eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ . آیفون را برداشتم و با شنیدن صدای آبجی دکمه را فشار دادم. کنار در ایستادم تا بالا بیاید. آبجی را دیدم و مثل تمام هشت ماه گذشته، آرام سلام کردم. آبجی دوستِ آرایشگرش را هم آورده بود. حدس زدم برای چه سَرزده آمده‌اند. چادرش را در آورد و مرا کنار خودش نشاند و رو به دوستش گفت: «سمیرا جون، ریش و قیچی دست خودت. هر جور می‌تونی این خواهرِ مارو خوشگل کن.» از جا بلند شدم که دوباره آبجی من را نشاند. گردنم را کمی کج کردم و لحنِ التماسی به صدایم دادم: «به خدا دلم رضا نیست. من همین‌طوری هم دارم زجر می‌کشم که زندم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ آبجی مرا بغل کرد و به خودش چسباند: «زهرا جان، غمِ لاله از دلِ همه‌ی ما بیرون رفتنی نیست، اما به خاطر آقا صادق و طفل معصومای دیگه‌ت باید به خودت برسی. دیگه این دوری کنج دلت برای همیشه نشسته. حداقل حالت بهتر شه تا لاله هم اونطرف حالش خوب باشه.» راست می‌گفت. توی این هشت ماه، درسته که جلوی بچه‌ها و صادق بی‌قراری نکرده بودم و فقط در تنهایی‌ها گریه می‌کردم. اما حالِ دلم روی بچه‌ها تاثیر گذاشته بود. هر هفته، بر سَر مزارِ لاله می‌رفتم و با آبِ چشم قبرش را می‌شستم. گاهی با خواهر بزرگترم می‌رفتم و گاه تنها. هفته‌ای که با آقا صادق برای دیدارِ دخترِ جوانم به بهشتِ زهرا رفته بودم. خانواده‌ی چند مرحوم آن‌طرف‌تر به او گفته‌ بودند:‌ «خانمتون تنها میاد این‌جا حالش بد می‌شه.» و از آن به بعد هرهفته، صادق خودش با من می‌آمد. ظاهرم را به دستِ سمیرا سپردم و دلم را به خدا، تا کمی آرامش کند. لاله، اَمانت خداوند بود‌ و او بهتر می‌دانست سرنوشتِ بنده‌هایش را چطور رقم بزند. من هم باید به مسئولیتِ مادری برای بچه‌های خودم و صادق که پروردگار روی دوشم گذاشته، ادامه دهم. پایانِ قلم زدنِ نویسنده همین‌جاست. اما پایان زندگی همه را خدا می‌داند و بس در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سخن پایانی: به پایان آمد این دفتر، اما حکایتِ مادری کردنِ زهرا خانم همچنان ادامه دارد. ، روایت بانویی‌ست که علاوه بر مادر بودن و دور بودن از دخترش، برای بچه‌های همسر نیز مادری را به کمال می‌رساند. او در ادامه‌ی زندگی، صاحب فرزند می‌شود و باز هم طوری با بچه‌هایی که از خون خودش نیستند رفتار می‌کند که به الگویی برای نامادرها تبدیل می‌شود. نقطه‌ی عبرت آموز داستان اینجاست که: زنی که بچه نداشته باشد، راحت‌تر می‌تواند به بچه‌های دیگران عشق بدهد اما زهرا خانم هم از زندگی فعلی و هم از زندگی قبلشان فرزند داشتند. اُمید است بانوانی که به صورت سَبَبی تاجِ مادری بر سر می‌گذارند، مثل مادرِ نمونه‌ی این روایت، اُم‌ُالبَنین‌وار برای طفل‌هایی که از نعمتِ مادر به هر دلیلی بی‌بهره هستند، مادری کنند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهرا خانم، بعد از شنیدن کشته شدنِ آوا، دختر کوچکی که به دست نامادری‌اش به قتل رسید، با پیشنهادِ نویسنده موافقت کرد تا مِهری که پایِ فرزندانِ همسرش، علی‌رغم دوری از دخترش ریخته بود را رویِ کاغذ قلم بزنیم. چند سطری از زبان شخصیت اصلیِ روایت ، زهرا خانم: کمی دریادل با چاشنی گذشت و مقداری صبوری خیلی از مشکلات را می‌تواند، حل کند. ما به عنوان انسان (نه تنها مادر) در هر حال و موقعیتی باید تلاش کنیم تا انسان خوبی باشیم و به معنای واقعی آدم باشیم . دانی که چرا خدا تو را داده دو دست؟ من معتقدم که اندر آن سری هست! یک دست به کار خویشتن پردازی، با دست دگر ز دیگران گیری دست در پناه خداوند، آرام باشید و به همدیگر آرامش هدیه کنید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر ۵ونیم ساله‌م به من میگه: «من کارهای خوبم از کارهای بدم بیشتره. مامان تو هم باید سعی کنی مثل من باشی!!!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! - به نظر من آدم نباید بچه بیاره، فوقش بره یه بچه یتیم رو بگیره بزرگ کنه. چرا یک وجود بی‌گناه رو وارد این دنیا کنیم تا مثل ما رنج بکشه؟ تا بعد که نوجوون شد بگه چرا منو به دنیا آوردین؟ توافقی دو طرفه همان اوایل ازدواج بین من و همسرم برقرار شد. من مشغول درس و دانشگاه بودم و او هم سر کار می‌رفت. زندگی‌مان به اندازه‌ی کافی شلوغ بود. من هم که ذهنم از شانزده سالگی درگیر مباحث اعتقادی شده بود، در بیست سالگی به بن‌بست رسید. پدر و برادرهایم روحانی بودند. مادرم هم بانویی معتقد و اهل انجام مستحبات بود. من به عنوان تنها دختری که از خاندانمان به دانشگاه رفتم، انگار با آن همه اطلاعات فکرم مسموم شده بود. مثل فنری که از بند خانواده رها شده باشد، اعتقاداتم را گوشه‌ای ریختم و محو تماشای تمام تفکرهای جهان شدم. در اثبات هر مکتبی کتاب‌های زیادی نوشته شده بود. به این همه اعتقادات متنوع در جهان که فکر می‌کردم سرگیجه می‌گرفتم، نفسم بند می‌آمد و قلبم تند می‌زد. احساس ناتوانی و پوچی وجودم را پر می‌کرد. چگونه می‌توانستم بین این همه راه، فقط یک راه را انتخاب کنم؟! از تفکرات متناقضم آنقدر اذیت می‌شدم که دلم نمی‌خواست هیچ‌وقت کسی این رنج را بکشد‌. به خاطر همین تصمیم گرفتم هیچ‌وقت مادر نشوم. از این که باعث وجود کسی باشم متنفر بودم. زندگی‌ام مثل یک درخت خشکیده و پوچ بود، خالیِ خالی. ریزترین جوانه‌های ایمان پشت موتور برادرم شروع به رشد کرد؛ وقتی سوار موتورش می‌شدم، از درد و رنج «شک» برایش می‌گفتم و اشک می‌ریختم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ برادرم گفت: «به عنوان یه آزمایش تجربی، بیا و این ذکرو بگو: 'آمَنتُ بِالله و رسولِهِ و لا حولَ و لا قوَّةَ إلا بالله'» همان ذکری که پیامبر به کسانی که از وسوسه‌‌های فکر در عذاب بودند، آموزش داد. به خانه که رسیدم، تسبیح فراموش‌شده‌ را از لابه‌لای جانمازهای زیر تخت بیرون کشیدم. ذکر را می‌گفتم و خانه را مرتب می‌کردم. ذکر را می‌گفتم و سوار اتوبوس به دانشگاه می‌رفتم. ذکر را می‌گفتم و نفس می‌کشیدم. به آرامیِ شروع یک رنگین‌کمان، بعد از بارانِ ذکرهایم، دلم روشن شد. آنقدر آرام روشن می‌شد که خودم نفهمیدم کِی تشنه‌ی خدا شدم! همان‌طور که درخت زندگی‌ام با ایمان ذره ذره شکوفه می‌زد، یک تشنگی ناشناخته به وجودم چنگ انداخت: «مادر شدن!» حالا که غبار شک از دلم شسته شده بود، دلم خلق وجودی از خودم را می‌خواست. آن‌قدر ایمان به وجودی بی‌انتها و امن برایم شیرین بود که حاضر شدم وجود دیگری را به دنیا دعوت کنم. حتی اگر زجر شک را بکِشد و بگوید: «چرا من رو به دنیا آوردین؟»، به شیرینی ایمانِ بعدش می‌ارزید. دو سه سال بعد ازدواج، زیر توافقم با همسر زدم: - من بچه می‌خوام مرتضی! ابروهای همسرم بالا رفت و به طعنه گفت: - چند تا می‌خوای؟ - حداقل چهار تا! دو تا دختر دو‌ تا پسر. پوزخندی زد که یکی هم زیادی است. ولی بغض این تشنگی من را رها نکرد که نکرد. در نامربوط‌ترین حالات هم دلم بچه‌ می‌خواست. مثل مادر حضرت مریم که وقتی دید پرنده‌ای به بچه‌هایش غذا می‌دهد دعا از دلش پر کشید تا سقف آسمان، من هم هر مادرانگی‌ای که می‌دیدم با بغض دعا می‌کردم. وقتی در اتوبوس بچه‌ای مادرش را کلافه کرد و غرغر بی‌انتهای مامان‌مامانش اتوبوس را گرفت، پیشانی‌ام را به شیشه اتوبوس چسباندم و با چشم‌های خیس، آرزوی کلافگی آن مادر را کردم، به شرطی که فقط «مامان» باشم. دیالوگ تکرار شونده‌ی فیلم خداحافظ بچه، برای ما خیلی سمی بود. وقتی لیلا با چشم‌های پر اشک به همسرش می‌گفت: «من بچه می‌خوام مرتضی!» شوهرم با خنده به چشم‌های پر اشک این طرف تلویزیون نگاه می‌کرد و من قبل از ریختن اشک‌هایم، به آشپزخانه می‌دویدم تا مثلا چای بریزم. دختر اولم، محیا سادات، سال ۹۵ دنیای خانه‌ی ما را روشن کرد. بعد از او تصمیم گرفتیم یک پسر هم بیاوریم و پرونده فرزندآوری را ببندیم. ولی خدا یک اشانتیون هم همراه پسرم فرستاد؛ نرگس سادات، قُلِ سید حسین، که همه چیزش با ما متفاوت بود. شکلش، اخلاقش، خوابش و حتی بیماری‌هایش! بستری شدنش همان اول، شسشت‌وشوی معده و نجاتش، عمل قلبی که در نوزادی برایش انجام شد و خدا دوباره او را به ما هدیه داد، رفلاکس و آلرژی که هنوز بعد از چهار سال با آن کلنجار می‌رویم... هشت سال از مادر شدنم می‌گذرد و تازه چند ماهی‌ست که وقت نماز مهر را توی دستم نمی‌گیرم، چاقو را راحت وسط سفره می‌گذارم و نگران هیچ بچه‌ای نیستم. زندگی انگار کمی دارد آرام می‌گیرد، ولی من هنوز هم همان‌قدر عاشق بچه‌ام. با این تفاوت که وقتی بگویم: «من بچه می‌خوام مرتضی» به جای خنده توی چشم‌های همسر جان، چیزی است که باز می‌دوم توی آشپزخانه چای بریزم و دیگر این جمله‌ی سمی را تکرار نکنم و بیش از این توافق اول ازدواج را لِه نکنم. با همه‌ی این‌ها من، مثل مادری که جنسیت فرزندش را حس می‌کند، می‌دانم بچه‌های سید حسین یک روز عمودار می‌شوند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و دل‌های پردرد ما را هم با خودشان راهی این عملیات شورانگیز کردند. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب و روزهای بعدش، به شما چگونه گذشت؟ خاطراتی را که برای‌تان رقم زد، روایت کنید. 🔸متن‌های‌تان را به شناسه کاربری زیر در ایتا یا بله ارسال کنید: @zahra_msh 🔸مهلت ارسال آثار: ٢٠ اردیبهشت ۱۴۰۳ 🔸متن‌های برگزیده در کانال «جان و جهان» منتشر خواهند شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. یکی از سرنخ‌هایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «روایت یک صبحانه» بله را که گفتم، همان‌جا طبق رسومات خانوادگی برای صرف صبحانه بعد از مراجعه به آزمایشگاه، دعوت شدیم. ولی من که در حال و هوای دیگری بودم و به طرح لباس عروس و دنیای بعد از عروسی فکر می‌کردم، متوجه این دعوت نشدم! روز موعود فرا رسید! چهارشنبه بود، برنامه‌ی درسی‌ام را داخل کیفم گذاشتم و لباس‌های مدرسه را به تن کردم. مادرم تلاش عجیبی برای غیبت نداشتن من از مدرسه داشت و اگر دست خودش بود، می‌گفت نمونه‌گیرهای آزمایشگاه بیایند و در مدرسه از من نمونه‌گیری کنند که مبادا ساعتی غیبت داشته باشم! سوار ماشین که شدیم، سرآستین‌های تنگ مانتوی مدرسه‌ام توجهم را جلب کرد، داشتم فکر می‌کردم چطوری آستینم را باید بالا بدهم که سوال مهمی به ذهنم آمد: «راستی مامان، آزمایشی که داریم می‌ریم بدیم ایشالا خونه دیگه، مگه نه؟» هم‌زمان دو جفت چشم گشاد شده به عقب برگشتند و به چشمان من خیره شدند، کمی جا‌خوردم و پرسیدم: «یعنی نیست؟» پدرم گفت: «یعنی تو نمی‌دونستی؟ حالا چندساعت قراره معطل بمونیم دختر؟ ای بابا!» شرمگین نگاهشان کردم و درحالی‌که خنده‌ام گرفته بود معذرت‌خواهی کردم و قول دادم تمام تمرکزم را به کار بگیرم تا در اسرع وقت کارمان تمام شود! فکر می‌کنم بیهوده‌ترین قول زندگیم همین باشد! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به آزمایشگاه که رسیدیم، دیدم آب‌سرد‌کن ندارند و باید از سوپری‌های اطراف آب‌معدنی بخرم. مادرش گفت: «خب بیاید باهم برید بخرید و از این فرصت استفاده کنید و حرفای باقی‌مونده‌تونو بگید!» همراه من به بیرون از آزمایشگاه آمد، تا سوپری صد قدم بیشتر راه نبود اما در آن لحظات برای من طولانی‌تر به نظر می‌آمد، چیزی حدود هزار‌قدم! تلاش می‌کردم فاصله مناسبی با همسر آینده‌ام ایجاد کنم، نه آن‌قدر دور که غریبه به نظر بیایم و صدای همدیگر را نشنویم، و بقیه فکر کنند مزاحم همدیگر شده‌ایم! نه آن‌قدر نزدیک که تصادف کنیم! آن‌قدر تمرکزم روی قدم‌هایم بود که حتی یک مکالمه‌‌ هم بینمان شکل‌ نگرفت! هرچه پرسید جواب‌های کوتاهی دادم و مکالمه تمام شد. علی‌رغم تمرکزی که داشتم، چندباری نزدیک بود با کله زمین بخورم! بالاخره بعد از یکی دو ساعت تمرکز و چند لیتر آب‌خوردن، کارمان در آزمایشگاه تمام شد و تماس گرفتیم که پدرم بیاید دنبالمان. پدرم که رسید، مادر و همسرآینده هم سوار ماشین‌مان شدند. آهسته از مادرم پرسیدم: «حالا چرا ما می‌رسونیم‌شون؟ خودشون برن دیگه!» مادرم آهسته‌تر جواب داد: «خب معلومه دیگه! داریم می‌ریم خونه‌شون، برای صبحونه دعوتمون کردن!» من که از آن دعوت بی‌خبر بودم، با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ مگه نگفتی من باید برم مدرسه؟» - مدرسه‌ هم می‌ری، بعد از صبحونه می‌بریم می‌رسونیمت مدرسه! دیگر چیزی‌ نگفتم. من اصلا آمادگی قبلی برای رفتن به خانه آن‌ها را نداشتم، از یونیفرم مدرسه که بگذریم، کفش‌های کتانی بند‌دارم را پوشیده بودم که بندهایش‌ را هم به‌جای پاپیون زدن روی کفش، دور مچ پایم پیچیده و گره زده بودم! قسمت فاجعه‌ترش این بود که به خیال آن که کفش‌هایم کتانی است و قرار نیست جای خاصی بروم، جوراب‌هایی را پوشیده بودم که سوراخ بودند! فرصت نکرده بودم بدوزم، طرحشان را دوست داشتم و دلم نمی‌آمد دورشان بیندازم! از یادآوری سوراخ‌های جورابم، پوستم شد عین لبوی درحال کپک زدن! ترکیبی از استرس و خجالت و شرم و عصبانیت! به خانه‌‌شان که رسیدیم، همه جلوتر کفش‌های‌شان را درآوردند و وارد شدند و فقط من ماندم و خواستگار بله گرفته‌ٔ من! در حالی‌که به سختی آب گلویم را قورت می‌دادم ، با خجالت و استرس گفتم: «شما جلوتر بفرمایید منم میام.» - نه‌ نه اصلا امکان نداره، اول شما بفرمایید! - نه خب شما بفرمایید، آخه درآوردن کفشام طول می‌کشه! - مشکلی نیست، من منتظر می‌مونم تا شما بفرمایید! درحالی‌که به خودم و همه‌ی حواس‌پرتی‌هایم فحش می‌دادم، سعی کردم گره پاپیونی کتانی‌هایم را از دور مچ پایم باز کنم، اما بخت با من یار نبود و گره را از سمت اشتباه کشیدم! به‌جای باز شدن، تبدیل شد به گرهی کور! دوباره با استرس گفتم: «شما سرپا موندید، بفرمایید داخل منم میام!» با اینکه کمی معذب شده بود، گفت: «نه، خانوما مقدم‌ترن، اصلا عجله نکنید، راحت باشید.» با حرص نفسم را بیرون دادم و با هر ضرب و زوری بود آن بند لعنتی را باز کردم و داخل خانه شدم و نشستم پیش مادرم که با تعجب پرسید: «کجایی پس دوساعته؟» - چرا به من نگفتید برا صبحونه میایم اینجا که حداقل کتونی نپوشم؟ - جلوی خودت دعوتمون کردن خب، فک کردم می‌دونی! از حرص و استرس قولنج‌های انگشتانم را شکستم و سعی کردم به چیز‌های خوب فکر کنم که چشمم به ساعت افتاد! - مامان ساعت ده‌ و نیم شد، ساعت یک و نیم مدرسه تموم می‌شه، نمی‌شه نرم؟ الان خیلی ضایع‌س! - نه هرگز، صبحونه رو که خوردیم پامی‌شیم می‌ریم مدرسه! دیگر کار از شکستن قولنج انگشتانم گذشته بود. پوست لبم را با دندان می‌کندم و به گذر ثانیه‌ها نگاه می‌کردم که ناگهان دیدم پسر جوان و قد‌بلند و چهارشانه‌ای از آشپزخانه خارج شد و سفره به دست آمد. آرام به پهلوی مادرم زدم و پرسیدم: «این کیه؟ داداششه؟» با چشم‌هایی که کاملا گرد شده بود گفت: «تو نمی‌دونی داری با کی ازدواج می‌کنی؟ این خودشه!» تقصیر من نبود، من هیچ‌وقت با دقت نگاهش نکرده بودم، هروقت هم نگاه می‌کردم، چیزی جز گردی عمامه‌اش نمی‌دیدم! کلا هم فقط با تیپ طلبگی دیده بودمش و هیچ تصوری از تیپ بدون عبا و قبایش نداشتم! ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ سفره که باز شد، عطر نان‌بربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از این‌که انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالی‌که حواسم بود جوراب‌هایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمه‌های زندگی‌ام را در کنار یار زندگی‌ام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کره‌محلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر می‌برد! لقمه‌هایم را کوچک‌تر از همیشه می‌گرفتم که کمی با‌کلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بی‌ریختش در دستم بماند! در حال و هوای خود لقمه‌ها را یکی پس از دیگری گاز می‌زدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد می‌خوری؟ دیره، داره مدرسه‌ت دیر می‌شه.» دندان‌هایم را به هم چسباندم و درحالی‌که تلاش می‌کردم لبخند مصنوعی‌ام که کمی چاشنی حرص‌خوردن داشت حفظ شود، با همان دندان‌های به‌هم چسبیده گفتم: «حالا نمی‌شه نرم؟ دیره خب!» با چشم‌غره‌‌ای که رفت جوابم را گرفتم! چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمع‌کردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلف‌کردن به سنگ خورد! اگر اجازه می‌دادند کل ظرف‌های تمیزشان را هم می‌شستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم! به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر می‌کردی تموم می‌شد!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ «حلقه معماران ایران اسلامی» شبکه‌ای از مادران انقلابی است که با نظم و قاعده هر هفته دور هم جمع می‌شوند، مبانی معرفتی‌شان را ارتقا می‌دهند، تجربیات‌شان را با هم به اشتراک می‌گذارند و برای نقش‌آفرینی در اجتماع پیرامون‌شان، همفکری، تبادل نظر و اقدام می‌کنند. این حلقه‌ها زیر چتر در سراسر کشور حیات پیدا می‌یابند._ - مامان الان نوبت این کوکوئه! باید با این برام ساندویچ بگیری! این را دختر سه سال و نیمه‌ام گفت! داشتم فکر می‌کردم کی توی عمرش هفت مدل کوکوی متفاوت، یک‌جا دیده!؟ حتی کوکوی بی‌ریخت و وا‌رفته ما هم داشت خورده می‌شد! تعریف حلقه معماران را خیلی شنیده بودم ولی نشده بود که از نزدیک ببینمش! تا اینکه خودش مهمان ساختمان ما شد. جریان این بود که من صبح یکشنبه -که قرار بود جلسه اول حلقه معماران برگزار شود- گروه حلقه را باز کردم و دیدم همسایه‌جان میزبان شده‌است‌‌‌. خیلی حال خوبی بود. نه نگران لباس بچه‌ها بودم که چه بپوشند؟ نه نگران مسیر و دیر شدن و ...! با خیال راحت مشغول تمیز کردن خانه شدم. بعد با خودم فکر کردم که خجالت نمی‌کشی؟ برو به همسایه کمک کن! ولی وقتی رفتم دیدم همه چیز آماده است. به او گفتم «کوکوی تو رو من می‌پزم! فقط بی‌زحمت دوتا تخم مرغ بفرست بالا!» ✍ادامه در بخش دوم؛