✍ بخش دوم؛
هدیههایی که برای آنها تهیه کرده بودم را جلوی خانمِ جوان گذاشتم و به سمتش روی زمین سُر دادم. خندهای چاشنی جملهام کردم: «ناقابله.»
زن، روسریاش را کمی جلوتر کشید: «به خدا ما راضی نیستیم، شما و تمام خانوادهتون اینقدر تو زحمت بیفتید.»
پسرِ دو سالهشان روی سهچرخهای که برایش هدیه برده بودیم، کنار اتاق نشسته بود و به دستهی آن وَر میرفت.
مامان، لبخندی روی لبهایش نشاند: «ما هر کاری برای شما کنیم، کمه. علاوه بر آقای سهرابی، شما هم این چند وقت مریضداری کردید و خیلی اذیت شدید. حلال کنید.»
پارچهی مخمل زیبایی که برای خانم سهرابی خریده بودم را از کاغذ کادویش بیرون کشید و پارچهی کت و شلواری را هم از زیرِ مخمل بلند کرد و هر دو را به سمتِ همسرش گرفت.
او هم از هدیهها و توجه ما تقدیر کرد.
تعارفات و تشکرها رد و بدل شد و بعد از ساعتی، خانهشان را ترک کردیم.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1030
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوچهار
قدمهایمان را با احتیاط برمیداشتیم تا به کسی تنه نزنیم.
بازار پر از هیاهو بود. مردم در مغازههایی که بیشتر اجناس زنانه میفروختند، رفتوآمد میکردند. ده روز تا ولادت حضرت زهرا(س) فاصله داشتیم.
صبح، لاله تماس گرفت و درخواست همراهی تا بازار را کرد. من هم به کنارش بودن احتیاج داشتم. برنامهی خانه و بچهها را جور کردم و خودم را به شلوغی بازار و حسِ گرمای وجود لاله سپردم.
دست در دست هم مغازهها را نگاه میکردیم و از هر دَری واردِ صحبت میشدیم؛ من از حال و خورد و خوراکش میپرسیدم و او از همسر جدیدی که پدرش به تازگی گرفته بود و قصد داشتند برای زندگی به شهری دیگر بروند، میگفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یک سال از پیوند کلیهاش گذشته بود، اما هنوز هر چند روز یکبار باید برای معاینه به بیمارستان میرفت.
دستی که در دستم بود را یک نَمه فشار دادم: «خوردنِ داروهاتو که پشت گوش نمیندازی؟»
تکخندهی بامزهای کرد: «مامان به خدا همه رو به موقع میخورم. انقدر فکرت درگیر من نباشه. من دیگه بیست سالمهها.»
نگاهم را جُفتِ چشمهایش کردم: «مادرم دیگه.
قلب و ذهنم دنبال بچمه. حالا تو بازار چی میخواستی بخری؟»
- مامان، میخوام به سلیقهی شما یه ماتیک بخرم.
مغازهها را نگاه کردم و یک لوازم آرایشی را نشان دادم. دستش را کشیدم و وارد آنجا شدیم. لاله رُژِ صورتی رنگی را به انتخابِ من حساب کرد.
تنها خریدمان همان بود و بعد از کمی پیادهروی از همجدا شدیم و به خانه برگشتم.
روز مادر بود و از صبح بچهها پچپچ میکردند. طبق تجربه میدانستم که برنامهریزی برای جشن کودکانه این همه سرِ ذوق آورده بودشان. ساعتی از ظهر گذشته بود که لاله و خواهرش هم به جمع بچهها اضافه شدند. از همان جلوی در، روزم را تبریک گفتند و کنارم آمدند.
هدیههایشان را یکییکی با بوسهای محکم تحویلم دادند. کوچکترها نقاشی هم ضمیمهی کادوی ریزهپیزهشان کرده بودند.
نوبت به هدیهی لاله شد. همان ماتیکِ صورتی که به انتخاب خودم خرید، را آورده بود.
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1035
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#وعدهی_صادق
#دِق_نامه
به نام آن خداوندی که باشد رازق و خالق
بیا بنگر چهها کردند با این دشمن فاسق!
همان مردان سابق، با جوانانی بسی حاذق
ادب کردند اسرائیل را، آن موش بی منطق
پس از چندی سکوت و صبر و هی تزریق ترس و دِق
به ناگه رو بِکردَست این سپاه از وعدهی صادق
روان شد سِیلی از پهپاد و موشک از شمال و مغرب و مشرق
فقط یک مشت از خروار، باشند بیش از این لایق...
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوپنجم
مدتی بود آقا صادق میخواست خانه را جابهجا کند. منزل جدیدی که قصد رفتن به آنجا را داشتیم بزرگتر از خانهی نقلیمان بود، اما فقط یک اتاق خواب داشت.
امید از سربازی برگشته بود و دورانِ جوانی را پشت سر میگذاشت. از توی بعضی حرفهایش فهمیدهبودم که از مستقل شدن خوشش میآید. جیبش هم آنقدری از شغلش پُر شده بود که بتواند به تنهایی زندگی کند. جوانی بود و هزار راه برای به خطر افتادن...
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
اثاثها را جمع کرده و کارگرها مشغولِ بار زدن بودند. وسط آن همه وسیله که همه جا را پُر کرده بودند، آقا صادق را جای خلوتی که بچهها صدایم را نشنوند بردم: «میگم الان که وسیلهها رو بردیم خونهی جدید بگو کارگرا چیزی رو تو اتاق خواب نَبرن.»
با تعجب نگاهش را به چشمهایم دوخت و منتظر باقی حرفم ماند.
ادامه دادم: «امید تو سِنی هست که دوست داره مستقل شه. چند بار هم بهم گفته. اتاق خواب رو میخوام بزارم فقط برای امید. نمیخوام جوونم از جلوی چشمم دور شه. بقیهی بچهها فعلا کوچیکن. میتونیم تو پذیرایی براشون چند تا کُمد اضافه کنیم.»
چیدمانِ خانهی جدید با نظر من تمام شد. امید، سهکنجِ اتاق خواب نشست و پاهایش را کِش داد روی زمین.
تویِ چارچوب در ایستادم: «بلند شو بیا شام بخوریم. نیمرو زدم.»
نفس بلندی کشید و عرقِ روی پیشانیاش را با پشت دست پاک کرد: «مامان، فکر نمیکردم این اتاقو بدی من.»
درحالی که یک قدم از او دور میشدم با خنده گفتم: «پاشو بیا، از یه مادر هر کاری برمیاد.»
ادامه دارد...
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1037
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شب_روشن
با همه خستگی خواب به چشمم نمیآید. بلند میشوم و گوشی را بی سر و صدا از روی میز برمیدارم.
اسم سمیه را از آخرین تماسها پیدا و صفحهی پیامک را از زیر اسمش باز میکنم.
- بچهها خوابن، مصطفی هم هست، اگه لازمه بیام پیشت.
نمیتوانم بیشتر از این با جزئیات پیام بدهم یا چیزی بپرسم.
یک هفتهای است هر شب چک میکنم تنها نباشد، میدانم شبی که سمیه تنهاست حتما خبری میشود.
دیشب نیمههای شب طبق معمول این یک هفته بلند شدم و برای چندمین بار کانال خبری مورد اعتمادم را چککردم.
یک لحظه تمام سلولهایم از کار افتاد.
چشمهایم را در تاریکی اتاق گرد کردم.
وعده صادق رسید.
حمله پهبادی به اراضی اشغالی.
انگار شعلهای زیر قلبم روشن شد و قلبم به قُلقل افتاد.
گونههایم در عرض چند ثانیه خیسِخیس شدند.
دوباره صفحهی پیامکها را باز کردم.
- سمیه بیام پیشت؟ نگران نشی یهوقت برای بچه خوب نیست.
- نه نشستم سر سجاده دارم ذکر میگم، خوبم تا صبح بیدار میمونم.
پارسال همین موقعها بود تازه بچهاش از دستش رفته بود، علتش معلوم نشد اضطراب بود یا مشکلی خاص، نمیدانم.
آقای رحیمی خیلی ماموریت میرفت.
لبنان و سوریه و جنوب و شرق و غرب. سمیه از رفتن تا برگشتن همسرش هزاربار جان از بدنش میرفت.
برایش فایل دعای جوشن صغیر را در ایتا فرستادم.
- این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده.
میخواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
- این دعا رو هم حتما بخون. توصیه شده.
میخواستم سرش گرم شود و فکر و خیال نکند.
گاهی صحبتمان که میکشید به وضعیت سخت زندگی همسر و بچههای شهید محمدی و یکی دو تا از دوستان دیگرمان، آنقدر برایمان طاقت فرسا میشد که دوتایی میزدیم زیر گریه و دعای فرج میشد ختم کلاممان.
چقدر انتظار کشیده بودیم برای این وعدهی شیرین.
موشکهای تر و فرز، خودشان را به پایگاههای نظامی رژیم غاصب رسانده بودند و بچههای مظلوم غزه یک شب آرام را سپری کرده بودند. فاصلهی خبرها داشت بیشتر میشد و تعدادشان کمتر. اینجا اما خواب داشت زور خودش را میزد که پلکهای ما را با هم آشتی دهد.
نزدیک اذان ظهر بود. با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
سمیه بود.
- ممنون آبجی دیشب حواست بهم بود، الحمدلله آقای رحیمی هم اومد. زنگ زدم به فکر نباشی.
- خداروشکر، بهشون خداقوت بگو از طرف ما.
- لطف خدا بود فقط.
- خدا بهشون اجر بده دل خانواده شهدا رو شاد ...
زدم زیر گریه.
دوتایی به اندازهی تمام دردهای این چند وقت نرگس و فریبا بعد از شهادت آقای محمدی و آقای کریمپور هقهق کردیم. نمیدانم چقدر طول کشید تا دل سبک کردیم. مجبور شدیم تلفن را بدون کلامی بیشتر قطع کنیم.
به زحمت صفحه موبایل پر از موجهای رنگی را از پشت اشکها باز و پیامکی از سمیه خداحافظی کردم.
- سمیه جان مجددا چشمت روشن جزاکالله آبجی مراقب خودت و بچه باش. انشاءالله بارت رو زمین نذاشته توی قدس بریم پشت سر آقا(امام عصر (عج)) نماز بخونیم.
#م_الف
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غرور_ملّیتون_چطوره؟
ما -یعنی من و خواهرها و مادرم و دوستانم- وقتی به هم زنگ میزدیم، -بعد از سلام- سوالاتِ همیشگی را میپرسیدیم: «چطوری؟... چه خبرا؟... کوچولوهات خوبن؟... فلانی خوبه؟...»
اما من، درست از بامداد یکشنبه، یک سوال به سوالاتِ معمولِ تلفنی حرفزدنم اضافه شده:
«سلام،
خوبی؟
چه خبرا؟
بچهها خوبن؟
راستی! غرور ملیتون چطوره؟ حال اومد؟»😍
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید._
#مادری_تنها_به_زایش_نیست
#قسمت_بیستوشش
اواخر سال هشتاد و یک بود. به من خبر دادند که لاله را برای معاینه از شمال به تهران آوردهاند.
تا به بیمارستان برسم، فکرها در سرم مثل واگنهای قطار ردیف شده بودند:
- وقتی با پدرش برای زندگی به شمال میرفت، حالش خوب شده بود.
- چرا باید برای درمان، تهران بیاید؟
- یعنی حالش انقدر خراب شده؟
- چرا و چرا و چرا...؟!
به بیمارستان که رسیدم، سراغ لاله را از عمهاش که جلوی اورژانس ایستاده بود، گرفتم: «لاله کجاست؟»
- بردنش تو آیسیو.
اشک از چشمهایم شُره میکرد: «حالش چطوری بود مگه؟»
- منم نتونستم ببینمش. فقط داوود گفت تو شمال حالش بد شده، رسوندنش بیمارستان. دکتر گفته باید برید تهران، اینجا نمیشه کاری براش کرد.
جملهی آخرش را بین زمین و هوا شنیدم و روی زمین افتادم.
وضعیت لاله را بررسی کردند و دکتر دستور استراحت مطلق به خاطر ضعف شدید جسم و تقلیل رفتن املاح بدن را داد. با خودم به خانهی آقاجان بردمش. حدود پنج ماه آنجا استراحت کرد و مُدام به او سر میزدم. باز هم تمام زحمتِ پرستاری لاله به عهدهی مادرم بود. دخترهای همسن و سال فامیل دور لاله را گرفته بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
به جسم و روحیهاش خوب رسیدگی میشد، اما روز به روز جانش رو به افول میرفت.
اَملاح بدنش به نزدیکهای صفر رسید و مشکلِ خونی هم مضاف بر ضعف جسمش شد.
اوایلِ سال هشتاد و دو حالش رو به وخامت رفت و در بیمارستان طالقانی بستری شد. ده روز تمام از کنارش جُم نخوردم. حتی نمازم را همان پایین تختش میخواندم.
کنارش نشسته بودم و از توی مفاتیح، کلمات زیارت عاشورا را فقط با چشم دنبال میکردم.
صدای ترق ترق تخت که آمد، کتاب را بستم و نگاهش کردم: «دخترم چیزی میخوای؟»
از زیرِ ماسک اکسیژن به زحمت صدایش را شنیدم:
- مامان، یه دختر اومده تو اتاق، میخواد اکسیژن منو برداره که من دیگه نتونم نفس بکشم.
با اینکه کسی را ندیده بودم وارد شود، نگاهی به دور تا دور اتاق اَنداختم: «مامان جان کسی اینجا نیست.»
- چرا مامان همینجا کنارمه، ببین.
پرستار، جعبهی بزرگِ آهنیِ چرخدار را به داخل هُل داد و گوشهای گذاشت. بعدتر متوجه شدم که دستگاه اِحیاء بوده.
لاله ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت: «خانم پرستار، این دختر رو بیرون کنید. میخواد من نفس نکشم.»
پرستار اَخمی به دخترِ خیالی کرد و او را از اتاق بیرون کرد: «دیگه بخواب لاله جان، بیرونش کردم.»
لاله چشمهایش را آرام بست...
بست و بست و دیگر باز نکرد.
صبح روز تولدش بود که به آسمانها رفت.
با بچهها هماهنگ کرده بودیم تا با کیک
خودشان را به ساعتِ ملاقات برسانند.
ادامه دارد...
پینوشتِ یک: زهرا ماجرای دخترِ خیالی را برای فرد فاضلی تعریف کرده و او این طور بیان کرده: «چون لاله، فقط بیست و دوسال داشته و پاک بوده، حضرت عزرائیل خودشان را به شکل دختر بچهای درآوردند تا او هراس جان دادن نگیرد.»
پینوشت دو: از خوانندگانِ نازکدلی که با تلخی این روایت آزار دیدند، عذرخواهی میکنم. بنده بر حسب کنجکاویِ دیگر خوانندگان از قسمت پنج و شش به بعد، نوشتنِ روایت را ادامه دادم.
حلال بفرمایید.
با توجه به واقعی بودن روایت، برای لاله فاتحهای لطف بفرمایید.
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1040
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. قصههای کوتاه، قصههای بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانیها، یک داستان دنبالهدار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _
#مادری_تنها_به_زایش_نیست.
#قسمت_آخر
آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم.
کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم.
آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود.
حدس زدم برای چه سَرزده آمدهاند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور میتونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.»
از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند.
گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همینطوری هم دارم زجر میکشم که زندم.»
✍ادامه در بخش دوم؛