eitaa logo
جان و جهان
491 دنبال‌کننده
816 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ من حدودا هفت‌ساله نشسته‌ام در خانه پدربزرگ پدری. شب زمستانی سردی‌ست و به جز من و او کسی در اتاق نیست. هر دوکنار علاءالدین قدیمی نشسته‌ایم. او مثل همیشه که حرکاتش آرام و آهسته است کاملا با حوصله یک قارچ تقریبا بزرگ را که از اطراف باغ پیدا کرده روی علاءالدین برشته می‌کند. بویش کل اتاق را برداشته و اشتهایم را بدجور قلقلک داده. از ته دل آرزو می‌کنم یک تکه از آن نصیب من شود. کارش که تمام می‌شود، کل قارچ را می‌دهد به من، بدون اینکه حتی خودش مزه کند. همین‌طور که قارچ‌ها را تفت می‌دهم، به بابابزرگ فکر می‌کنم که همیشه محبتش در لایه‌های عمیق‌تری از وجودش بود. هیچ گفت‌وگوی دونفره‌ی خاصی با او در ذهنم نیست. تنها خاطراتی که دارم؛ به محض پیاده شدن ما از ماشین که بین باغ و خانه‌شان پارک می‌کردیم، قدم‌زنان و کاملا آهسته می‌آمد، با ما سلامی می‌کرد و همان‌طور که طبق عادت دست‌هایش را پشت کمرش به همدیگر قفل کرده بود، برمی‌گشت سمت عموی کوچک و مادربزرگم، می‌گفت: «یه بزغاله برای بچه‌هام بکُشید.» تفاوت روزهای دیدارمان در تفاوت کلمه بزغاله درجمله بالا بود که به خروس و بره و مرغ تغییر پیدا می‌کرد. چرا بابابزرگ را کمتر دوست داشتم؟! آخر او هم ما را خیلی دوست داشت، فقط دوست داشتنش را ذبح می‌کرد، می‌پخت و می‌گذاشت توی سفره جلوی ما‌. شاید هم مشکل از ما بود که به غایت بی‌اشتها بودیم و همیشه در زیر موج پایین‌ترین نمودار رشد دست و پا می‌زدیم. حس می‌کنم عشقی نو یافته‌ام؛ عشقی از همان جنس دوست داشتن علی‌بابا. کفگیر چوبی را کنار می‌گذارم و از شرم نمی‌دانم چه کنم. من حتی هفته‌ها می‌گذشت و یک فاتحه هم برایش نمی‌خواندم. با شرم و عذاب وجدان و چاشنی عشق شروع می‌کنم: «بِسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله ربِّ العالَمین...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ ساعتی بعد دختر نوجوان شروع کرد به زبان اشاره چندین خاطره را برای پدرش تعریف کرد و پدر هم قهقهه‌های بلندی می‌زد و کل اتوبوس غرق در شکوه خنده‌های پدری بر خاطرات دخترش بود؛ خنده‌هایی که خود پدر نمی‌شنید. یاد خنده‌های پدرم افتادم، آن روزی که بیش‌تر از همیشه از خنده‌هایش شاد شدم. ما در شهر کوچکی زندگی می‌کردیم. از آن شهر‌ها که یک خبر از اول کوچه که شروع می‌شد، آن چیزی نبود که به نفر آخر می‌رسید، هر کسی کلاغی اضافه می‌کرد و تحویل نفر بعدی می‌داد. چهارم ابتدایی بودم. خوب یادم هست که شب قبلش با دختر عمویم که همکلاسی‌ام هم بود به خانه‌شان و صبح روز بعد از همان‌جا به مدرسه رفتیم. به محض تمام شدن صف صبحگاهی بود که همکلاسی‌ام روبه‌رویم ایستاد و بدون هیچ حس خاصی توی صورتش گفت: «پدرت یه پسر جوونو کشته!» این‌که از هفت صبح آن روز تا ساعت دوازده چه بر من گذشت، داستانی است دراز. اما نتیجه آن حال این بود که گوش‌هایم صدای معلم را نمی‌شنید، سرم گیج می‌رفت و زبانم قفل شده بود. پیش خودم فکر می‌کردم شب قبل که خانه نبودم حتما اتفاقی افتاده و من از همه‌جا بی‌خبر مانده‌ام. زنگ تفریح پشت دیوار مدرسه پناه گرفتم و جوری که کسی صدایم را نشنود گریه کردم و گفتم: «خدایا این خبر اشتباه باشه به جاش اون هشتصد تومنی که از پول تو جیبی‌هام جمع کردم می‌ندازم صندوق صدقات.» به گمانم این اولین نذر زندگی من بود. به خانه که رسیدم دیدم همه خوش و خرم در حال گذران زندگی روزمره بودند. پدرم که انگار تازه از سر کار آمده بود، با همان لباس بیرون نشسته بود به صحبت با یکی از دوستانش که آمده بود به او سر بزند. دو استکان چای خوش‌رنگ و چند لیموی نصف‌شده هم جلوی آن‌ها بود. وارد که شدم بابا خنده‌ای کرد و با من خوش و بش کرد. خنده‌های بابا در کنار عطر لیموی تازه خبرهای خوبی داشت. بابا وقتی سر‌کِیف بود چند قطره لیمو به چایی‌اش اضافه می‌کرد. خبر‌هایی از این جنس که اتفاقی نیفتاده و همه چیز در امن و امان است. آن خنده شیرین‌ترین خنده زندگی من بود. شیرینی به طعم چای شیرینی که چند قطره آبِ لیموی تازه درون آن ریخته باشند. ماجرا را از مادر پرسیدم. در حالی‌که کل صورتش تعجب و بهت بود گفت: «پسر عمه‌ت تصادف کرده و طرف مقابل مقصر بوده. طرف فوت کرده و پسرعمه‌تم بیمارستانه.» سرخوشانه دویدم سمت کمدم؛ چهار تا دویست تومانی را درآوردم. یکی‌یکی تا کردم و از سوراخ باریک صندوق صدقات داخل فرستادم. حالا من از شیشه پنجره اتوبوس، شکوفه‌های بادام کوهی را می‌دیدم و به این فکر می‌کردم که وقتی بچه بودم دنیا را از آینه چشمان پدر و مادرم می‌دیدم و شاید پسرک و دختر نوجوان هم خنده‌های پدرشان است که به آن‌ها می‌گوید خبری نیست، دنیا امن و امان است. حتی اگر مشکلات چسبیده باشند بیخ گلویمان و یا کنار گوش‌مان. پدر پسرک آمده بود روی بوفه اتوبوس پشت سر من نشسته بود و همان‌طور که داشت سر پسرک را روی پاهایش نوازش می‌کرد تا به خواب برود از پنجره شکوفه‌ها را نگاه می‌کرد، اما نمی‌دانم در ذهن پر از سکوتش عطر چه حرف‌هایی پیچیده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ راننده که ایستاد، مرد جوان که نمی‌دانم ما را از پشت شیشه دودی ماشین دیده بود یا نه، پرسید: «عقب بشینم؟» غیرت شعله کشیده بود در صورت راننده؛ بدون جواب خشمش را با پاهایش روی پدال گاز فشرد. جمله‌های نصفه و نیمه ناواضحی هم شنیده می‌شد مثل: «میگه عقب بشینُم...» و «بی‌شرف، بی‌همه‌‌چیز...». این‌جا بود که حس کردم این‌ها حتی مواظبت هم هستند. روزی که در بوشهر بی‌ترافیک، در خیابان «برج» ترافیک سنگینی شده بود؛ کسی هم اطلاع نداشت جلوتر چه اتفاقی افتاده. وقتی سر و صدای چند نفر بلند شد، ترسیدم که دعوا شده باشد، بعد که نزدیک‌تر شدم دیدم چند نفر دارند از داخل دو ماشین مختلف مسابقات فوتبال دیشب را تحلیل می‌کنند، فهمیدم علاوه‌بر همه نکات مثبت قبل، بسیار هم سرخوش‌اند. شهر کوچکم را ترک کرده بودم و بوشهر با آغوش باز مرا پذیرفته بود. بوشهر حتی دریایش هم پذیراتر بود. ارتفاعش کم‌کم اضافه می‌شود، پس از غرق شدن نمی‌ترسیدم. اولین باری که روی آب ساحل بندرگاه خوابیدم، احساس سبکی داشتم. روی تشک نقره‌‌ای موج‌های آرام دریا دراز کشیده بودم و با ماه چشم‌درچشم شده بودیم. آرام گفتم: «الهی و ربی و سیدی و مولای. شکر تو را بابت همه چیز، شکر تو را بابت این شهر که از شهر کوچکم مهاجرش شده‌ام.» چشمانم را بستم و خودم را به تکان‌های گهواره دریا سپردم و در صدای موج‌ها غرق شدم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ «آخه 'ر' چیه اصلا؟ خب حرف زیبا تو هم مثل س، د، خ، با گذاشتن زبون به یه گوشه از دهن ادا شو دیگه! یعنی چی که برات زبونو باید بیاریم پشت دندون بالا، ولی نه چسبیده به دندون و نه خیلی تهِ کام؟ بعد بازدم رو کمی با شدت بهش بزنیم تا صدای 'ر' دربیاد! اصلا زشته این اداها!» آخ که طرز ادا شدنش را خواهر بزرگ‌ترم صدبار گفت و صدبار باهم و در خفا تمرین کردیم، اما نشده بود که نشده بود... . «'ر' جان می‌دونی چی به سر من آوردی؟ می‌دونی چرا هر چی معلم اصرار کرده که با این‌که رتبه‌ی اولم، سرگروه نشدم؟ بخاطر توعه جانم! نمی‌خواستم بیش‌تر از قبل توی کلاس حرف بزنم. اصلا می‌دونی چقدر سخته کم حرف‌زدن برای من که اونقدر پرحرف بودم؟ یا این‌که چقدر تلخه وسطِ با شور و شوق حرف‌زدنم، کسی خوب ادا نکردنِ تو رو تذکر بده یا بدتر مسخره‌م کنه؟!» معلم ادامه می‌دهد و چند اشاره و راهنمایی می‌کند تا بالاخره یک نفر از تهِ کلاس داد می‌زند: «حُر» آقای معلم که کیف می‌کند، می‌گوید: «دست بزنید براش.» با حرص ورقه را رها می‌کنم و جوری محکم دست می‌زنم که انگار دست‌هایم را توی سر و صورتِ «ر» می‌کوبم. کوچک‌تر از آن بودم که بدانم واج‌آرایی چیست؛ وقتی پسرخاله‌ام می‌گفت برایش آهنگ سریال «من یک مستأجرم» را بخوانم که می‌گفت: «یه روز، روز جدایی. یه روز، روز رسیدن. یه روز، به دل نشستن. روز دیگه، روز دل بریدن...» نمی‌فهمیدم در واقع دارد دستم می‌اندازد. دنیای ابتدایی تیره و تار بود، تا کشف کردم کشوری هست که ابدا لازم نیست زبانت را صد جور ادا بدهی تا چنین حرف بی‌وفایی را ادا کنی. نام این کشور رویایی فرانسه بود و با جای‌گذاری یک «غ» ناقابل، که تلفظ کردنش برای منِ بوشهری مثل آب‌خوردن بود، دنیا زیباتر می‌شد. دیگر لازم نبود قبل از هر حرفی در مدرسه چند بار جمله را در ذهنم مرور کنم و بشمارم که چندتا «ر» دارد و جایگزین‌های مختلف را بسنجم که کدامش «ر» کم‌تری دارد. پس برای رسیدن به این کشور رویایی، باید اول کلاس زبان می‌رفتم... . بعد از این‌که هم‌کلاسیِ کلاس زبانم موقع امتحان، جلوی کل سالن تحقیرم کرد، به خودم قول دادم درستش می‌کنم تا حداقل زبان چنین آدم بی‌شخصیتی را کوتاه کنم. روزها و روزها، بارها و بارها، به باغچه‌ی پشت خانه پناه بردم و آن‌قدر تمرین کردم که دیگر حتی می‌توانستم سرگروه شوم، و یا اسم دوستانم را که «ر» داشتند، با صدای بلند وسط حیاط مدرسه فریاد بزنم. اما هنوز ترسی در من باقی مانده بود؛ «ر» اول کلمه. نه این‌که نتوانم ادا کنم، نه! فقط یک ترس باقی مانده بود. ترسی که باعث می‌شد دوستم رویا را با صدای آرام‌تری صدا بزنم. سال‌ها بعد وقتی با همسرم چایی عصرانه را می‌خوردیم؛ همان‌طور که داشت فنجان چایی را سر می‌کشید، نگاهش کردم و با خنده گفتم: «یه مژه افتاده زیر چشمت. یه آرزو کن و بعد بگو کدوم چشمت؟» خندید و گفت: «آرزو می‌کنم اجازه بدی اسم این پسرمون رو که بارداری، بذاریم روح‌الله.» گفتم: «حاشا و کَلّا! حرفش رو هم نزن! اسم بچه‌ی من اولش 'ر' باشه؟» از آن روز هم شش‌سالی گذشته. اسم پسر اولم روح‌الله است. به راحتی روزی صد بار، گاهی با مهربانی، گاهی عصبانیت و گاهی با هیجان صدایش می‌کنم. انگار سال‌ها ترسم بیهوده بوده. اصلا هم دیگر دوست ندارم در فغانسه زندگی کنم. اما وقتی نادر ابراهیمی را در تلویزیون دیدم و متوجه شدم که «ر» را تلفظ نمی‌کند، با خوشحالی کنترل را برداشتم، چندبار دکمه‌ی اضافه کردن صدا را فشردم و لبخند پت و پهنی زدم. بین من و «ر» هنوز هم رابطه‌ی خاصی هست، اما دیگر از هم نمی‌ترسیم... . تقدیم به تک‌تک ترس‌های بیهوده‌ام که روزی از آن‌ها عبور خواهم کرد و شاید هم دوست شدیم، چه معلوم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane