eitaa logo
جان و جهان | به روایت مادران
521 دنبال‌کننده
994 عکس
48 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @mhaghollahi @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ سفره که باز شد، عطر نان‌بربری تازه مشامم را پر کرد، همیشه عاشق بربری بودم؛ مخصوصا برای صبحانه! از این‌که انتخاب آنها هم بربری بود خوشحال شدم و لبخندی زدم و درحالی‌که حواسم بود جوراب‌هایم را با چادرم بپوشانم، اولین لقمه‌های زندگی‌ام را در کنار یار زندگی‌ام خوردم! هم پنیرشان محلی و خوشمزه بود، هم نیمرو را با کره‌محلی درست کرده بودند که عطرش هوش از سر می‌برد! لقمه‌هایم را کوچک‌تر از همیشه می‌گرفتم که کمی با‌کلاس به نظر بیایم و نیاز نباشد که نصف لقمه را گاز بزنم و نصف بی‌ریختش در دستم بماند! در حال و هوای خود لقمه‌ها را یکی پس از دیگری گاز می‌زدم که با سقلمه مادرم به خودم آمدم: «کوثر بسه دیگه، چقد می‌خوری؟ دیره، داره مدرسه‌ت دیر می‌شه.» دندان‌هایم را به هم چسباندم و درحالی‌که تلاش می‌کردم لبخند مصنوعی‌ام که کمی چاشنی حرص‌خوردن داشت حفظ شود، با همان دندان‌های به‌هم چسبیده گفتم: «حالا نمی‌شه نرم؟ دیره خب!» با چشم‌غره‌‌ای که رفت جوابم را گرفتم! چند لقمه دیگر هم خوردم که کمی وقت تلف کنم و مادرم از خیر مدرسه رفتنم بگذرد، بعدهم خواستم در جمع‌کردن سفره کمک کنم که مادرش اجازه نداد و خودشان جمع کردند و تیر آخر من برای وقت تلف‌کردن به سنگ خورد! اگر اجازه می‌دادند کل ظرف‌های تمیزشان را هم می‌شستم که هم کدبانویی خودم را اثبات کنم و هم از مدرسه فرار کنم. اما بخت با من یار نبود و مجبور شدیم خداحافظی کنیم و سوار ماشین شویم و به سمت مدرسه برویم! به کلاس که وارد شدم، معلم و دوستانم با تعجب نگاهم کردند و پرسیدند: «حالا چه وقت اومدنه؟ این یه ساعتم صبر می‌کردی تموم می‌شد!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ غرق در پیام‌های گوناگون بودم که صدای تند و تیزی از آسمان به گوشم رسید. نگاهی به همسرم انداختم و دیدم خستگی بر او و غرور ملی‌ش چیره شده و خوابش برده! آهسته و با کمترین صدای ممکن از جا بلند شدم و رفتم دم پنجره و به آسمان نگاه کردم. چیزی‌ دیده نمی‌شد. با هیجان و استرس به دوستانم گفتم: «فک کنم یه خبراییه! اگه شهید شدم بگید آدم خوبی بود!» از صفحات اخباری فهمیدم صدای جنگنده‌هایی که از پایگاه شکاری شهرمان پرواز کرده‌اند را شنیده‌ام. با دانستن این خبر به خیال شهادتم خندیدم و گفتم: «فک کردی شهیدشدن به همین سادگیاس حج خانوم؟» درهمین احوال صدای بم و کشداری به گوشم رسید. با دقت دوباره به آسمان نگاه کردم و چند منبع نور متحرکی را در دوردست‌ها دیدم. احساس غرور کردم کههه توانسته‌ام چندتا از موشک‌ها را در آسمان ببینم. خوشحال بودم و احساس می‌کردم من هم در بمباران رژیم منحوس اسرائیل نقش داشته‌ام! با نگاهم موشک‌ها را بدرقه کردم و آهسته زمزمه کردم: «خوشحالم که دیدمتون. برید به سلامت! جای حاج قاسم و شهید تهرانی‌مقدم خالی! کاش بودن و مثل من پرواز شما به مقصد اسرائیلو می‌دیدن!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ به پدرم که در سکوت به صحبت‌های ما گوش می‌داد نگاهی گذرا انداختم و ادامه دادم: «شما رفتید جبهه و با دشمن جنگیدید که از ایران و اسلام دفاع کنید، الان دیگه جنگ اون شکلی نیس فعلا. اگه جلوی اسرائیل گرفته نشه زحمتای شما به باد میره، من طلامو دادم که جنگ تو خاکمون نیاد و فیتیله اسرائیل پیچیده شه، تموم شه!» پدرم سکوتش را شکست و گفت: «کاش حداقل یه چیز سبک‌تر می‌دادی، یا مثلا فقط یه لنگه‌شو میدادی!» به مادرم که دیگر نشانی از عصبانیت درچشم‌هایش دیده نمی‌شد نگاه انداختم و بلند شدم چای‌های از دهن افتاده را عوض کنم. پشت اوپن ایستادم و گفتم: «خب وقتی شما تونستید جونتونو بگیرید کف دستتون و با دشمن بجنگید، چرا من نتونتم از پولم بگذرم؟ جونم مهم‌تره یا پولم؟ وقتی با این طلایی که دادم می‌تونیم حداقل یه موشک بیشتر بسازیم و بزنیم تو اسرائیل و نابودش کنیم، چرا که نه؟» دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم. سینی چای‌های خوش‌رنگی که بخار از آن خارج می‌شد را روی میز گذاشتم و خداحافظی کردم که بروم مدرسه دنبال دخترم. حین رانندگی از سِیر مکالمه‌ای که داشتیم لبخند روی لب‌هایم نشسته بود. یاد شب قبل افتادم که همسرم با مِن‌مِن و خجالت، پیشنهاد اهدای طلا را مطرح کرد و من که فکر می‌کردم خودش موافق این کار نباشد، گل از گلم شکفت و فوری قبول کردم! ضبط ماشین را روشن کردم و توی آهنگ‌های حماسی رادیو غرق شدم. شب که از راه رسید، درحال گچ‌کاری قسمتی از دیوار خانه‌ی جدیدمان بودیم که پدرم آمد. به همسرم گفت: «قبول باشه کمک به مقاومتتون! صبح باید بودی و می‌دیدی که این خانومت چه نطقی برامون کرد! کم مونده بود بگم بیا ببر فرشامونو بفروش پولشو بزن به حساب مقاومت!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ گرمای وجودش سرمای اتاق عمل را دَک کرده بود. صورتش را که به گونه‌ام چسباندند، احساس کردم کل وجودم از حرارت بدنش گرم شد و دیگر نوک انگشتانم از سرما گِز گِز نمی‌کند. وقتی از ریکاوری خارج شدم، دیدم مادرم با یک سبد میوه که گیلاس‌هایش به آدم چشمک می‌زد و فلاکس چای و یک ساک دستی بزرگ و کوله‌پشتی خودم، جلوی در ایستاده. وقتی مرا دید، با عجله نزدیکم شد. قبل از سلام و احوال‌پرسی گفت: «چرا زودتر نگفتی بیام؟ هان؟ می‌دونی تو این چند ساعت که خودمو از تبریز برسونم تا قم چی به من گذشت؟» از لحن عصبانی‌اش خنده‌ام گرفته بود. نمی‌توانست برق چشمانش که نوید خوشحالی می‌داد را قایم کند ولی دلش طاقت نمی‌آورد ناراحتی‌اش را هم بروز ندهد. استرس زیادی کشیده بود و حق داشت ناراحت باشد. با لبخند بی‌جانی گفتم: «نوه‌دار شدنت مبارک!» «مبارکه! ولی تو می‌دونی این چند ساعت چقد برام سخت گذشت؟ تو که از دیشب بستری شدی باید همون موقع بهم خبر می‌دادی. خیلی شانس آوردیم که بلیت گیر آوردم بیام وگرنه...» انگار که تازه متوجه حضور خدمه‌های بیمارستان شود، ادامه‌ی حرفش را قورت داد اما با همان چشمان پر از برق شادی‌اش، چشم‌غره‌ای به من رفت که بفهماند وقتی برویم خانه، حسابم را حتماً خواهد رسید! روایت‌های دیگر را می‌توانید در [شماره دوم گاهنامه ادبیات روایی قلم‌زنان] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1663 دنبال کنید.🌷 ⚠️❌تولد نوزاد شیرین و لذت‌بخش است، اما فرایند این اتفاق در درد و رنج پیچیده شده. اگر روحیه حساسی دارید یا در دوران حساسی به سر می‌برید، در خواندن روایت‌های این شماره، احتیاط کرده و یا آن را به زمان دیگری موکول کنید... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
«کاش الان یکی پیدا می‌شد، به زور ماشینمونو نگه می‌داشت، یه چلو کباب مَشتی مهمونمون می‌کرد، پول قلنبه‌ای تو جیبمون می‌ذاشتو با شاسی‌بلند، راهیمون می‌کرد قم!» ما که مثل کَتّه‌ی شِفته، روی صندلی‌های وَن، وا‌ رفته‌ بودیم، به فانتزی‌های گوگولیِ «حاج‌حسین» خندیدیم. راننده در مسیر سامراء به مهران، کنار مسجد مُجلّلی ایستاد. نمازم که تمام شد سریع از شبستان بیرون زدم. اولین تصویر صحنه‌ی مقابلم، حاج‌حسین و مرد عربی بود که بعداً فهمیدیم اسمش «ابوابراهیم»‌ است. هر دو دست‌هایشان را اُریب چسبانده بودند به سینه و با گردن کج و لب‌هایی که فوقِ انتظار علمای آناتومی، کِش‌ آمده بود، با هم خوش‌وبش می‌کردند. ابوابراهیم، آدرس خانه‌اش را تحویل راننده داد و راه افتادیم. اربعین را رد کرده‌‌ بودیم و موکب‌ها را دانه‌‌به‌دانه جلوی چشممان برمی‌چیدند. این دعوت، حکم بستنی‌ شکلاتی‌ای را داشت که نصفه‌شب توی دست طفل بی‌خبر و آرزومندی بگذاری. مغز مسافر هلاک و گشنه چه‌کار می‌کند؟ دور و بَر خوراکی‌ها می‌پلکد. در آن دقیقه‌های مشْرِف به مهمانیِ لحظه‌ی آخری، به محتواهای بلعیدنی و نوشیدنی فکر می‌کردیم و قاب‌های لعاب‌دار خوشمزه‌ می‌بستیم. چند نفر، خنده‌خنده و شوخی‌شوخی، خیالاتشان را رو کردند: - خدا کنه کباب باشه! - نه! مرغ بریون. - مرغ دوس ندارم. کباب بهتره. رسیدیم و خیال‌بافی‌ها تمام شد. مردها به اتاق خودشان رفتند و زن‌ها به اتاق خودشان. «سلام» و «و علیکم‌السلام»مان یکی بود و «مرحبة» و «شْلونِچ» و «حالتون چطوره»‌مان دو تا. بغلمان کردند. ماچِمان کردند. از آن‌ بغل‌هایی که آدم خرج عزیزانش می‌کند. از آن ماچ‌هایی که آدم روی لپّ و پیشانی محبوب‌ترین فامیلش می‌چسباند. نگاه و لبخند «اُم‌ابراهیم» و عروس‌ها و دخترها و حتی نوه‌هایش، صمیمی و قدیمی بود. به قدمت بعثت نبی؛ قدّ تمام شوق‌وذوق و غم‌وغصه‌های مشترکمان برای علی و فاطمه و اولادشان. خانم‌ها و دخترهای خانه، لباس‌های مشکی یک‌دست داشتند؛ بلند و قشنگ. شال و پیراهنشان آن‌قدر ناز و مرتب بود که دلم می‌خواست زل بزنم به قدّ و بالایشان. چِندِرغاز انگلیسی بلد بودیم و فهمیدیم ابوابراهیم، شش دختر و شش پسر دارد. دسته‌جمعی در یک کار تیمیِ هماهنگ، می‌آمدند و می‌رفتند و ناز می‌خریدند. واقعاً ناز می‌خریدند. سفره‌ی ناهار پهن شد. کباب و مرغ بریان و چلو، مثل عروس، خرامیدند و رویَش نشستند. میخ شدیم. زل زدیم به هم. چند ثانیه، یکی‌درمیان، سفره و چشم‌های همدیگر را نگاه کردیم. «خدایا! خودت شاهد بودی که! به حضرت عباس، شوخی کردیم!» مبهوت و شرمنده‌ی اجابت فوری پروردگار، دهانمان را بستیم. این‌جوری‌اش را فقط در قرآن دیده بودیم. سالاد و ترشی و میوه‌های رنگارنگ و کشک هم از راه رسیدند و منظره سفره را کارت‌پستالی کردند. فرشته‌های مهربان مخلفات را تَنگ هم چیدند و یک‌دفعه دسته‌جمعی پر کشیدند و از اتاق رفتند؛ فقط ام‌ابراهیم پیش ما ماند. پرسیدیم: «کجا رفتن؟ چرا رفتن؟» گفت: «این سفره، مخصوص زائر حسینه». وا رفتیم. با همان انگلیسیِ نیم‌دار اَلکن، بنا کردیم به تعارف و خواهش. تمام زورمان را زدیم. افاقه نکرد. طوری محکم بودند که انگار آیه‌ای در حرمتش نازل شده و ما توی باغ نیستیم. ام‌ابراهیم کشک را پیش کشید. نانش را توی کشک می‌زد و می‌خورد. دوباره همان سؤال‌ها و همان التماس‌ها، و جواب، یکی بود. دست به غذای زائر حسین نمی‌زنیم. سفره‌ی افسانه‌ای جمع شد. روی مبل‌ها آرام گرفتیم. لبخندهای مینیاتوریِ سیرهای راضی و سربه‌زیر شکفت. و آن‌گاه ام‌ابراهیم با محموله‌ی پاکت‌های بزرگ آمد. غذاهای دست‌نخورده‌ی سفره را با نان فراوان تحویلمان داد که توشه راهمان کنیم. «ما که سیر خوردیم» و «نمی‌بریم» و «لازم نداریم» و «این دیگه بمونه برای خودتون» کارگر نیفتاد. «زائر حسین!» دوباره تأکید کرد که این‌ها اول و آخر، مخصوص زائر حسین است. جدی گفت و راه چک و چانه را بست؛ در حد واجبات گل‌درشت و پرآوازه‌ی شرعی. به راویت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠
داشتیم صحنه‌های عجیب آن ظهر را هضم می‌کردیم که بچه‌ها اسباب‌بازی به دست و غزل‌خوان، بال گشودند به طرفمان. اسباب‌بازی‌ها نو بود. نفهمیدیم بااجازه برداشته‌اند یا بلند کرده‌اند یا چی؟ پشت سرشان نوه‌های ابوابراهیم هم رسیدند و اسباب‌بازی‌های پُروپیمان بعدی را ریختند جلوی بچه‌ها. بازیشان که به آخر رسید تشکر کردیم و اسباب‌بازی‌ها را پس دادیم. تا بزرگترها بخواهند لب از لب باز کنند، بچه‌ها گفتند: «پس نمی‌گیریم! اینا هدیه ما به بچه‌هاست!» غافلگیری‌ پشت غافلگیری‌! خجالت روی خجالت؛ انتها نداشت. این کَرَم و پرهیز بچه‌های چهار، پنج ساله، انصافاً دیدنی بود. حُبّ حسین، سِیر گام‌به‌گام رشد را گذاشته بود روی دور تند و این‌طور ناباورانه بزرگشان کرده بود. ما مجبور شدیم مثل کم‌حافظه‌ها دوباره برویم سر التماس‌های قبلی. اصرار، اصرار که «نکنین»، «تورو خدا»، «نمی‌بَریم»، «ندین». دختر ابوابراهیم با قاطعیت گفت: «نباید هدیه‌رو پس بدین. این کمترین کاریه که از دستمون برمی‌آد!» در همین حِیث‌وبِیث، ام‌ابراهیم با یک بغل جعبه ادکلنِ لُعبتِ نازنین سر رسید و یکی یک دانه به ما زن‌ها هدیه داد. مایی که از فرط شرم و بُهت‌، سِحر شده بودیم و حالمان را نمی‌فهمیدیم. از جایم کنده شدم و پریدم توی حیاط. همسرم را صدا زدم. ماجراهای اتاق نِسوان را بغض‌آلود و اشک‌ریزان گزارش دادم؛ با شتابِ افسرهای پلیس راهنمایی و تب‌وتابِ جواد خیابانی. «معطلش نکنین. بیشتر موندنمون فقط اسباب شرمندگیه. به مردا بگو زودتر بریم. ما دیگه طاقت نداریم.» بیانیه‌ی پُرشورم تمام شد. سبک‌تر شدم. منتظر ماندم تا فَکّ و کُرک و پَرِ همسر را از روی زمین جمع کنم. اما او مثل مانکنِ ویترین، خیره و خاموش ایستاده بود. «پس ما چی بگیم؟! ابوابراهیم پرسید ماشینتون راحته؟ گفتیم آره. گفت از کجا به کجا میرین؟ گفتیم از سامراء به مهران. کرایه سامراء تا مهرانو از راننده پرسید. گفت سیصدوپنجاه‌هزار دینار. همون‌جا دست برد تو جیب قباش. یه دسته اسکناس بیرون کشید و شمرد. عدل، سیصدوپنجاه‌هزار دینار بود. هیچّی برا خرج یومیه‌ش برنداشت. کلّشو داد راننده. گفت اینا مهمون مَنَن.» حیران و هاج‌‌وواج، روایت دسته‌اول و مَرداَفکن اتاق آقایان را برداشتم و دوان‌دوان به اتاق کوچک خانم‌ها بردم. - خاکِ عالَم! سیصدوپنجاه‌هزار دینار؟! مگه کم پوله؟! - پاشین! پاشین جمع کنیم بریم! - راس میگه. مُردیم از خجالت! قیام کردیم و افتادیم پِیِ سروسامان دادن به هدایا. برگشتنی، خیلی سنگین‌ بودیم. به جز هدیه‌‌ها، هر کداممان انواع شرمندگی را هم طبقه، طبقه توی یک چمدان چیدیم و پُرش کردیم. آخرین ایستگاه شگفتانه، دم در بود. از تمام چیزهای دنیا که می‌شد همراه یک مسافر کنی، فقط پوشک مانده بود. پسر ابوابراهیم برای پسرک نُه‌ماهه‌ی قافله، پوشک خریده بود و برای بقیه اطفال، اسباب‌بازی‌های رنگارنگ. بچه‌های ما یک روز در عمرشان عین کارتون‌ها اسباب‌بازی‌باران شدند. آب‌میوه‌های بزرگ و کیک و بیسکوییت و ساندیس و آدامس را هم برایمان گذاشته بود گوشه حیاط که تا خود مهران بغض کنیم و بباریم و آب شویم. حتی آن پوشک بی‌ادعا که برچسب «مخصوص زائر حسین» خورده بود، مأموریت داشت. والدین همسفرِ نُه ماهه‌مان، با این امید که من و همسرم عَن‌قریب، مادر و پدر شویم پوشک را تقدیم ما کردند. به ایران که برگشتیم خیلی زود فهمیدم باردارم. کریم‌ها که خاطرخواه حسین شوند، کارشان عجیب و غریب می‌شود. ما در نسبتِ با حسین(ع) بودیم؛ عجیب و غریب، عزیزمان داشتند. باز هم‌دیگر را بغل کردیم. بوسیدیم و قربان‌صدَقه رفتیم. خواهش کردند که پیش امام‌ رضا(ع) و حضرت معصومه(س) یادشان کنیم؛ دختر وسواسی‌شان را دعا کنیم. مثل عزیزکَرده‌شان بدرقه‌مان کردند. مثل عزیزکرده‌مان دلمان برایشان لرزید و چشممان تر شد. تا مهران جاده بود و سکوت. محفل خاطره و طنز و نقد تعطیل شد. تنها کلمات پراکنده در هوای ماشین، روضه‌های حاج‌رضا و حاج‌حسین بود و دعا برای میزبان‌ها. فانتزی‌های حاج‌حسین، یکی یکی انجام شد. به راویت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 بله | ایتا 💠