✍بخش دوم؛
- این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده.
میخواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند.
گاهی صحبتمان که میکشید به وضعیت سخت زندگی همسر و بچههای شهید محمدی و یکی دو تا از دوستان دیگرمان، آنقدر برایمان طاقت فرسا میشد که دوتایی میزدیم زیر گریه و دعای فرج میشد ختم کلاممان.
چقدر انتظار کشیده بودیم برای این وعدهی شیرین.
موشکهای تر و فرز، خودشان را به پایگاههای نظامی رژیم غاصب رسانده بودند و بچههای مظلوم غزه یک شب آرام را سپری کرده بودند. فاصلهی خبرها داشت بیشتر میشد و تعدادشان کمتر. اینجا اما خواب داشت زور خودش را میزد که پلکهای ما را با هم آشتی دهد.
نزدیک اذان ظهر بود. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
سمیه بود.
- ممنون آبجی دیشب حواست بهم بود، الحمدلله آقای رحیمی هم اومد. زنگ زدم به فکر نباشی.
- خداروشکر، بهشون خداقوت بگو از طرف ما.
- لطف خدا بود فقط.
- خدا بهشون اجر بده دل خانواده شهدا رو شاد ...
زدم زیر گریه.
دوتایی به اندازهی تمام دردهای این چند وقت نرگس و فریبا بعد از شهادت آقای محمدی و آقای کریمپور هقهق کردیم. نمیدانم چقدر طول کشید تا دل سبک کردیم. مجبور شدیم تلفن را بدون کلامی بیشتر قطع کنیم.
به زحمت صفحه موبایل پر از موجهای رنگی را از پشت اشکها باز و پیامکی از سمیه خداحافظی کردم.
- سمیه جان مجددا چشمت روشن جزاکالله آبجی مراقب خودت و بچه باش. انشاءالله بارت رو زمین نذاشته توی قدس بریم پشت سر آقا(امام عصر (عج)) نماز بخونیم.
#م_الف
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غرور_ملّیتون_چطوره؟
ما -یعنی من و خواهرها و مادرم و دوستانم- وقتی به هم زنگ میزدیم، -بعد از سلام- سوالاتِ همیشگی را میپرسیدیم: «چطوری؟... چه خبرا؟... کوچولوهات خوبن؟... فلانی خوبه؟...»
اما من، درست از بامداد یکشنبه، یک سوال به سوالاتِ معمولِ تلفنی حرفزدنم اضافه شده:
«سلام،
خوبی؟
چه خبرا؟
بچهها خوبن؟
راستی! غرور ملیتون چطوره؟ حال اومد؟»😍
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوشش
اواخر سال هشتاد و یک بود. به من خبر دادند که لاله را برای معاینه از شمال به تهران آوردهاند.
تا به بیمارستان برسم، فکرها در سرم مثل واگنهای قطار ردیف شده بودند:
- وقتی با پدرش برای زندگی به شمال میرفت، حالش خوب شده بود.
- چرا باید برای درمان، تهران بیاید؟
- یعنی حالش انقدر خراب شده؟
- چرا و چرا و چرا...؟!
به بیمارستان که رسیدم، سراغ لاله را از عمهاش که جلوی اورژانس ایستاده بود، گرفتم: «لاله کجاست؟»
- بردنش تو آیسیو.
اشک از چشمهایم شُره میکرد: «حالش چطوری بود مگه؟»
- منم نتونستم ببینمش. فقط داوود گفت تو شمال حالش بد شده، رسوندنش بیمارستان. دکتر گفته باید برید تهران، اینجا نمیشه کاری براش کرد.
جملهی آخرش را بین زمین و هوا شنیدم و روی زمین افتادم.
وضعیت لاله را بررسی کردند و دکتر دستور استراحت مطلق به خاطر ضعف شدید جسم و تقلیل رفتن املاح بدن را داد. با خودم به خانهی آقاجان بردمش. حدود پنج ماه آنجا استراحت کرد و مُدام به او سر میزدم. باز هم تمام زحمتِ پرستاری لاله به عهدهی مادرم بود. دخترهای همسن و سال فامیل دور لاله را گرفته بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به جسم و روحیهاش خوب رسیدگی میشد، اما روز به روز جانش رو به افول میرفت.
اَملاح بدنش به نزدیکهای صفر رسید و مشکلِ خونی هم مضاف بر ضعف جسمش شد.
اوایلِ سال هشتاد و دو حالش رو به وخامت رفت و در بیمارستان طالقانی بستری شد. ده روز تمام از کنارش جُم نخوردم. حتی نمازم را همان پایین تختش میخواندم.
کنارش نشسته بودم و از توی مفاتیح، کلمات زیارت عاشورا را فقط با چشم دنبال میکردم.
صدای ترق ترق تخت که آمد، کتاب را بستم و نگاهش کردم: «دخترم چیزی میخوای؟»
از زیرِ ماسک اکسیژن به زحمت صدایش را شنیدم:
- مامان، یه دختر اومده تو اتاق، میخواد اکسیژن منو برداره که من دیگه نتونم نفس بکشم.
با اینکه کسی را ندیده بودم وارد شود، نگاهی به دور تا دور اتاق اَنداختم: «مامان جان کسی اینجا نیست.»
- چرا مامان همینجا کنارمه، ببین.
پرستار، جعبهی بزرگِ آهنیِ چرخدار را به داخل هُل داد و گوشهای گذاشت. بعدتر متوجه شدم که دستگاه اِحیاء بوده.
لاله ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: «خانم پرستار، این دختر رو بیرون کنید. میخواد من نفس نکشم.»
پرستار اَخمی به دخترِ خیالی کرد و او را از اتاق بیرون کرد: «دیگه بخواب لاله جان، بیرونش کردم.»
لاله چشمهایش را آرام بست...
بست و بست و دیگر باز نکرد.
صبح روز تولدش بود که به آسمانها رفت.
با بچهها هماهنگ کرده بودیم تا با کیک
خودشان را به ساعتِ ملاقات برسانند.
ادامه دارد...
پینوشتِ یک: زهرا ماجرای دخترِ خیالی را برای فرد فاضلی تعریف کرده و او این طور بیان کرده: «چون لاله، فقط بیست و دوسال داشته و پاک بوده، حضرت عزرائیل خودشان را به شکل دختر بچهای درآوردند تا او هراس جان دادن نگیرد.»
پینوشت دو: از خوانندگانِ نازکدلی که با تلخی این روایت آزار دیدند، عذرخواهی میکنم. بنده بر حسب کنجکاویِ دیگر خوانندگان از قسمت پنج و شش به بعد، نوشتنِ روایت را ادامه دادم.
حلال بفرمایید.
با توجه به واقعی بودن روایت، برای لاله فاتحهای لطف بفرمایید.
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1040
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست.
#قسمت_آخر
آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم.
کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم.
آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود.
حدس زدم برای چه سَرزده آمدهاند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور میتونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.»
از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند.
گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همینطوری هم دارم زجر میکشم که زندم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
آبجی مرا بغل کرد و به خودش چسباند: «زهرا جان، غمِ لاله از دلِ همهی ما بیرون رفتنی نیست، اما به خاطر آقا صادق و طفل معصومای دیگهت باید به خودت برسی. دیگه این دوری کنج دلت برای همیشه نشسته. حداقل حالت بهتر شه تا لاله هم اونطرف حالش خوب باشه.»
راست میگفت. توی این هشت ماه، درسته که جلوی بچهها و صادق بیقراری نکرده بودم و فقط در تنهاییها گریه میکردم. اما حالِ دلم روی بچهها تاثیر گذاشته بود.
هر هفته، بر سَر مزارِ لاله میرفتم و با آبِ چشم قبرش را میشستم.
گاهی با خواهر بزرگترم میرفتم و گاه تنها.
هفتهای که با آقا صادق برای دیدارِ دخترِ جوانم به بهشتِ زهرا رفته بودم. خانوادهی چند مرحوم آنطرفتر به او گفته بودند: «خانمتون تنها میاد اینجا حالش بد میشه.»
و از آن به بعد هرهفته، صادق خودش با من میآمد.
ظاهرم را به دستِ سمیرا سپردم و دلم را به خدا، تا کمی آرامش کند.
لاله، اَمانت خداوند بود و او بهتر میدانست سرنوشتِ بندههایش را چطور رقم بزند.
من هم باید به مسئولیتِ مادری برای بچههای خودم و صادق که پروردگار روی دوشم گذاشته، ادامه دهم.
پایانِ قلم زدنِ نویسنده همینجاست.
اما پایان زندگی همه را خدا میداند و بس
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
سخن پایانی:
به پایان آمد این دفتر، اما حکایتِ مادری کردنِ زهرا خانم همچنان ادامه دارد.
#مادری_تنها_به_زایش_نیست ، روایت بانوییست که علاوه بر مادر بودن و دور بودن از دخترش، برای بچههای همسر نیز مادری را به کمال میرساند.
او در ادامهی زندگی، صاحب فرزند میشود و باز هم طوری با بچههایی که از خون خودش نیستند رفتار میکند که به الگویی برای نامادرها تبدیل میشود.
نقطهی عبرت آموز داستان اینجاست که:
زنی که بچه نداشته باشد، راحتتر میتواند به بچههای دیگران عشق بدهد اما زهرا خانم هم از زندگی فعلی و هم از زندگی قبلشان فرزند داشتند.
اُمید است بانوانی که به صورت سَبَبی تاجِ مادری بر سر میگذارند، مثل مادرِ نمونهی این روایت، اُمُالبَنینوار برای طفلهایی که از نعمتِ مادر به هر دلیلی بیبهره هستند، مادری کنند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادریاش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علیرغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم.
چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت #مادری_تنها_به_زایش_نیست ، زهرا خانم:
کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را میتواند، حل کند.
ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم .
دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟
من معتقدم که اندر آن سری هست!
یک دست به کار خویشتن پردازی،
با دست دگر ز دیگران گیری دست
در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#موعظهی_شیخ_ما
پسر ۵ونیم سالهم به من میگه: «من کارهای خوبم از کارهای بدم بیشتره. مامان تو هم باید سعی کنی مثل من باشی!!!»
#ریحانه_عالم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#من_بچه_میخوام_مرتضی!
- به نظر من آدم نباید بچه بیاره، فوقش بره یه بچه یتیم رو بگیره بزرگ کنه. چرا یک وجود بیگناه رو وارد این دنیا کنیم تا مثل ما رنج بکشه؟ تا بعد که نوجوون شد بگه چرا منو به دنیا آوردین؟
توافقی دو طرفه همان اوایل ازدواج بین من و همسرم برقرار شد. من مشغول درس و دانشگاه بودم و او هم سر کار میرفت. زندگیمان به اندازهی کافی شلوغ بود.
من هم که ذهنم از شانزده سالگی درگیر مباحث اعتقادی شده بود، در بیست سالگی به بنبست رسید. پدر و برادرهایم روحانی بودند. مادرم هم بانویی معتقد و اهل انجام مستحبات بود. من به عنوان تنها دختری که از خاندانمان به دانشگاه رفتم، انگار با آن همه اطلاعات فکرم مسموم شده بود. مثل فنری که از بند خانواده رها شده باشد، اعتقاداتم را گوشهای ریختم و محو تماشای تمام تفکرهای جهان شدم. در اثبات هر مکتبی کتابهای زیادی نوشته شده بود. به این همه اعتقادات متنوع در جهان که فکر میکردم سرگیجه میگرفتم، نفسم بند میآمد و قلبم تند میزد. احساس ناتوانی و پوچی وجودم را پر میکرد. چگونه میتوانستم بین این همه راه، فقط یک راه را انتخاب کنم؟!
از تفکرات متناقضم آنقدر اذیت میشدم که دلم نمیخواست هیچوقت کسی این رنج را بکشد. به خاطر همین تصمیم گرفتم هیچوقت مادر نشوم. از این که باعث وجود کسی باشم متنفر بودم. زندگیام مثل یک درخت خشکیده و پوچ بود، خالیِ خالی.
ریزترین جوانههای ایمان پشت موتور برادرم شروع به رشد کرد؛ وقتی سوار موتورش میشدم، از درد و رنج «شک» برایش میگفتم و اشک میریختم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برادرم گفت: «به عنوان یه آزمایش تجربی، بیا و این ذکرو بگو: 'آمَنتُ بِالله و رسولِهِ و لا حولَ و لا قوَّةَ إلا بالله'» همان ذکری که پیامبر به کسانی که از وسوسههای فکر در عذاب بودند، آموزش داد.
به خانه که رسیدم، تسبیح فراموششده را از لابهلای جانمازهای زیر تخت بیرون کشیدم. ذکر را میگفتم و خانه را مرتب میکردم. ذکر را میگفتم و سوار اتوبوس به دانشگاه میرفتم. ذکر را میگفتم و نفس میکشیدم. به آرامیِ شروع یک رنگینکمان، بعد از بارانِ ذکرهایم، دلم روشن شد. آنقدر آرام روشن میشد که خودم نفهمیدم کِی تشنهی خدا شدم!
همانطور که درخت زندگیام با ایمان ذره ذره شکوفه میزد، یک تشنگی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت: «مادر شدن!»
حالا که غبار شک از دلم شسته شده بود، دلم خلق وجودی از خودم را میخواست. آنقدر ایمان به وجودی بیانتها و امن برایم شیرین بود که حاضر شدم وجود دیگری را به دنیا دعوت کنم. حتی اگر زجر شک را بکِشد و بگوید: «چرا من رو به دنیا آوردین؟»، به شیرینی ایمانِ بعدش میارزید.
دو سه سال بعد ازدواج، زیر توافقم با همسر زدم:
- من بچه میخوام مرتضی!
ابروهای همسرم بالا رفت و به طعنه گفت:
- چند تا میخوای؟
- حداقل چهار تا! دو تا دختر دو تا پسر.
پوزخندی زد که یکی هم زیادی است. ولی بغض این تشنگی من را رها نکرد که نکرد. در نامربوطترین حالات هم دلم بچه میخواست.
مثل مادر حضرت مریم که وقتی دید پرندهای به بچههایش غذا میدهد دعا از دلش پر کشید تا سقف آسمان، من هم هر مادرانگیای که میدیدم با بغض دعا میکردم. وقتی در اتوبوس بچهای مادرش را کلافه کرد و غرغر بیانتهای مامانمامانش اتوبوس را گرفت، پیشانیام را به شیشه اتوبوس چسباندم و با چشمهای خیس، آرزوی کلافگی آن مادر را کردم، به شرطی که فقط «مامان» باشم.
دیالوگ تکرار شوندهی فیلم خداحافظ بچه، برای ما خیلی سمی بود. وقتی لیلا با چشمهای پر اشک به همسرش میگفت: «من بچه میخوام مرتضی!» شوهرم با خنده به چشمهای پر اشک این طرف تلویزیون نگاه میکرد و من قبل از ریختن اشکهایم، به آشپزخانه میدویدم تا مثلا چای بریزم.
دختر اولم، محیا سادات، سال ۹۵ دنیای خانهی ما را روشن کرد. بعد از او تصمیم گرفتیم یک پسر هم بیاوریم و پرونده فرزندآوری را ببندیم. ولی خدا یک اشانتیون هم همراه پسرم فرستاد؛ نرگس سادات، قُلِ سید حسین، که همه چیزش با ما متفاوت بود. شکلش، اخلاقش، خوابش و حتی بیماریهایش! بستری شدنش همان اول، شسشتوشوی معده و نجاتش، عمل قلبی که در نوزادی برایش انجام شد و خدا دوباره او را به ما هدیه داد، رفلاکس و آلرژی که هنوز بعد از چهار سال با آن کلنجار میرویم...
هشت سال از مادر شدنم میگذرد و تازه چند ماهیست که وقت نماز مهر را توی دستم نمیگیرم، چاقو را راحت وسط سفره میگذارم و نگران هیچ بچهای نیستم. زندگی انگار کمی دارد آرام میگیرد، ولی من هنوز هم همانقدر عاشق بچهام. با این تفاوت که وقتی بگویم: «من بچه میخوام مرتضی» به جای خنده توی چشمهای همسر جان، چیزی است که باز میدوم توی آشپزخانه چای بریزم و دیگر این جملهی سمی را تکرار نکنم و بیش از این توافق اول ازدواج را لِه نکنم.
با همهی اینها من، مثل مادری که جنسیت فرزندش را حس میکند، میدانم بچههای سید حسین یک روز عمودار میشوند...
#ط_ب
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#آرزوی_دیرینه
#فراخوان_روایتهای_وعده_صادق
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دلهای پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!
آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟
خاطراتی را که #وعده_صادق برایتان رقم زد، روایت کنید.
🔸متنهایتان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید:
@zahra_msh
🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳
🔸متنهای برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan