.
رفتم شکلات بخرم. توی مغازه داشتم قیمتها را میپرسیدم و چانه میزدم که برای جشن نیمه شعبان ارزانتر بدهند. خانمی که آمده بود خرید کند، پرسید: «برای کجا میخوای پخش کنی؟»
گفتم: «همین پارک روبرو!»
یک تراول پنجاه تومانی درآورد و گفت: «اینم بگیر شکلات بخر.»
و هر چه گفتم خودتان هم بیایید و توی جشن شرکت کنید، نیامد. همینقدر ساده و بیآلایش بانی جشنی شد که خودش در آن حضور نداشت.
موقع کارت کشیدن هم آقای مغازهدار پنجاهتومان کمتر کشید و گفت: «اینم از جیب خودم!»
و من ذوقزده گفتم: «قبول باشه إنشاءالله.»
وسط جشن هم خانمی از راه رسید و گفت: «چی بگیرم برای بچهها؟»
گفتم: «نمیدونم. ما شکلات دادیم و بادکنک.»
رفت مغازه و با یک کارتن شیرین عسل برگشت. گفت: «بگین برای ظهور دعا کنن!»
همینقدر ساده و زیبا خودشان کمک کردند و جشن خوبی برپا شد الحمدلله...
#فاطمه_فرزانگان
#مادرانه_محله_گلبرگ_شهید_مدنی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan