✍بخش دوم؛
هر بار که خواهرهایم به مشکلی بر میخوردند، یک تکه از طلاها را میفروختم و به عنوان کمک یک خیّر ناشناس، بدون اینکه بگویم مال خودم است به خواهرهایم میدادم.
مثل آن روز که سکینه سرطان گرفته بود و پول دوا و درمان نداشت، نمیتوانستم ببینم خواهرم بیمار است و من دست روی دست بگذارم. پس طلایی که جمع کرده بودم را فروختم و برایش دارو تهیه کردم.
یا وقتی که عصمت میخواست دخترش را عروس کند و جهازش کم و کسری داشت، آنجا هم کمی طلا به زخم کارشان زدم.
طلاهایم رسیده بود به پانزده تکّه طاووس که در خانه پدری مخفیشان کرده بودم. داخل صندوقی بودند که از قدیم آن را مایه برکت میدانستند و در آن چای و قند نگهداری میکردند.
حالا چند سالی است مخمل قرمز داخلش رنگ و رو رفته شده و دیگر کسی سراغش نمیآید. طاووسها را در صندوق مخفی کرده بودم تا روز مبادایی شوهرم را غافلگیر کنم و بشود حلّال مشکلمان. یا اگر خواهرهایم به درِ بستهای خوردند بشود کلید درِ بستهشان.
بعدازظهر که به خانهی پدر رفتم، بقیهی خواهرها هم بودند. زینب دوباره دندانش درد میکرد، روسری نخیاش را از زیر چانه تا بالای سرش کشیده و گره محکمی زده بود و همینطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود، گوشهی اتاق به خودش میپیچید.
گفتم: «خب چرا دکتر نمیری؟»
- میدونی هزینه عصبکشی چقدره؟ نداریم. علی هم فعلا پولی تو بساطش نیست، روم نمیشه چیزی بهش بگم.
انگشتری که چند وقت پیش، از خواندن نمازهای قضا خریدم و خیلی دوستش داشتم، اولین راه حلی بود که چراغی در ذهنم روشن کرد. کنارش نشستم و با دست چپ آرام شروع به ماساژ دادن ساق پایش کردم. گوشی را روی زانویم گذاشتم و با دست راست صفحه گوشی را بالا و پایین کردم. پیامهای فراخوان «ایران همدل» را دیدم و کلیپ مربوط به خانم تبریزی که سرویس طلایش را برای کمک به لبنان و غزه داده بود. یک آن بین دوست داشتن انگشتر و دنداندرد زینب و اطاعت امر رهبرم گیر افتادم.
بلند شدم و برای زینب قرص استامینوفن را از داخل کمد آوردم و با لیوان آب دستش دادم. خورد و روی پتوی کنار هال دراز کشید.
صدای اذان که بلند شد فکرم هزار جا بود. شیطان یقهام را گرفته بود و میخواست زمینگیرم کند.
«الله اکبر» نماز را که گفتم مدام جلویم رژه میرفت.
«برای چی باید طلا بدی وقتی خواهرت داره درد میکشه؟ شوهرش هم که وضع خوبی نداره بتونه دکتر ببرتش.
اصلأ اون هیچی، خودت این همه مشکل داری. میدونی چند وقته حسرت آوردن یه بچه به دلته؟ خوب باید دوا درمون کنی تا مشکلت برطرف شه.»
به رکوع رفتم و «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه بار تکرار کردم. دوباره آمد. «خب لااقل یه کم پول بده، طلا نیاز نیست.»
به سجده که رفتم خودم را مقابل خدایم دیدم، نزدیک نزدیک، رخ در رخ، دلم نمیخواست سر از سجده بردارم. اشکم ریخت.
«سبحان ربی الأعلی و بحمده»
«خدای من از همهی مشکلات بزرگتره، من حالا باید کاری برای امام زمانم بکنم، باید خودم رو به لشکر آقا برسونم.»
سلام نماز را که دادم، با هر «الله اکبر» سیلی محکمی به صورت شیطان زدم، گفتم: «امروز روز جنگ من و توست ولی من به تو پیروز میشم.»
نماز تمام شد. از جا بلند شدم. پانزده تکه طاووسهای طلا که همهی دار و ندارم بود را در روسری پیچیدم و محکم گره زدم. این باید برود برای بچههای لبنان... . تنها انگشتر دوستداشتنی را هم گذاشتم برای زینب.
به روایت: #مرضیه_امیری
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan