#مادری
#مام_وطن
باصدای خروس همسایه چشمهایم را باز کردم. اگر کمی تعلل میکردم نماز آفتاب طلایی نصیبم میشد. به سختی بلند شدم و وضو گرفتم و بعد قامت بستم. آخرین قطرههای انرژیام صرف نماز شد و دیگر بعد از سلام نماز روبه قبله درازکش شدم. دستی روی کتفم نشست و نوازشم کرد؛ عطر مادر بود و بس.
لیوانِ شربتِ عسلی مهمانم کرد و با نگاهش انگار برایم داستان میگفت...
از شبهایی که من بیقراری میکردم و مادر بیخوابی و اشک را به جان میخرید، از دلدردها و واکسنهایم، از آن آخرین امتحانی که باید میداد تا مدرکش را کادوپیچ تحویلش دهند و بهخاطر آسایشم قید امتحان را زد. از آن بهانهگیریهای سرسام آورم...
✍ادامه در بخش دوم؛