eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
770 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ حاج‌خانم خندید و گفت: «من کاری نکردم، همش کار خدا بود؛ اما خب بچه که بودند، همگی به نماز می‌ایستادیم و به بچه‌ها می‌گفتم شماها ایراد نماز منو بگیرید، منم ایراد نماز شماها رو. به حرف باباشون هم خیلی اهمیت می‌دادم؛ روی حرفش، حرف نمی‌زدم.» پسرکم، بطری آب را از کیفش بیرون آورده و سمتم گرفته بود تا در آن را باز کنم. همان‌طور که کمکش می‌کردم آب بخورد، گفتم: «یعنی شما، همیشه حرفِ همسرتون رو گوش می‌دادین؟» حاج‌خانم ابروهایش را بالا برد، سرش را به تایید تکان داد و در حالی‌که به پسرم نگاه می‌کرد گفت: «برای تربیتِ فرزند، باید با مَردت رفیق باشی.» شیرین بلند شد و جلوتر آمد: «از خاطرات شهید با سردار هم برامون می‌گید؟» حاج خانم مکث کوتاهی کرد و لبخند شیرینی روی لبش آمد: «هیچ‌وقت اسمِ حاج قاسم رو نمی‌آورد، همیشه می‌گفت «بنده‌ی خدا». بنده‌ی خدا غذای رنگارنگ نمی‌خوره.. هر جا گرسنه شه، تخم‌مرغ آب‌پز، نون و اَرده‌ یا نون و پنیر که تو کیفش داره رو می‌خوره.» گاهی آقا شهروز، زنگ می‌زد به عروس بزرگترم که پزشک هست، می‌گفت: «بنده‌ی خدا بیماره چی براش بخریم؟» برای محافظت از حاج قاسم رفته بود، که مردم روی کمرش افتاده بودند و دیسکش پاره شده بود، اما به من نگفت که این اتفاق افتاده و کمرش به این‌خاطر معیوب شده. برام تعریف کردن، یه ماشین پر از مهمات رو با اون کمر عمل‌کرده خالی کرده و دَم نزده. گاهی می‌گفتم: «مادر بمیرم برات یک‌ساعت استراحت کردی، داری دوباره میری؟!» می‌گفت: «مادر، من که همون یک‌ساعت رو استراحت کردم. اون بنده خدا همون یک‌ساعتم استراحت نمی‌کنه. از منم خیلی پر انرژی‌تره.» نرگس که سمت راست حسینیه ایستاده بود، از حاج‌خانم اجازه خواست و پرسید: «لحظه‌ی شهادت چطور برشما گذشت؟» خاله‌ی شهید که کنار مادر نشسته بود، غرق در اشکِ چشمانش شد و انگار دریای خاطراتش با خواهرزاده در خیالش به تلاطم افتاده باشد، گفت: «پسرش کپیِ خودشه، خیلی شبیهشه.» مادر، کمی در جایش جابه‌جا شد، نگاهش از میانِ مجلس به ۱۳ دی ۹۸ رسید و غمِ بی‌پدریِ نوه‌‌ها یادش آمد: «شب چله، بچه‌ها منزلمون نیومده بودن و سه شب قبل از شهادت اومدن. بچه‌های شهید بهانه‌گیری می‌کردن و من سه شب متوالی سرگرم‌شون کردم. شبِ اول، رستوران و شبِ دوم، شهر‌بازی و شبِ سوم، پارک بردمشون، اما همگی پریشان‌حال بودیم . پدرِ شهید، از همه‌جا‌ بی‌خبر به بچه‌هاش گفتن: «پدرتون زیر توپ و تانکه، شماها بهونه می‌گیرید‌؟!» اون شب، تا صبح نخوابیدم. صبح که از اتاق بیرون اومدم، همسرِ باردارِ شهید رو دیدم که گوشی به‌دست به سمت آشپزخونه رفت و چند ثانیه بعد، صدای زمین خوردنش به گوشمون رسید و از لحظاتی بعد، شیون و زاری ما شروع شد. اون‌قدر بی‌قرار بودم که چشم‌هام به اندازه یه گردو باد کرده بودن. حتی فرزند شهید هم در شکمِ مادرش تکون نمی‌خورد. ما رو برای دیدن پیکر پسرم‌ به مشهد بردن. بعد از دیدن پیکرش، قلبم آروم شد، یه جوری که همه می‌فهمیدن حالم عوض شده. حتی بچه‌ی شهید هم بعد از این‌که مادرش پیکر رو دید، به تکون افتاده بود...» فاطمه، برای راحتی مادر شهید، کنارشان روی دو زانو نشسته بود و بلندگو را جلوی دهانشان گرفته بود. پسرک سه ساله‌اش هم مدام از سر و کولَش بالا می‌رفت و بهانه می‌گرفت. دخترِ پرانرژیِ هیئت که مادرِ سه فرزندِ زیرِ پنج سال هست، پرسید: «حاج‌خانم، خاطره‌ای از شهید بعد از شهادتشون دارین؟» برقی در نگاه مادر درخشید و گفت: «از خیابون به همراه عروسم رَد می‌شدم که موتوری به من زد و بیهوش شدم. آقا شهروز کنارم اومد و تا رسیدن آمبولانس، سرمو روی دستش گذاشت و بدنم رو در آغوش گرفت. دست می‌کشید روی سر و صورتم و بعد مثل نوری که شبیهش رو ندیده بودم به آسمون رفت. هنوز ردِ نورش جلوی چشمامه؛ خیلی قشنگ بود.» - مادر‌جان، تا‌به‌حال شده شهید کمک‌تون کرده باشه؟ - موقع زایمانِ عروسم توی بیمارستان، خیلی بی‌قرار بودم. نگاهم به کنارِ در اتاقِ عمل افتاد؛ شهید با کتابِ دعا به انتظار تولد فرزندش، ایستاده‌ بود. وقتی از حضورش مطمئن شدم، که عروسم بعد از زایمان، با بغض گفت: «عمه! آقا شهروز، تو بیمارستان بود.» یه بارِ دیگه هم توی مراسم سالگردشون، حرم شاه‌عبدالعظیم؛ اولین باری بود که بدون آقا شهروز رفته‌ بودم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم. دیدم که پسرم از مزار شهید زمانی‌نیا بیرون اومد و من رو محکم در آغوش گرفت و باهم گریه کردیم. - مادرجان برامون دعا کنید. - همه‌ی شمارو دعا می‌کنم، خودتون و بچه‌هاتون رو... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan