eitaa logo
جان و جهان
512 دنبال‌کننده
747 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
دبیرستانی که بودم، وقتی محرم می‌رسید به فکر این بودم که چگونه مادرم را راضی کنم تا هر روز به حسینیه یا مهدیه آن طرف شهر بروم. درس‌هایم را تند تند می‌خواندم و کارهای خانه را فرز انجام می‌دادم که دل مادرم را به دست بیاورم و با دوستانم بروم‌. دیگر مادرم فهمیده بود. هروقت تند تند ظرف‌ها را می‌شستم و جارو به دست می‌گرفتم، می‌گفت:«اوغور بخیر! به سلامتی کجا؟!» دانشجو که شدم، دیگر کاری به کارم نداشت. می‌دانست بعد از دانشگاه می‌روم مراسم‌ عصر مهدیه و از آنجا هم برای نماز مغرب می‌روم حسینیه و بعد از مراسم می‌آیم خانه. ازدواج که کردم، دنبال مراسماتی بودم که به ساعت کار و استراحت همسرم بخورد و سخنران و مداحش هر دومان را راضی کند. وقتی مادر شدم، مراسماتی که مهد کودک داشت و ساعت و مکانش برای بچه دارها مناسب بود چشمم را می‌گرفت. بچه‌هایم بزرگ‌تر شده‌اند و حالا نوع دیگری از انتخاب را تجربه می‌کنم. دوست دارم جایی بروم‌ که خدمتی کنم. جایی که بتوانم راه را برای عزاداری نوجوان‌ها و یا مادرهای جوان هموار کنم. جدیدا از اینکه پسرم پشت سر هم از این مجلس به آن مجلس می‌رود، کیف می‌کنم‌. از اینکه دوست دارد با هم‌سن‌هایش عزاداری کند، یاد خودم می‌افتم. روزگاری می‌گفتم:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله، عزیزترین‌هایم به فدایت!» و حالا دلخوشی‌ام این است که پسرم رفته پیاده‌روی اربعین و می‌گوید:«بأبی أنت و اُمی یا اباعبدالله...» انگار راستی راستی دارم‌ با «حسین حسین» گفتن پیر می‌شوم! الهی شکرت! چه کنم جان و جهان را؟! 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
مادربزرگ یک‌ کابینت دارد پر از خوشمزه‌جات، برای وقتی که نوه‌ها مهمانش هستند. این‌بار هم نوبت آدامس نعنایی بود. دوپسرخاله که به نقی و ارسطوی فامیل مشهورند، خوشحال و راضی از خوردن آدامس، در حالی‌که برنامه مورد علاقه‌شان‌ را می‌بینند باهم گفتگو‌ می‌کنند؛ اولی: «آدامس خیلی خوبه. دهن آدمو خنک می‌کنه.» دومی: «آره، خیلی خوبه. اینجوری دهنمون عرق نمی‌کنه.» ما نگاه... ما غش...🤣 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ اصلا انتظارش را نداشتم... شادی و هیجانم را با این جملات و‌ لحنی عاشقانه بروز دادم: «عزیزم.. الهی قربونت برم... تو چقد قشنگی آخه! وای خدای من!» همین چند جمله کافی بود تا کنجکاوی بچه‌ها و‌پدرشان تحریک‌ شود. - چیه؟؟ چی شده باز احساساتی شدی؟؟... چه‌خبره؟! صدای پسر بزرگم بلندشد : «وای خدا! لابد لونه‌ی یاکریمه.. می‌خواد تا صبح نذاره بخوابیم...» زهرا و‌ محمد فوری دست‌به‌کار شدند. صندلی را می‌کشیدند تا ببینند چه چیزی مادرشان را این‌طور به وجد آورده. تا دقایقی بعد که صندلی به پای پنجره برسد و کنجکاوی، پدر و پسر را از گوشی و‌ تخت جدا کند، قربان‌صدقه‌های من ادامه داشت... کنار کشیدم تا آن منظره‌ی زیبای ۵×۸ سانتی‌متری را یکی یکی ببینند. عکسی که می‌بینید یادگاری ماست از آن قاب کوچک‌، از یک‌ غافلگیری شیرین. زیباترین منظره‌ای که یک‌ اتاق می‌توانست داشته‌ باشد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan