eitaa logo
جان و جهان
514 دنبال‌کننده
740 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
پاستیل نوشابه‌ای قِرتی نیم‌وجبی، بین انگشت شست و اشاره‌ام حرکات موزون می‌کند و شربت در دست دیگرم، دل توی دلش نیست که مبادا چپه شود: - بیا داروتو بخور مامان! گوش‌هایش را می‌گیرد و می‌زند به چاک. - نمی‌خورم. می‌ریزمش بیرون. - دکتر داده، برات مفیده. - پس برو بِده حاج‌قاسم بخوره، بده آقای‌ خامنه‌ای و امام‌ خمینی بخورن! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
بخش سوم؛ بخشی از حس و حال ما نسبت به اسم‌ها، محصول احوالات صاحبانشان است. اولین «مسعودی» که دیدم چه جفایی در حق این اسم خوش‌آهنگ و باوقار کرد و اولین «ربابه» آنقدر خوش‌احوال و رئوف بود که منزلت اسمش را نزد من کیلومترها جابه‌جا کرد. کسی چه می‌داند همین آقای ثبت‌احوالِ معلوم‌الحال چه «سمانه»‌ یا «سمانه»هایی را به چشم دیده است؟! شاید فرکانس نفرتی که در وجودش خانه کرده آنقدر ریشه‌دار است که تصمیم گرفته اقلاً در حد امکانات حرفه‌ای و رسانه‌ای خودش نسل این اسم مظلوم را منقرض سازد و با انتقام از اسم، دل پرکینه‌اش را خُنک کند. مادرم از میانه‌ی دهه هفتاد، ناگهان اعلام کرد که اسم «طوبی» را خیلی دوست دارم. اگر زندگی دنده‌عقب داشت، اسمت را «طوبی» می‌گذاشتم. اما من جز برای همین «مریم»، آن هم فقط چند صباحی، حسرت هیچ اسمی را نخورده‌ام. ولی برای خیلی از آدمها به خاطر اسمهایشان غُصه خورده‌ام. مثلاً برای «علی»هایی که نسل قدیمِ شهر ما «عَلال» یا «علالو» صدایشان می‌کردند و تک و توک هنوز هم می‌کنند یا «فاطمه‌»هایی که «فالی» یا «فالو»، «محمدعلی»هایی که «مَندِلو» و «محمدرضا»هایی که «مَرِضا» می‌شدند. یا برای بچه‌ی متولد سی آذری که پدر ساده‌دلش جلوی کارمند ثبت احوال، «یلدا» را فراموش می‌کند و در عهد بی‌موبایلی، با راهنمایی او به «لیدا» می‌رسد. الان که ایستگاه چهل سالگی را رد کرده‌ام، احساسم نسبت به «مهدیه» و «مریم» گم شده است. نه خاطرخواه «مریم»م، و نه بی‌رغبت به «مهدیه» یا حتی «سمانه». چهل‌سالگی عینک جدیدی‌ست که رنگ بعضی چیزها را تغییر می‌دهد و بعضی دیگر را کلاً بی‌رنگ می‌کند. تصور می‌کنم نسل ما آخرین میراث‌دار بعضی از نام‌هاست. یعنی هنوز هم اقبال «مهدیه» و «محبوبه» و «حمید» و «ناصر» آنقدر بلند هست که توی شناسنامه‌های سبز بچه‌های امروزی بنشینند؟! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
سلول‌هایم کار و زندگی را تعطیل کرده بودند و دسته‌جمعی، گُرّ و گُر، عرق می‌ریختند. انگار دوش خانه را همان بغل اجاق‌گاز، بالای سر من کار گذاشته‌اند. وسط گرمای جهنمی خانه، پناه برده بودم به افطاری دادن به دوست و فامیل. اولین خانه‌ای که بعد از عروسی اجاره کردیم، کولر و پنکه‌سقفی نداشت. شهریه طلبگی همسر تا همین‌جا زورش رسیده بود و من بین اعتراض و حفظ شأن مرد خانه، دومی را انتخاب کرده بودم. به مصیبت، دو تا پنکه جور کردم. فقط همین شوق افطاری دادن، جَنَمَش را داشت با غول گرما چشم‌توچشم شود، مُچ پایش را بگیرد و فتیله‌پیچش کند. ماه رمضان که تمام شد، از مسجدی که همسر برای تبلیغ می‌رفت، مبلغی هدیه دادند. خانه که رسید فکرهایش را چید جلوی رویم: - ببین خانم! می‌تونیم با این پول یه کولر پنجره‌ایِ دست دو بخریم. می‌تونیمَم وام بگیریم بزنیم تَنگِش، اربعین بریم کربلا. تو بگو کدوم؟ من دوباره دومی را انتخاب کردم. تو مرا جان و جهان ای ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
قسمت دوم؛ بعد، حسرت‌هایم به خط شدند: خاک بر سر منِ مفلوک! منِ وامانده‌ی بی‌دست و پا که عُرضه ندارم اسفندی دود کنم دور سرَش بچرخانم، گوسفندی زمین بزنم، مبلی، تختی، مُخده‌ای ردیف کنم، شربت خاکشیری تقدیمش کنم جگرش را جلا بدهد و سایه‌ خنکی دست و پا کنم. دیواری که خاک پای «حاج قاسم» نشود به درد جرز دیوار می‌خورَد. عطر نفس‌های اَمنَش را می‌بوییدم. از شوق دیدارش روی زمین نبودم و از اضطراب فراقش می‌گریستم. مرد، خسته بود. کوفته بود. آرزومند و مصمم هم بود. مشتاق و مطمئن هم بود. چشمان امیدوار و سرخ و باصلابتش را نگاه کنید. آن چفیه عراقی که دور سرش بسته را هم. حالا با این پُرتره دیگر می‌شود از این دنیا وحشت داشت؟! می‌شود راهش را شوخی گرفت؟! می‌شود از فکر دوری‌اش پریشان یا از ذوق بودنش، سرمست نشد؟! چند سال پیش مَرد بنّا مرا سَرسَری و هول‌هولَکی، بلوک، بلوک بالا آورد و راهش را کشید و رفت. رهگذران زیادی دیده‌ام. رهگذران زیادی هم مرا دیده‌اند. اما چه دیدنی؟! فقط از نظر هم گذشته‌ایم. تا آن روزهای غریب خونین. روزهایی که هر کدام قد یک سال کش می‌آمدند و هر دیوارِ تماشاگری را پیر می‌کردند. سینه هر کدام‌مان که می‌شکافت، خون دلهایی انباشته‌ بودیم که پوکِمان کرده بود، داغ‌هایی که کمرمان را شکسته بود ... بگذریم ... کامتان تلخ نشود. «حاج‌قاسم» که آمد تمام این‌ها را شست و برد. عطر تکیه‌‌گاهش را در دلم قاب کرده‌ام و یادش را از جان عزیزتر می‌دارم. اهل دل، حالم را می‌فهمند، می‌بینند. مرد عکاس چقدر چک و چانه زد تا رضایتش را گرفت. خانه‌اش آباد که منِ ناقابل را کنار «فرمانده»، جاودانه کرد. من ماجرای آن روز متبرّک را برای همسایه دیوار به دیوارم گفته‌ام. او هم به همسایه‌اش و همینطور دیوار به دیوار، همه دیوارهای عالم را خبر کرده‌ام. دیوارهای شهرها و آبادی‌های هندوستان و کاخ کرملین و اردوگاه جنین و صبرا و شتیلا را، حتی خیابان‌های تل‌آویو را، دیوارهای مدینة‌النبی و نجف و لوزان و اسکندریه و مکزیکوسیتی را. دیوارهای سازمان ملل و مزارشریف و کازابلانکا و زنگبار و سومالی را. همه‌شان. همه دیوارهای دنیا را. رسم‌مان است. خبرهای مهم را جَلدی به هم می‌رسانیم. آنجا که به دریا و جنگل و بیابان می‌رسیم باد خبر را بغل می‌زند و تحویل اولین دیوار بعدی می‌دهد. می‌بینید چطور هوای هم را داریم؟! دیوارها همه جا پشت هم‌اند. همدل و همسو. و باز دوباره همه‌شان دیوار به دیوار پیغام «زیارت قبول»‌شان را و حال فخر و مباهاتشان را به من رسانده‌اند. ما از حسرت‌ها و غصه‌های یکدیگر هم باخبریم. از لحظه‌های چندش‌آور یا بدتر، تهوع‌آور. فرق می‌کند که تکیه‌گاه «ژنرال سلیمانی» باشی یا زبانم لال «مسعود رجوی». پرچم «لبیک یا حسین» به سینه‌ات بکوبند یا پرچم نَحس «رنگین‌کمانی». الهی هیچ دیواری شوربخت و ناکام نباشد. شرمنده عقیده‌اش نشود. من البته اقبالم بلند بود و رستگار شدم. تو رستگارم کردی مَرد. تو به من و سرزمینم و همه مظلومان عالم، عزت دادی. زیر سایه‌ی مرتضی‌علی باشی مرد! جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ مادر دیگری هم پشتش گرم شد و دنبال حرفش را گرفت: - بله خانم! مال پسر منم کم بوده. جشن، زهرِ دلِش شده. برق چشمان خانم امجدی مثل گاز نوشابه پرید. خُشکش زد. چند لحظه‌ای نگاهمان کرد و بعد با همان اغماض و رأفتِ ذاتی‌‌اش معذرت خواست. به جَدّش قسم خورد که حس مادری‌ در حس معلمی‌اش تنیده شده. گفت کیک هم که می‌بُرَد انگار برای بچه‌ی خودش می‌بُرَد. گفت حواسش خیلی جمع بوده اما معلم‌ها هم آدمند و ممکن است همه تکه‌های کیک را یک اندازه نَبُرند. یِکّه خوردم. شرم، جلوی دیدم را گرفته‌ بود. هرچه پایین و بالا کردم نتوانستم این دو مادر را هضم کنم. من خبر جشن را در گروه خوانده بودم. پسرم همین را هم نگفته بود. این‌که پسربچه‌ای، کوچکیِ کیک، به چشمش بیاید، قبول. این‌که خبرش را به خانه ببرد هم قبول. اما این‌که «مادری» عوض این‌که از شکایت پسرش به نفع آموزش‌های‌ تربیتی بهره‌برداری کند، از آن «مسأله‌»‌ای بسازد برای دادخواهی در صحن علنیِ کلاس، باورکردنی نبود. آن‌روز دلم برای صاحب‌نظران و پژوهشگران حوزه‌ی «زنان» سوخت. آن‌ها خوش‌باورانه برای قُله‌ی «الگوی سوم زن و رسالت زنان» یَقه‌ می‌دَریدند و قلم‌ می‌فرسودند و بعضی از ما هنوز از درگاه اتاقمان تکان نخورده‌ بودیم. ****** جلسه‌ی اعضای انجمن مدرسه‌ی دخترم بود. سه آقا و پنج خانم، شَق‌ورَق و معذب، در اتاق کنفرانس نشسته بودیم. بوی خفیف تینر، از زیر درِ بسته، دزدکی و سینه‌خیز آمده بود تو. خانم «شاکری» مدیر مدرسه، می‌خواست کارگاه علمی برگزار کند. شب یلدا نزدیک بود و قرار شد برنامه، چندمنظوره باشد. کارگاه و جشن شبانه. گپ‌وگفت‌های تأمین بودجه بالاخره به سرانجام رسید. خانم «برومند» یکی از اعضای انجمن، پیشنهاد داد که جای پیتزا با ساندویچ فلافل عوض شود و باقی‌ماند‌‌ه‌ی مبلغش را مخلفات بدهیم. اناردانه و پفیلا و کیک و هندوانه‌ی بُرشی و لبو. جذاب بود. برق رضایت، توی چشم‌ها ظاهر شد. بعد خودش داوطلب شد که صفر تا صدِ پشتیبانی و تدارکات را به عهده بگیرد. این‌بار، همه مخالف بودند. معقول و منصفانه نبود. اما او محکم ایستاد و کوتاه نیامد. اصرار که کردیم اشک جلوی چشمانش پرده کشید: - من که تارُف ندارم ... به نیت مادرشوهرم این کارو می‌کنم ... تازه فوت کرده. می‌خوام ثوابشو هدیه کنم به روحش. سکوت شد. مرد و زن، مبهوت، نگاهش کردیم. چادری بود و متوجه مشکی‌پوشیِ سر تا پایش نشده بودیم. سربه‌زیر، تسلیت گفتیم. - خدا بیامرزَشون! خوش به حال مادرشوهرتون با همچین عروسی! - بریم بگیم تو روزنامه چاپ کنن! - شما خبر ندارین. خانم برومند هفت سال مادرشوهرشو تروخشک کرده. روی چشماش. مثل گُل. یکی از اعضاء با اشتیاق پرسید: - جدی خانم؟! پیش خودتون بودن؟ ... خودتون خواستین؟ خانم برومند لبه‌ی روسری‌اش را پایین‌تر کشید و گونه‌های باران‌خورده‌اش را پاک کرد: - بله! خودم خواستم. - دیگه بچه نداشتن؟ - دو تا برادرشوهر دارم. خواهرشوهرم قبل از افتادگیِ مادرشوهرم فوت کرد. یه مدت نوبتی نگهش داشتیم. بعد برادرشوهرام تصمیم گرفتن ببرنش خونه‌ی سالمندان. گفتم تا من زنده‌ام نمی‌ذارم. آوردمش پیش خودم. منبع آگاه دوباره گفت: - خدابیامرز، صد سالش بود. خانم برومند همه‌ی کاراشو می‌کرد. حمومش، شونه‌ی موهاش، دادنِ غذاش، کوتاهیِ ناخونش، حتا نِشوندنش. پیرزن خیلی وقت بود نمی‌تونست دستشویی بره. همیشه‌ئَم با عزت و حرمت. این چند ساله یه دونه مسافرت نرفته. - قبول باشه ازَتون! خیرببینین! - مادرشوهرم زن خوبی بود. نجیب و مؤمن بود. اهل ختم قرآن بود. بلندبلند دعام می‌کرد. خونواده‌مو، خواهر برادرامم دعا می‌کرد. می‌گفت «شریفه»! زنده باشم و مرده باشم از ته دلم دعات می‌کنم. دعاهاشو تو زندگیم، تو بچه‌هام می‌دیدم. گشایشو می‌دیدم. هنوزم می‌بینم. هر صبح به عکسش سلام می‌کنم. اشک دوباره آمد و غلتید. خانم شاکری جعبه‌ی دستمال را گذاشت جلوی خانم برومند و گفت: - من به شما افتخار می‌کنم. به مادرشوهرتونم افتخار می‌کنم.‌ خدا کنه به بچه‌ها اینارو یاد بدیم. حال مجلس عوض شد. شبیه وقت‌هایی بودم که از روضه‌ یا حرم برگشته بودم. فکر نمی‌کردم خانم برومندِ چابُک و قبراق، چنین خانه‌‌ای در دنیا و در بهشت داشته باشد. صاحب‌نظران درست می‌گفتند. بعضی از زن‌ها نزدیک قلّه‌اند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ درجا با صحنه همزادپنداری می‌کنم. من را اگر در آن روزگار ملتهب پُراحساس و در بَلبَشوی هیجان‌ها جای امام نشانده‌ بودند و حرف حساب امام به عقلم می‌رسید، دست‌به‌عصاتر می‌گفتمش. در لفافه‌تر. کج‌ دار و مَریز. بالاخره آن خانم، نهضت امام را نهضت «ما» می‌دانست. نهضت خودش و بقیه‌ی انقلابی‌ها! و من قطعاً دلواپس جذب حداکثری بودم! اما خب به تدبیر رب‌العالمین، منِ بزدلِ در بندِ لشکر ملاحظه‌کاری‌های دراز و کوتاه، منِ دل‌مرده از منفعت‌طلبی‌ها و سرگشته‌ی احتیاط‌های آب‌دوغ‌خیاری و تعارف‌ها و تردیدها در این ملک هیچ‌کاره‌اَم و چرخ مملکت و چرخ دنیا را خمینی‌ها می‌چرخانند. از قضا من شیفته‌‌ی همین احوالات، همین سَکَنات و وَجَنات امامَم. مجذوب همین شجاعت و صراحت و اِستغنایی که ندارم. او بی‌کم‌وکسری همه موارد لازم را داشت. به قاعده هم داشت. اما به عقل من، تمام مجاهدت‌ها و اراده‌های قدیمیِ مردم، لَنگ همین «شجاعت» مرد بود. که مثلاً در شب پراضطراب بیست‌ویک بهمن پنجاه‌وهفت وسط حکومت‌نظامیِ بی‌رحم ارتش درمانده، وقتی رابطین معتمد و ریش‌سفیدان سینه‌سوخته اخطار می‌دهند به احتمال کشتار مردم، خوف و حُزنی در دلش نیاید. قرص و محکم بگوید که بیایید. مردم به خیابان بیایند و پیروز شوند. انقلاب ملت با «دل آرام» و «قلب مطمئن» و «ضمیر امیدوار» او انقلاب شد... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش سوم؛ بعضی‌هایشان همان‌وقت هم مبهوتم می‌کرد. پِخی می‌زدم زیر خنده. اما رمضان، طُرفه‌های نابی داشت که همه‌ی این‌ها را می‌شست و می‌برد. رمضان عطر و طعم و رنگ داشت. حس داشت. برای هر روز و ظهر و شام و خوابش، تیتر داشت. قاعده داشت. رمضان، شبیه هیچ ماهی نبود. زندگیِ خطی‌ات را لایه لایه می‌کرد و خرامان خرامان لایه‌ها را در آغوش می‌کشید. از لحظه‌‌ی دیدار آن هلال تُرد و ظریف که نیّت در سرت می‌گذشت تا روز عیدش، همراه جمعیت انبوه زمین می‌شدی که نسیم «محمد» در زندگی‌هایشان وزیده بود. رمضان، خلاق و بدیع بود. در سحرهای معمولیِ خواب‌‌آلود، انقلاب کرد. «اَللهمَ اِنّی اَسئلُک ببَهائک» آورد. چایی هل و رطب و کبکاب آورد. گلچینِ منوی آشپزخانه، در بهترین کیفیتش وسط سفره بود. آیین پرماجرای صف مسواک داشت. نماز صبحِ اول وقت داشت. دیگر یله نبودیم. رمضان جدول و مقرری داشت. جادو داشت. فقط روزه می‌توانست بچه‌ی چموش خسته از مدرسه را قبل از چُرت عصرانه پشت رحل بزرگترها بنشاند. فوج‌فوج هِندل و تُپق بزند و دست‌انداز بسازد اما به هوای هم‌قطارانش به ضرب و زور قرآن بخواند. رمضان اُبهت داشت. آن‌قدر که حواسمان را جمع کنیم تا دروغ و دَوَنگ نگوییم و خبرکِشی نکنیم و به هم فحش ندهیم. هر روزش لحظه‌ی اوج داشت. سند تک‌برگ منگوله‌دار شوق و طرَب دم افطار را شش دانگ به نام خودش زده بودند. افطار، همین‌جوری هم خاطرش عزیز بود. دیگر با «ربّنا» و «این دهان بستی» و جانمازهای پهن‌شده، با شربت خاکشیر و شله‌زرد و رنگینک و زولبیا گوش‌فیل آقای محیط، با آجرهای قزاقی و مرطوب مسجد صابری، با دلمه و حلیم‌بادمجان و کوفته‌‌ی مادرم خود بهشت می‌شد. رمضان، احیاء‌های رازآلود داشت. مادر و زن‌عمویم نان خشک و پنیر و برگه زردآلو و شکلات را توی ساک‌دستی می‌ریختند و می‌رفتیم توی حیاط درندشت مسجد جامع. آن‌ها به معراج می‌رفتند و من و خواهر و دخترعمویم تماشا می‌کردیم و می‌خوردیم و در دل شب می‌دویدیم. شب احیاء، شب عیش و سرور بود. همه‌ی این‌ها آن‌قدر پُرزور بود که پیله‌کردن‌های مادربزرگ‌هایِ طفلکِ من را لطیف و کم‌رنگ کند. رمضان آن سال، بالاخره همه روزه‌ها را گرفتم. بیست‌ونه تا کله‌گنجشکی و یکی هم با توافق مادر و پدرم، چراغ‌خاموش و قایُمَکی، کامل. عجبا که بعد از عید فطر جلوی من هرطور بود بشکن‌زنان و دلِیْ‌دلِیْ‌کُنان بقیه را خبر می‌کردند: - مادر! تو حساب باشِیْن! ای بچه، ماشّالا وَر جونِش، خانِمِ اَ کار دِرومِده‌ای شده، تِمام روزاشِ گرفته! (در جریان باشین این بچه ماشاالله بهش، خانم از کار دراومده‌ای شده، تمام روزه‌هاشو گرفته!) آن‌وقت‌ها گاهی که سرحال‌تر بودم و توی نخ این همه تَلواسه و التفاتشان می‌رفتم فکر می‌کردم که خب مادرند. من هم اگر مادر بشوم حتماً برای روزه گرفتن بچه‌ام غصه می‌خورم. الان مادر سه بچه‌ام. دخترم چند سال است که مکلف و روزه‌بگیر شده و پسرم هم‌سن آن روزهای من است و کله‌گنجشکی می‌گیرد. دروغگو دشمن خداست؛ راستش من سر سوزنی برای روزه‌گرفتنشان غصه نخورده‌ام. در عوض حتی از خیال خام روزه خوردنشان دلشوره می‌گیرم. روزه‌های قضا را هم تذکر می‌دهم که مبادا وسط شیطنت‌ها و سربه‌هوایی‌ها گم‌ شود. اگر می‌خواهید بچه‌تان روزه‌بگیر مصمم و ثابت‌قدمی شود، روش مادربزرگ‌های خدابیامرز من تضمینی‌ست. صد‌درصد. شاهرگم را گِرو می‌گذارم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ - اِ اِ اِ اِ اِ! لا اله الا الله! چطو مفت و مسلَّم از دستمون رفتن! مگه ما چَن تا از اینا داشتیم؟! دخترم جلوی تلویزیون وارفته. این‌قدر این جمله را با همان سوزِ بار اول تکرار کرده‌ام که فقط نگاهم می‌کند. قبلاً فکر می‌کردم سوگ حاج‌قاسم، تَهِ سوگم است. رَدّش و عطرش هنوز هم خیس و تازه توی جانم مانده. تا آخر هم تازه می‌مانَد. محافظش هستم. این داغ سرمایه‌ی عزیزِ شریفم است. حالا مبهوتم. سوگ، انتها ندارد. من الان از آن روزها داغدارترم. شرم کَت و کُلفتی وسطِ ماتم لایه لایه‌ام جا خوش کرده است. آقای رئیسی! شما قبل از جنگل‌های ارسباران شهید بودید. با ترکش‌های تهمت و توهین. غم شرم و حسرت که هجوم می‌آورَد می‌پرم بالای جنگل معراجتان؛ فراخ و رهاست. آن‌وَر خدا مستقیم دست به کار شد و بلندتان کرد. «عِندَ ربّهم یُرزَقون» شروع شد و مظلومیت و زحمت، تمام. مخلص بودید و خدا رسانه‌ی شما شد. قلب‌های موافق و مخالف و بیدار و خمار، تکه تکه شد. وقتش بود. ما که سَرِمان نمی‌شود. اگر شهادت نبود، این‌وَر همان بدو بدوها بود و کم‌خوابی‌ها و لغویات گمراه‌ها و گمنامی‌ها. آقای رئیسی! دمتان گرم که این‌قدر نجیب و خاکی و آقایید. به امام رضا قسم، راضی به این همه زحمتتان نبودیم. کاش قبل‌ترها شما را به گوش جمهور رسانده بودند. آقای رئیسی! با آن هم‌پروازی‌های اعجوبه‌تان داغ و دریغ سنگینی روی دستمان گذاشتید. بیایید مثل همیشه آقایی کنید و عوضش کاری برایمان بکنید. دعا کنید. دعا کنید رییس‌جمهور بعدی جوانمرد و کارآمد و انقلابی باشد. درست مثل خودتان. جاروبرقی را خاموش می‌کنم. خانم همسایه برایتان حلوا پخته. اصلاً به قیافه‌اش نمی‌آمد. تبلیغ را خوب است خود خدا بکند! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش چهارم؛ - خیرات ناقابل که این حرفارو نداره. لطفا فاتحه‌شو هدیه کنین به روح رئیس‌جمهور و همراهاش. زن، دو، سه ثانیه نگاهم کرد. انگار انتظارش را نداشت. - چشم. خدا رحمتشون کنه. و رفت طرف ماشین. موقع گفتگوی ما، مرد معتاد، چند متری جلوتر رفته بود و حالا مشغول تمیزکاری یک مقوای کَت‌وکلفت بود. با نوکِ تیز تکه‌سنگی فضله‌های مرغ یا کفتر را می‌تراشید‌. نزدیکش که شدیم، ملازمان، خوف کردند و نعره کشیدند و به حیاط خانه گریختند. راستش دل خودم هم لرزید. پشتم به همان کارگر بنّای ته کوچه گرم بود. کل بالاتنه‌ی جثه‌ی جِزغاله‌‌ی مومیایی‌اش، چند مَن موی سر و صورت بود. آن‌هم موی قیچی‌ و حمام‌ندیده! نه چهره‌اش درست پیدا بود نه می‌شد سن و سالش را حدس زد. من در کانون دیدش بودم اما سرش را بالا نگرفت و محلّم نداد‌. بشقاب آخر را با احتیاط و بسم‌الله‌گویان جلویش گرفتم. - بفرمایین. خیرات رئیس‌جمهور شهید و همراهاشونه. سرش و چشمش را ذره‌ای تکان نداد. انگار استعمال چشم‌ها قدغن شده باشد. ظرف را گرفت. کناره‌ی انگشت اشاره‌اش را موازی ابرو، اول روی لب‌ و بعد روی چشم‌‌ها و پل بینی‌اش گذاشت. نکبت و کثافت دست بینوایش در برابر زخم‌های هولناک و متعفنش شوخی بود. میتینگ، تمام شد. سینی را بغل کردم و زدم به چاک. آقای رئیسی! کار خودتان را کردید؟! بالاسر ما بودید؟! خوب مدیر برنامه‌ای هستید. خوب فاتحه‌‌ی تبلیغ مبلیغ را خواندید! عزت سرِمان گذاشتید. خوش به اقبال‌مان که این‌قدر به شما نزدیک‌تر شده‌ایم. سایه‌تان مستدام. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش پنجم؛ پیرمرد دستمالی آورد و صورت لزج بچه را پاک کرد. پدر و مادرش پیرمرد را نگاه می‌کردند. مِهرِ توی نگاهشان مِهرِ نگاه به طبیبی بود که مرض بچه‌شان را خوب کرده. البته تشکر هم کردند. ما که زبانشان را نمی‌فهمیدیم. ولی معلوم بود که تشکرشان پرملاط است. اگر ما بودیم وجدانِ شرقیِ خیانت‌کارِمان یقه‌مان را می‌گرفت، تکانمان می‌داد و یک‌ْریز درِ گوشمان اخطار می‌داد که یالّا! زود به پیرمرد بگو: «حاج‌آقا روم سیا! خدا مرگم بده! دو دییقه‌ دیگه فانوسِ به اون ملوسی رو قایمکی پَسِتون می‌دم. حلال کنین تورو خدا!» اما وجدان آنها دِل‌گُنده و موافق بود. به خدا سِپُردِشان. شاید هم تعارفشان را کرده بودند. ما که زبانشان را نمی‌فهمیدیم! ولی پیرمرد آن فانوس را هدیه داده بود. معلوم بود. مرد، بچه‌ی متین فانوس به دست را به زن داد و با دست‌های مردانِ آهنینی‌اش دست‌های نحیف پیرمرد را از عمق رغبت و قدرشناسی‌اش فشرد. پیرمرد، مرد را در آغوش گرفت و به عربی چیزهایی گفت. خوش‌آمدش را فهمیدم. خانه‌ی پُرِ این مرد، دست دادن بود! این صحنه‌ی لطیف، اشک خوبی از حاضران گرفت. یکی از بسته‌ها را از زیپ وسط کیف بیرون کشیدم. «اینو ببر بِده پیرمرد. خیر ببینی!» - کدوم پیرمرد؟ - همون که فانوس داد. - چی هست؟ - سوغاتی. زیره، زعفرون که برا اینجا خریدم. - نه بابا؟! باریکلّا عقلت رسید! این صحنه، آشنای قدیمیِ ماست. مطمئن بودم یادش نمانده. دوبار هم گفته بودَمَش. قدس آزاد شد. یقین دارم روزی هم می‌رسد که اخبار زن‌ها یاد مردها می‌مانَد. بِعَون‌ِ اللهِ تعالی. برخلاف غذا، موسیقی‌ موکب‌ها غالباً سرودهای فلسطینی‌ست. به افتخار میزبان. بیشترشان هم همان سرودهای ازلی ابدی‌ای که مغناطیسشان مرزها را پشت سر گذاشته. «القُدسُ لَنا، وَالحَقُّ لنا، النَّصرُ لنا، نحن‌ُ القادِمون.» هر کس پایش را توی فلسطین بگذارد یک چیز همان اول به چشمش می‌آید. پرچم! فلسطینی‌ها هرجا زورشان رسیده، هرجا ممکن بوده، هرجا فکرش را بکنید پرچم زده‌اند. حق دارند. خاک و پرچمشان گران‌قیمت‌ است. می‌خواهم بروم سوغاتی را به پیرمرد بدهم. همسرم نرفت. می‌دانستم زیر بارَش نمی‌رود. رویِ این کارها را ندارد. این صحنه هم از پوشه‌ی صحنه‌های آشناست. منتها آرزویی برایش ندارم. پرتوقعی هم حدّی دارد! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پادکست جان و جهان_ مجذوب.mp3
24.16M
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیاره‌ی مقدسِ دست‌نیافتنی را باز کرده‌اند که برای حیات همه‌مان واجب بوده و قلع‌ و قَمعَش کرده بودند. ما مشتاق دیدار بودیم. کاروان‌های راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... . نویسنده و گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آخرین بازدیدم دو و چهل دقیقه‌ی بامداد بود. تند تند گروه‌ها و کانال‌ها را چک کردم. دنیا همان دنیای نیمه شب بود. مَنگ و وِیلانْ سِیلان. وسط غبار. گروه دوستانم را باز کردم تا بنویسم «دنیا قشنگ نیس. به درد نمی‌خوره. تُف به این دنیا». چهار، پنج کلمه که نوشتم، یاد ساعت افتادم. پنج دقیقه قبل باید بچه‌ها را برای مدرسه بیدار می‌کردم. گوشی را گذاشتم کنار ظرف نبات و جَستم. یازده قل‌هواللّهی که هر روز بعد از میدان اول تمام می‌شد، تا میدان سوم هنوز به آخر نرسیده بود. رشته‌ی عددش بارها و بارها از دستم در رفت و بالاخره ولش کردم. وقتی رسیدیم، برنامه‌ی صبح‌گاه، جمع شده بود. تا دم کلاس‌ها هَروَله رفتیم. از راهرو که بیرون آمدم، معاون مدرسه را دیدم. خواهر شهید است. سردار عابدینی. رفیق شفیق حاج‌قاسم. طبق معمول، چشم‌های درشت و نجیبش خندید و دستش را جلو آورد. دست دادم و عمیق، نگاهش کردم. گنجشکِ دست و بالَک‌زنِ دلم آرام گرفت. سوار ماشین شدم. موبایلم را از کیفم درآوردم. ناله‌هایم را پاک کردم. دنیا قشنگ بود. دنیا فقط نتانیاهو و بایدن نداشت. امام‌خمینی و حاج‌قاسم داشت. جوان‌مردهای «حزب‌الله» توی همین دنیا، بلند و بزرگ شده بودند. دنیا آدم‌های عزیز داشت؛ فرمانده داشت. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بخش دوم؛ می‌آمدند. تقریباً همه آمدند. برگه‌هایی که چاپ کرده بودیم تمام شد. حتی کم آمد. بعضی‌ها بی‌معطلی پُرش می‌کردند. بعضی‌ها اول، با حوصله متنش را می‌خواندند، بعد مشخصاتشان را وارد می‌کردند. بعضی‌ها اجازه می‌خواستند که برای بچه‌هایشان هم بگیرند. بعضی‌ها هم از پشت حریر اشک و با صدای لرزان می‌گفتند: - امضا چه قابل؟! مال و جونمونو می‌دیم! بچه‌هامونو می‌دیم! من خاطره‌ی واضحی از جنگ خودمان ندارم. اما با جادوی این کلمه‌ها، تخته‌گاز رفتم تا روزهای فتح خرمشهر. اصلاً حالِ غرفه، حال آدم‌ها، حال همان روزها بود. «مَمّد نبودی» دست انداخته بود در گردن «القُدسُ لَنا». مستانه، قهقهه می‌زدند و چفیه‌هایشان را توی هوا تکان می‌دادند. از پشت میز سری توی جمعیت چرخاندنم. چشمم روی پیرزنی قفل شد. جور غریبی بود. شماره شماره و با طمأنینه راه می‌رفت. مانتوی بلندی داشت. با دستم اشاره کردم که بیاید سمت ما. بالاخره نزدیک شد و گوشه‌ی میز، پشت خانم مسنّی ایستاد. صورتش ریزنقش و نُقلی بود. فرقش را از وسط باز کرده بود و نوک موهای بور و سفیدش از لبه‌ی روسری پیدا بود. توی آن سن، هنوز بیشتر موهایش طلایی بود، سفید نشده بود. ترکیب بدیعی که تا آن روز ندیده بودم. لَخت و خاموش نگاهم می‌کرد. حتی کلامی نپرسید که اینجا چه خبر است؟! - حاج‌خانم داریم امضا جمع می‌کنیم که بگیم پشت مردم فلسطین و لبنانیم. شمام می‌خواین امضا کنین؟ پیرزن، همان‌طور خیره مانده بود. سکوتش آنقدر سنگین بود که فکر کردم توان حرف زدن ندارد. - حاج‌خانم سواد دارین؟ سرش را بالا برد. یعنی که نه. - می‌خواین براتون بنویسم؟ اشک دوید توی چشم‌های رنگیِ فارغ از دنیایش. فضا جان می‌داد برای انقلاب احساسات. فکر کردم چشم او هم خیسِ تب و تاب آنجاست. خانمی رفت و او جایش را گرفت. - حاج‌خانم، اسمتونو بنویسم؟ ... اسمتونو می‌گین؟ اشک‌هایش غلتید و عاقبت لب‌ از لب برداشت: - اسم ندارم! نگاهش کردم. مات، نگاهش کردم. - بنویسین مادر شهید صمدی! همه میگن مادر شهید صمدی! پیرزن، با شهیدش آمده بود. اُبهتشان من را گرفت و لال شدم. بغض، سر و صورت و گلویم را محکم چسبیده بود. نوشتم مادر شهید صمدی. نتوانستم بقیه‌ی اطلاعات را بپرسم. انگشتم را روی محل امضاء گذاشتم و خودکار را تعارفش کردم. امضاء کردند و خرامان رفتند. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
بخش دوم؛ لااقل توی لباس‌های آن روزَش، جور غافلگیرانه‌ای هم‌سلیقه بودیم. یعنی سر ظهری با استایل مجری‌های تلویزیون از کجا می‌آمد یا بعد از مدرسه به کجا می‌خواست برود؟ حیف که از آن صحنه‌ی پُرنکته، جواب این دو سوال‌ِ مظلوم در نمی‌آمد. تحلیل رنگ و هارمونی را تازه تمام کرده بودم که با کلمه‌ی «اسرائیل» دوباره به موقعیت خانم، برگشتم. بعد از خوش و بش‌های موبایلی و تبلیغ فلافل‌های کارگاه خواهرش، رسیده بود سر ایستگاه «خبر». - اسرائیل که دیشب حمله کرده. نَفَمیدی؟ - هااا! اَساسیَم زده. - چطو نشنیدی؟ تهرون و دیگه ... چه می‌دونم، ایلام؟ اهواز؟ ... از همین شهرای مرزی. - فِک نکنم. به بیابونا خورده. پُره تو گروئا. برو خودت بُخون. رسیدیم به درِ ورودی. خانم، قبل از خداحافظی، دوستش را سفارش کرد به شبکه‌های اجتماعی تا صاحب‌خبرش کنند. «اساسی» و «بیابان» را هم همان‌جا پیش ما جا گذاشت و رفت زیر سایه‌ی کاج‌ها. مثل همیشه خزیدم کنار زمین چمن تا روبروی درِ سالن باشم. پسرهای کلاس دومی، با پیراهن و شلوارک و جوراب ساق‌بلند، جانشان را به میدان آورده بودند. دورتادورِ فَنس زمین چمن، حصار درخت‌های کاج بود اما سایه‌ی لاغر ظهرگاهی‌شان فقط نوار باریک دور زمین را خنک می‌کرد. بازیکن‌ها توی بازی ذوب شده بودند. عرق می‌ریختند، حرص می‌خوردند، می‌جنگیدند و خروار خروار خطا می‌کردند. مربیِ طفلکشان، یک‌بند سوت می‌زد، اخطار می‌داد و گاهی هراسان می‌دوید و حریف‌های کشتی را از هم جدا می‌کرد. شورِ بازی، ما را چند لحظه روی سکوهای «آزادی» نشاند. مرد خوش‌رویی از روبه‌رو آمد. دستش را جلوی مرد کناریِ من گرفت و حال و احوال مشتیِ مردانه‌‌ای کرد. هر دو تیپ و هیکل ورزشی داشتند. - داداش، تو شیراز مو کاشتی؟ جمله هنوز توی دهانش بود که نگاه سریعی به من و دور و بری‌های مرد انداخت. مرد کناری، موهای تُنُک جلوی سرش را نوازش کرد: - بله، بله. - گرون شد؟ راضی هستی؟ - گرون شد. یعنی از بعضی جاها، گرون‌تر شد اما خداییش کارشون تمیز بود. ناخودآگاه سرهایشان را ورانداز کردم. نه سر مرد کناری زلف پررونقی داشت، نه سر مرد دوم، کچلیِ تابناکی! - دیگه می‌خوام برم کَلکِشو بکَنَم. - برو. اصلاً هَمی فردا برو فکرت آزاد بشه. - میرم ایشالا. فقط خدا کنه اسرائیل کار دستمون نده. راس راسی حمله کرد بی‌ناموس. - هیچّی نمیشه. خامنه‌ای هشیاره. حواسِش هَس. زنگ خورد. بچه‌ها مثل گلوله بیرون پریدند. ثانیه‌ها دوباره برگشتند و روی کتف و کولمان نشستند. مدرسه، بچه‌ها را تحویل خیابان‌های شهر داد. توی کوچه، پشت سر دو پسربچه‌ی پُرچانه افتادیم. از پیراهن‌های آبی‌شان معلوم بود که دوره دومی‌اند. احتمالا کلاس چهارم. یکی ریزه بود و آن یکی معمولی. بی‌التفات به جمعیت فشرده‌ی آدم‌ها، بلند بلند حرف می‌زدند و دست‌هایشان را شبیه بزرگ‌ترها تکان می‌دادند: - فائز گفت پی‌اِس‌فایْو خریده. - زِرِ زیادی می‌زنه عوضی! - از کجا معلوم؟ - به من گفت تو تولدم دادن. مادرجونم داده. هر دو حالت دفاعی گرفتند. غِیظشان از دست‌هایشان مشخص بود. - راس میگی. از همینِش معلومه که مثِ ..‌. دروغ میگه. - اصلاً کی تو تولد به آدم پی‌اِس‌فایو میده؟! بچه‌هایم غُر می‌زدند که گرم است و چرا دارم لِفتش می‌دهم. اما من دلم نمی‌آمد خودم را از لذت این سَرِ بازار، محروم کنم. - شایدم پی‌اس‌فور بوده؟ پسر دیگر نگاه زهرداری به این یکی کرد و لب‌های خمیده‌اش را روی هم فشار داد؛ یعنی خاک بر سر استدلالت. او هم فهمید و خودش را جمع کرد. همان منتقد اعظم ادامه داد: - آقا! اصلاً تو تا حالا از نزدیک، پی‌اس‌فایو دیدی؟! معلوم نیس به چه آشغالی‌ میگه پی‌اس‌فایو؟! فائز را می‌گفت. بحث گل انداخته بود و داشت میوه می‌داد. بچه‌های من هم دل داده بودند به حرف‌های نغز آن‌ها و دیگر غُر نمی‌زدند. - بابام قبول کرده سال دیگه برام بخره. فک کنم پی‌اس‌فور بخره. سکوت شد. پسر، با لب‌های نیمه‌باز، نگاه مرددی به رئیس کرد: - اگه نشُدَم ایکس‌باکس می‌خره. - اوووه! یه سال دیگه که از حالام گرون‌تر میشن. دوباره ساکت شدند. یکهو گمشده‌ی رئیس پیدا شد و صورتش شکفت: - تازه اسرائیل دیشب حمله کرده، اینا همه‌شون گرون میشن. این یکی رشته‌ی استدلال را ول کرد روی زمین و با جدیت گفت: - اسرائیل و ایران، نوبتی‌ان. یه بار اسراییل میزنه، بعدش دوباره ایران میزنه. نزدیک مقصد شدیم. عرض یک خیابان بین ما و کوچه‌ی ماشین فاصله بود. کاش می‌توانستم کارشناس‌های بی‌ریای خاورمیانه را هم با خودم ببرم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan