eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
✍بخش دوم؛ و من دعا می‌کردم که هیچ‌وقت نگویند، هیچ‌وقت حکم ندهند. نمی‌خواستم پای جنگ به زندگی من باز شود. من طاقتش را نداشتم. خدا خودش می‌دانست که ظرفیتش در من نبوده و نیست. حالا چه شده بود؟ چرا چنین آرزویی کرده بودم؟ نمی دانم! من آن‌قدر حساس بودم که تا به حال دخترها را راهپیمایی هم نبرده بودم. با این‌که در کودکی و نوجوانی، مادرم حتی راهپیمایی روز قدس هم من‌ را با زبان روزه می‌بُرد. با تولد دختر اولم دلم می‌سوخت که بدون ماشین کجا ببریمش؟ سخت است. تنها مراسم شلوغی که حوالی یک‌سالگی دخترک رفتیم، مراسم تشییع حاج‌قاسم بود که دلم را آتش زده بود. بعدش هم که بزرگ شد، در شلوغی طاقتش طاق می‌شد و ناآرامی می‌کرد. با آمدن دختر دوم هم که دیگر بهانه‌هایم بیشتر از قبل شده بود. با دو تا بچه در این شلوغی‌ها و بی‌قراری‌شان نمی‌توانم. اما داغ بچه‌های این بیمارستان حالم را از ملاحظات مادری‌ام به هم زده بود. چهارشنبه تصمیم گرفتم به تجمع میدان انقلاب بروم، همراه با دخترها. به همسرم که گفتم، گفت :«نمی‌خواد. با بچه‌ها اذیت می‌شی.» او هم مثل من روی بچه‌ها حساس بود. اما من باید می‌رفتم. این حداقل هزینه‌ای بود که باید می‌کردم. حداقل هزینه‌ای که در دریای امنیت اطرافم می‌توانستم بدهم. دخترها خسته می‌شدند و اذیت می‌کردند؟ خب بشوند. نمی‌میرند که! تا قبل از این تجمع، دلم نخواسته بود بچه‌ها شعارها را تکرار کنند. یزد که می‌رفتیم، هربار راهپیمایی بود، بچه‌های خواهر و برادرهایم شعارها را تکرار می‌کردند و من باخنده می‌گفتم: «از بچه آخوند و پاسدار غیر اینم توقعی نیست.» بچه‌های من بچه‌ی روحانی یا پاسدار نبودند. می‌خواستم بزرگ که شدند این‌ها را برایشان بگویم، نه الان! اما کودکان غزه نظرم را عوض کردند. آیه خواندن و شعار دادنشان من را شرمنده کرده بود. «مرگ بر اسراییل» گفتن دخترم دیگر آزارم نمی‌داد. حتی دلم را خنک می‌کرد که شاید دعای پاک بچه‌ای به آسمان برسد و اثری بکند. بچه‌های غزه تمام معادلات و ملاحظات مادری‌ام را تغییر داده بودند. بچه‌های غزه داشتند بچه بزرگ کردن را یادم می‌دادند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون زهرا از روی صندلی پرید کنار سفره و با لب‌های گرد و چشم‌های ریزکرده، بلند گفت: «صبونه بُعولیم.» نرگس سر بالا انداخت: «زهراااا صبونه نیست!» بعد رو به من آروم گفت: «چیه؟ شامه یا ناهار؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan