#صلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_جَوادَ_الأَئِمّه
دلش میخواست يكی از لباسهای امام را بگيرد برای تبرک، اما خجالت میكشيد بگويد.
حتی نامه نوشت، اما نامه را نفرستاد.
نااميد شد داشت برمیگشت شهر خودش كه كسی از پشت سر صدايش زد. برگشت.
غلام امام بود.
گفت:
«اين لباس را آقا برايت فرستاده.»
#وسعت_آفتاب
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
جانِ جهان ما تویی؛💫
⬅️ بله:
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
⬅️ ایتا:
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#سوال_ششم
دیشب از فاطمه یازدهساله پرسیدم: «چرا میخوای نقاشی بری؟» و فقط گفت: «خیلی دوست دارم.»
همین جوابش باعث شد که ساعت ده شب، با چشمهای خمار از خواب، کنارش دراز بکشم و انگشتهایم را باز کنم که: «تا شش سوال از خودت بپرس چرا دوست داری نقاشی بری؟»
فاطمه انگشت اولم را گرفت: «چون نقاشی رو خیلی دوس دارم.»
انگشت دوم را گرفت و کمی فکر کرد: «چووووون میخوام همه چیو یاد بگیرم.»
انگشتش را روی سومی گذاشت و با کلافگی گفت: «چون خوبه دیگه.»
برای سوال بعدی هم فقط به «نمیدونم» بسنده کرد.
آخرین جلسه از کلاسی، زهرا گفته بود: «هر کاری خواستی انجام بدی تا شش سوال برگرد عقب و نیتت رو چک کن. ببین چرا میخوای اون کارو انجام بدی؟ اگر در جهت پیروی از ولی بود که فَبِها، اگر نه ولش کن به درد نمیخوره، حتی اگر یاد گرفتن علم از قلهی قاف باشه.»
جوابِ سوالهای قبلیِ فاطمه را برایش رساندم به امام و ولی.
طوری که سوال ششم خودش انگشت کوچکم را گرفت: «میخوام نقاشی یاد بگیرم تا بتونم باهاش تببین کنم.»
تبیین را که گفت متکا را کج کردم سمتش: «اصلا مگه تبیین میدونی چیه؟»
نور چراغ خیابان که از پنجره آمده بود، باعث میشد صورتش را نیمهروشن ببینم.
چند بار پلک زد: «بله که میدونم. حتی آقا جلالیانم تبیین کردم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خندهام کمی پُر صدا شد.
امیرحسین روی تشکش غلتی زد و ما از ترس بیدار شدن پسرک صدایمان را آرامتر کردیم.
آقای ملکیان راننده سرویسش بود. چند باری حرفهایش را دخترک برایم مخابره کرده بود. چند مرتبه هم خواستم تماس بگیرم و منع گفتوگوی سیاسی و اعتقادی با دختر بچه یازدهساله در ماشین را اعلام کنم؛ اما صرفنظر کردم و هربار سپردم به تکرار بعدی.
دستم را جلوی دهانم گذاشتم: «مثلا چی گفتی بهش؟»
لبهایش از خندهی من مثل گلِ هندوانهی شیرین قاچ خورده بود: «مثلا اون روز گفت چرا برا نماز مدرسه رو تعطیل نمیکنن تا هرکس خواست نماز بمونه و شماها هم زودتر بیاید من برسونمتون خونه؟»
با دو انگشت کنارههای لبش را خشک کرد: «گفتم، خانممون میگه نمازتونو اول وقت بخونید تا با نماز امام زمان بره بالا تو آسمون که حتما قبول شه. اگر مدرسه هم بگه برید من میمونم نمازمو میخونم.»
بعد هم یکجوری که انگار هنوز توی سرویس نشسته به ابروهایش چین داد: «بچههای دیگه هم مسخرهم کردنا، ولی من اصلا بهشون محل ندادم.»
یاد نمازهای مغربش افتادم. به تازگی باید چند باری صدایم را به مدلهای مختلف توی خانه رها میکردم تا دخترک، اول وقتش نگذرد.
لپ صورتیاش را کشیدم و خندهی از سر شوقم را نشانش دادم: «آفرین دخترم، پس باید بیشتر به نمازای اول وقتت دقت کنی!»
پشتش را به من کرد و از صدایش معلوم بود که زورِ خواب، پلکهایش را دارد پایین میکشد: «باشه مامان، باشه. ثبتنام کلاس نقاشی یادت نره! دیدی امروز آقا دوباره گفت تبیین کنید.»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
⬅️ بله:
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
⬅️ ایتا:
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
بچهها مشغول بازیاند.
پسرک توی بازی خرابکاری میکند.
خواهر بزرگ با عصبانیت رو به پسرک میگوید:
«ببین پسرجان منو عصبانی نکن! دیگه نمیذارم پسرم باشیا!!
خلاصه که خودتو یتیم نکن تو بازی، بیمادر میشیا!»
#رضوان_رحیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
⬅️ بله:
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
⬅️ ایتا:
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#قلمزنان
شماره دوم، روایت زایمان
خاطره زایمان، صرفا روایت ساده و بسیطی از پا گذاشتن یک انسان جدید به دنیا نیست. البته که اگر فقط همین هم بود، ماجرای شگفتی بود. اما خاطره تولد یک انسان، مثل وجود خود آدمیزاد، چندین بعد و جنبه و ساحت دارد.
این مجله، نتیجه تلاش مادرانی برای نزدیک شدن به این آرزوست؛ آرزوی این که شاید این بار، بهتر بتوانم بگویم که هر بار تجربه زایمان چگونه گذشت و چطور من را به نسخه جدیدی از خودم تبدیل کرد که دیگر هرگز بازگشت به آن نسخه قدیمی نخواهد داشت.
مادرانی که در این اوراق راوی پردهای از سفر زایمانشان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمدهاند و مشق نوشتن میکنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردمنهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعهای که میکوشد زنان در همه ساحات وجودیشان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند.
شماره دوم از گاهنامهی ادبیات روایی قلمزنان، با موضوع «زایمان»، تقدیم نظر شما میگردد. امید که این تلاش کوچک مقبول نگاه همه مادران افتد.
هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال میکند و دستتان را برای همکاری به گرمی میفشارد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
-941809918_1007944635.pdf
3.66M
سلام #جان_و_جهانیها
عید شما خیلی مبارک!💐
بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمیچسبد! اصلا ما آمدهایم که خبر یک عیدی را به شما بدهیم☺️
گروه «مداد مادرانه» را که میشناسید؟ همان گروهی که مامانهای مادرانهایِ دست به قلم، در آن جمع هستند و مشق نویسندگی میکنند؛ حاصل قلمشان را هم شما توی جان و جهان میبینید. حالا اعضای مداد مادرانه، که ماه رمضان امسال سنگ بنای یک مجله را گذاشتند، موضوع دومین شمارهاش را، «زایمان» انتخاب کردند.😇
مجلهای که متنهای زایمانی اعضای مداد در آن جمع شده و خواندن روایتهایش، گاهی اشک را به چشم میآورد و گاه خنده را بر لب!
شماره دوم از گاهنامهی ادبیات روایی #قلمزنان (روایت زایمان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹
نقص و ایرادهای کار را هم به بزرگی خودتان ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتان بخواهد در تولید شمارههای بعدی، همراهیمان کنید که چه بهتر از این!🤩
شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما:
@mahdahha
اگر هم خواستید در گروه مداد مادرانه با ما همراه شوید، به شناسه کاربری @mpmohammadi پیام دهید.
دوستتان داریم، مشتاق نظرات ارزشمندتان هستیم و خیلی به دعای خیرتان نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام جواد(ع) باشید.🤲💐
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#نگاهدار_سرِرشته_تا_نگه_دارد
#جایی_که_خانهی_خدا_بود
وقتی داشتم وسایل لازم را برای اعتکاف مادرانه جمع میکردم، هیچ تصوری از چیزی که به سمتش میرفتیم، نداشتم. فقط چکلیست را گذاشته بودم جلویم و سعی میکردم چیزی از لگوها، کتابها، اسباببازیها، لباسهای اضافهی بچگانه، بالش و ملحفه و پتوی بچگانه جا نماند. آنقدر قسمت مادرانهی روح و روانم پررنگ و بزرگ شده بود که جایی برای قسمت شخصی باقی نمانده بود. آخرش هم یادم رفت سجاده و تسبیح و مفاتیح شخصیام را بردارم!
وقتی که برای خداحافظی با مادرشوهرم به دم در رفتیم، با ناباوری، نگاهی به ما و وسایلمان انداخت و پرسید: «جدی جدی دارید میرید اعتکاف؟ اگه زینب اذیت کرد و نموند چی؟ برمیگردید؟» نمیدانستم چه جوابی بدهم. قطعاً نمیرفتیم که زودتر از سه روز برگردیم. اما تردید از کلام مادرشوهرم سر رفت و به من هم سرایت کرد: «خب، اعتکاف که قبل از مغرب دوم مستحبه. اگه نشد برمیگردیم.»
.... .
غروب روز سوم، مثل همهی غروبهایی بود که توی تمام اعتکافهای قبلی تجربه کرده بودم. قلبم آنقدر بزرگ شده بود که نزدیک بود قفسهی سینهام را بشکافد و بیرون بزند. غربت، مسجد را فراگرفته بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حتی کودکان نمیخواستند باور کنند این جشن سهروزه به انتها رسیده و باید برگردند به جایی که دیگر خانهی خدا نیست. زینب چسبیده بود بهم و التماس میکرد که «نه. ما نریم. حداقل اونقدر بمونیم که همه برن و بعد ما بریم». با همین اصرارهایش، بغض غروب روز سوم را توی گلویم شکست. نشستم روی زمین و هایهای گریه کردم. تا صدای اذان آمد و خدا هدیهی معتکفان را گذاشت توی دادنشان.
آن حس غربت که رفت، غبار هم از روی وجود زنگارگرفتهی ما رفته بود. حالا باز همه شاد بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. بچهها دوباره شروع کردند به بازی. سفرهی افطار که جمع شد نوبت خداحافظی بود. انگار همه، اعضای یک خانوادهی بزرگ بودیم که مدتی آمده بودیم خانهی بزرگ پدری و وکنار هم شیرینترین لحظههای مادرانهمان را گذرانده بودیم. حالا دوباره از وطن، از خانهی مألوف، بازمیگشتیم به غربت شهر و زندگی روزمرهمان.
به خانه که رسیدیم، بعد از دیدن مادرشوهرم و سلام و علیک، اولین جملهای که گفتم این بود: «ایشالا سالای بعدم حتما میریم اعتکاف مادرانه.»
#کتاب_سررشته
#اعتکاف
#ماه_رجب
کتاب #سررشته را میتوانید از کتابفروشیهای معتبر خریداری کنید و یا از سایتهای اینترنتی فروش کتاب سفارش دهید.
این کتاب که شامل تجربههای جذابی از همنشینی مادری و عبادت است، هدیهی شیرین و دلچسبی برای مادران معتکف و اعتکافهای مادرانه میتواند باشد.
برای سفارش کتاب سررشته به تعداد بالاتر از ده جلد و با تخفیف، به @mhaghollahi پیام دهید.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#آداب_زیارت_کودکانه
روزی که قرار بود معلم درس زیارت را بدهد، با قرار قبلی بچهها را بردند به امامزادهی نزدیک مدرسه.
پدر یکی از بچهها که روحانی بود آمده بودند و آداب زیارت را برای بچهها توضیح داده بودند.
فردای آن روز، معلم از بچهها خواسته بود توی یکی دو خط از آداب زیارت بنویسند.
◾️◾️◾️
محمدصادق: «مامان ببین خوب نوشتم؟»
مامان: «بخون عزیزم!»
محمدصادق: «برای رفتن به زیارت چه کارهایی باید انجام دهیم؟
لباس تمیز بپوشیم.
عطر به خودمان بزنیم.
پیش ضریح که رفتیم اگر زیارتمان تمام شد، باید دنده عقب برویم!»😅
(به عبارت دیگر پشت به ضریح نباشیم.)
#حدادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
#عاشق_شو!
آخرین امتحان پایانترمِ سال دوم را داده بودم و آزادانه در راهروهای دانشگاه قدم برمیداشتم، انگار با فاصلهای یک سانتی از روی زمین داشتم حرکت میکردم. احساس آزادی و رهایی، حال خوبی به من داده بود. به امید یک خوشوبش بیدغدغه و غیر درسی با دوستان، به سمت اتاق بسیج رفتم. در را که باز کردم صحنهای متفاوت از هر روز دیدم. همه در مورد یک چیز صحبت میکردند؛ ثبتنام. سلام کردم و از یکی از رفقا پرسیدم «اینجا چه خبره؟»
- مگه اطلاعیه رو ندیدی؟ ثبتنام مسجد دانشگاه شروع شده برای اعتکاف.
قبلتر یکچیزهایی از اعتکاف شنیده بودم اما همان موقعها از نظر فلسفی، آن را در ذهنم رد کرده بودم. برای اینکه پیش دوستان بسیجم لو نروم، نگاهی به ساعتم کردم که انگار خیلی دیرم شده و خداحافظی کردم.
خوشبختانه اعتکاف آن سال به مرداد ماه افتاده بود و کمتر کسی را در آن دو ماه میدیدم که بخواهم در مورد رفتن یا نرفتنم به اعتکاف توضیحی بدهم.
برای تمام تابستانم برنامه ریخته بودم؛ خواندن یک رمان علمی_تخیلی که استادمان معرفی کرده بود، مطالعه کتابی در مورد آراء فلسفی فیزیکدانان معاصر، سر زدن به کتابخانهی مرکزی، تماشای چند فیلم و سریال که در طول ترم فرصت دیدنشان را نداشتم و کلی کار دیگر که به آنها فکر کرده بودم و باید برایشان برنامه میریختم.
اوایل مرداد بود. خوش و خرم از داخل پردیس مرکزی به سمت درب ۱۶ آذر میرفتم که یکی از دوستانم را دیدم؛ دوستی که برای ادب، ایمان و اخلاقش خیلی احترام قائل بودم. من را که دید بیمقدمه گفت: «اول بگو ببینم تونستی کارت اعتکاف بگیری یا نه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
ظاهراً تعداد متقاضیهای شرکت در مراسم خیلی بیشتر از ظرفیت مسجد بود.
غافلگیر شدم ولی زود خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به چاخان، پاخان کردن که نشد و نبود و نتوانستم. ناغافل دستم را گرفت و گفت: «انگار خدا تو رو سر راه من گذاشته. ظاهرا قسمت نیست خودم برم.» و اشک درون چشمانش جمع شد. کارتِ ورود را توی دستم گذاشت و خداحافظی کرد و رفت. چند قدم دور نشده بود که برگشت و گفت: «یادت نره منو دعا کنی!»
نفهمیدم چطور کارهای انتقال نامِ کارت، واریز هزینه و ثبتنام تکمیلی را انجام دادم و چطور برای آن سه روز که کاملا برایم مبهم و تعریفنشده بود ساک بستم و راهی شدم!
آن شب از کوچههای چراغانی شهر و ایستگاههای صلواتی که مزیّن به ذکر و نام آقا امیرالمؤمنین(ع) بودند گذشتم و هرچند نامطمئن اما راضی، خودم را به صفهای شلوغ جلوی مسجد رساندم!
هر کس سهمش از زمین مَفروش مسجد به اندازهی یک سجاده بود؛ در حالیکه همچنان به غایت و علت این مراسم فکر میکردم سجادهام را پهن کردم و روی آن آرام گرفتم.
دستِ یکی به شانهام خورد «چطوری رفیق؟ تو کجا، اینجا کجا؟» دوست عزیز دیگرم بود که خبر نداشتم او هم ثبتنام کرده. کنارم بار و بُنهاش را پهن کرد.
خیلی خسته بودم. آرام روی سجادهام دراز کشیدم و به سقف گنبدیشکل مسجد خیره شدم. داشت شارژ بدنم تمام میشد، اما گوشهایم انگار همچنان چند درصدی انرژیِ باقیمانده داشت. صداهای مختلف و متفاوتی میشنیدم؛ همهمهی پسرهای آنطرفِ پرده، صدای صحبت دخترهای ردیفهای عقبتر از ما، مناجات دوستی که نرسیده شروع کرده بود، و شَلَپ و شلوپِ وضو گرفتن دوست کناریام که روی چفیهاش در حال وضو گرفتن بود. کمکم پلکهایم سنگین شد و گوشهایم هم دیگر چیزی نشنید.
نوای حاج مهدی سماواتی آرام آرام هشیارم کرد. بلند شدم و به چپ و راست نگاه کردم. همه مشغول کاری بودند؛ یکی قرآن میخواند، یکی به نماز مستحبی ایستاده بود و دیگری تسبیح به دست، اذکار رجبیه را تکرار میکرد.
سحر اول بود. سعی کردم کاری برای خودم جور کنم. منی که در نماز خواندن کمی تنبل بودم و تمام همّتم روی نمازهای یومیه بود و نهایتا نمازِ قضاهای صبح، محال بود زیر بار نماز مستحبی بروم. این بود که از بین گزینههای موجود، استغفار که کمترین انرژی را از من میگرفت انتخاب کردم. تسبیح صد دانهی فیروزهایرنگم را جلوی چشمانم گرفتم. باید در یک نگاه انتقادی، صد رفتاری را پیدا میکردم که بابت آن از خدای مهربان عذرخواهی کنم و نهایتا طلب جبران. «واقعا من انقدر آدم بدی میتونم باشم که صد تا گناه یا خطا کرده باشم؟!»
خیلی زود یاد زمزمههای دعای کمیل مادرم که از زبان حضرت امیر(ع) بود افتادم «اللّهُمَّ اغفِر لیَ الذُّنوبَ الّتی تَهتِکُ العِصَم ...» خودم را جمع و جور کردم و با حالت متواضعانهای سعی کردم در خودم فرو بروم. «خدایا منو ببخش بابت همهی وقتایی از عمرم که تلف کردم.» و اولین دانه را انداختم. «خدایا به عمرم برکت بده تا بتونم جبران کنم. خدایا منو ببخش بابت همهی فکر نکردنهام و عجولانه فکر کردنهام!» دانهی دوم را انداختم و بعد دانهی سوم... . کمی جلو رفتم اما دیگر جور کردن دلیلی برای انداختن مهرهها برایم کمی سخت شد؛ اینهمه تمرکز واقعا مشکل بود. مگر چقدر میشد به خودم فکر کنم؟ مگر من چقدر بودم؟!
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
تسبیح را رها کردم. بعد از سحری و نماز صبح وقتی مطمئن شدم بینالطلوعین تمام شده، خواب شیرین را بر ادامهی ذکر و فکر ترجیح دادم و دوباره روی جایِ خوابِ سه وجب در پنج وجبم دراز کشیدم و خوابیدم!
با صدای همهمهی جمع از خواب پریدم. «زود جمع و جور کنید که نماز جمعهی این هفته، رهبری هستن.» خطبههای آقا را دوست داشتم، از عمق جان ایشان را یک اسلامشناس و اسلامباور واقعی میدانستم و خوشحال بودم که صدایشان را بیواسطه میشنیدم.
خودشان، ما و همه را توصیه به تقوا و نظم در کارها کردند. فکر میکردم حرفهایی که در ادامه میزنند مهمتر باشد. گوشم تیز بود اما همه چیز حولوحوش همان تقوا و نظمِ در امور چرخید. دوباره کمی متعجب شدم و این تعجب را گذاشتم کنار بقیهی نادانستههای قبلیام از اعتکاف، و همه را همراه خودم به سجادهام بردم و به فکر کردن و استغفار ادامه دادم. از اعمال روز اول به همان استغفار بسنده کردم.
صدای دلنشین اذان مغرب، معروف به اذان دانشگاه تهران یا همان اذان آقای کاظمزاده برایم شیرین بود، خصوصا بعد از روزهی یک روزِ بلند مرداد ماه.
با افطار و نماز و مراسمات بعدش رَمق از جانم رفته بود و دلم میخواست دراز بکشم، اما رفتار اطرافیانم کمی متفاوت بود! همه مشغول نمازهای مستحب رجبیه شده بودند؛ خجالت کشیدم که دوباره تسبیح به دست بگیرم. این بود که دو رکعت نماز نشسته خواندم و زانوهایم را مالاندم که مثلا زانوهایم خشک شده است! ولی ظاهرا همتِ کوتاهم مرا بیتوفیق کرده بود. نهیبی به خودم زدم و دو رکعت بعدی را هم خواندم که به خودم ثابت کنم، من هم میتوانم!
خواب کوتاهی کردیم و دوباره نیمههای شب با مناجات حضرت امیر(ع) بلند شدیم؛ نیمهشبهای پر رمز و رازی که فقط خودت هستی و خودت، خودت و خالقت.
حاج سعید با نواهایش، دستمان را میگرفت و ما را در بغل خودمان میگذاشت. دستمان را میگرفت و ما را در آغوش خدایمان جای میداد. نمیدانم آن امواج در دل شب، چه ارتعاشاتی به قلبم میداد که جواب سوالات ذهنم، از قلبم سرازیر میشد. هنوز هم که هنوز است همهجا را برای فهم آن جوابها میگردم. ولی در آن نیمههای شب، آنچه از قلبم به مغزم مخابره میشد، یکجور حس اطمینان بود. اطمینانی که با آن، برای ماجراجویی زندگی و معنای آن، انگار از نو کوله بستم و حرکتم را شروع کردم.
از نیمهی اعتکاف که گذشتیم، گذر زمان راحتتر بود؛ انگار قِلِق کار دستم آمده بود. مراقب ذهنم بودم که اگر بازیگوشی کرد، آن را به جای خودش برگردانم. زیر چشمی چشمهایم را از درون میپاییدم که بیدلیل نچرخند. حواسجمع بودم که گوشهایم جز صدای لبهایم و البته نوای قلبم را نشنوند. باید که خودم را در وجودم جاگزیده میکردم و اولین قدمش این بود که حواسم ششدانگ در اختیارم باشد. دیگر، دعاها برایم فقط جمعی از الفاظ، و ذکرها تکرار یک کلمه نبود. بلند وکوتاه شدنها فقط یک حرکت ظاهری یا نمایشی نبود. لحظهها هم دیگر فقط گذر زمان نبودند؛ هر لحظه معنا و وزن خود را داشت و هر چه میگذشت بر ارزششان در نظرم افزوده میشد.
سه روز گذشته بود و من و همهی جمعی که کنار هم بودیم به انتهای خطی میرسیدیم که هم آرزوی رسیدنش را داشتیم و هم غمِ از دست دادنش را... . نمیدانم اشکهامان در اذان آخر از وصالمان به خود و خدایمان بود یا غمِ جدایی از در و دیواری که دستمان را گرفته و بلندمان کرده بود، یا اُنسمان با آن اذانِ دلنشین و دوستداشتنی که تکرارش، بر قلبمان باورِ توحید، معاد، نبوت و ولایت را نشاند؛
شهادت میدهم که خدایی جز او نیست.
شهادت میدهم محمّد(ص)، رسول خداست.
شهادت میدهم علی(ع)، ولیّ خداست... .
#محدثه_افضلزاده
#اعتکاف
#ماه_رجب
#ولادت_امام_علی(ع)
در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ
🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane