✍بخش دوم؛
وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذبکن میدویدند و حبابساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسرهی سنگی کنار پله هم صفی از بچههای قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوبهای ماهیگیری خلاقانه روی رودخانهی پارچهای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستیهای دوست داشتنی و خوراکیهای خانگی چشممان را روشنتر از قبل کرد.
سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچهها به اندازهی کافی خوشحال هستند و خاله و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است!
هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه میرسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل میداد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، همزدن و ظرفکردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دستهای متعدد که درکار بود در قابلمهی بزرگ تجمیع شد، ارادهی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای ارادهی جمعی دیگر.
نامها روی چسبهای کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشمها میچرخید روی چسبها و بعد ذهنها میچرخید حول تاریخچهها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری میشناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدیاش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفتهای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کردهای یا توی کوهنوردی قاف گردنههای سخت را با او طی کردهای یا ....
به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب میخواهیم برویم مسجد خرمشهر. بیمکث مهدی 9 ساله گفت من میآیم!
#مریم_حقاللهی
#هیئت_حصنالزهراء_مادرانه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan