eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ و با «حلما» حلیمه شدم گویی. همو که شاید به واسطه‌ی وجود او بود که بار دیگر حیاتم دادند وگرنه باید با آن زایمان سخت، اکنون شش سالی باشد که در کنج آرامستان باغ رضوان آرمیده باشم. اما از همان ابتدا که در آی سی یو در آغوشش کشیدم، انگار آرامش در وجودم ریخته شد. چقدر اسمش برازنده‌اش بود. نگاه‌هایی که چقدر عمیق از کودکی برای من بود و نگاه مرا هم فقط برای خودش می‌خواست. آنقدر این شیرین طناز دلرباست که نمی‌دانم هیجاناتم را چگونه مهار کنم که نفهمد و بیشتر از این لوس نشود! دختر خانه‌ی ما، ممزوج شده با همه‌ی همین ها؛ مهربانی‌ها و احساسی شدن‌ها، لوس شدن‌ها و قهر و آشتی‌های گاه و بی‌گاه. و همین که داشتن دختر یعنی زودتر در خانه‌ی تو حکم خدا جاری می‌شود و سجاده‌ی نماز پهن می‌شود، از همه چیز زیبایی‌اش را بیشتر می‌کند. همین که مکلف شدنش تو را هم مکلف می‌کند، برای همراهی بیشتر، برای معنویتی والاتر. همین که دختران پیش‌ترند و در هر کاری جلوتر از پسران! زودتر دندان در می‌آورند تا یادآوری‌ات کنند هر آن‌کس که دندان دهد، نان دهد. زودتر به راه می‌افتند تا بگویند آماده‌اند برای رفتن در جاده‌ی عبودیت. همین که زودتر قد می‌کشند تا چادر برازنده‌شان شود. همین پیشتاز بودن‌هایشان، شیرینی‌شان را دوچندان می‌کند. و با همین دردانه‌ها، دوباره تو هم عبودیتت را با پرودگار به روز می‌کنی. و چه خوب که خیلی زود به این به‌روزرسانی می‌رسی... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
ما اسیــریم و فقیریم و یتیم، ای مهتاب دختر حضرت موسی(ع) دلِ ما را دریاب جان و جهانِ ما تویی؛🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
دور از چشم هووهایش دخترش را بوسید و آرام و مخفیانه، احساس خوشبختی کرد. صورتش را به صورت نرم و پوست تازه‌ی نوزادش چسبانید. تلخی سال‌های تنهایی در آن خانه‌ی شرجی را از گوشه‌ی مرطوب چشمانش پاک کرد و نفس عمیقی کشید. انگار می‌خواست تمام بوی جوکول و چوب نم‌خورده و باران انزلی را در شامه‌اش بکشد. مادربزرگ مادربزرگم، دخترش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت‌‌‌‌: «تی جان رِ بمیرم کُر.» دختر دومش بود. قحطی فلات ایران اگرچه به گیلان نرسیده بود، اما کف پوتین اشغال‌گران، همراه با ورشکستگی و رکود، خرخره‌ی مردم را فشرده بود. در این بحبوحه، دو پسر خردسالش مرده بودند. بند دلش از دنیا بریده شده بود. جنگ جهانی بود و به‌نظرش دنیا داشت می‌رفت که تمام شود. دستش را سمت نوزاد آورد تا بلندش کند. دختر انگشت مادر را در دست گرفت. گویی با همه‌ی وجود، محکم و مُصر، دست مادر را نگه داشت. انگار می‌خواست به مادرش بگوید نترس من هستم. مادرِ مادربزرگم می‌گفت دستان دخترش نقطه‌ی اتصال و اعتمادش به دنیا بود. دهه‌ی چهل، ایران آبستن انقلاب بود، و مادربزرگ من هم آبستن سومین دخترش. سرش مانند خیابان‌های تهران شلوغ بود و قلبش در التهاب و جهان اطرافش، در هم برهم و پرآشوب. بچه را در این آشفتگی نمی‌خواست. افکار کمونیستی و آداب زندگی اشتراکی‌شان، که چند نفر از فامیل، از خود مارکس به آن پایبند‌تر بودند، دلش را به‌هم می‌زد. می‌دانست مادرش حیا را در هر قطره شیرش، درون او به ودیعه گذاشته و نمی‌تواند تن به بردگی_برهنگیِ سبک پهلوی بدهد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ درست است که معلم بود و فرانسه خوانده بود و غرق در افکار فمنیستی بود، اما آدم سقط و بچه کشتن نبود. به حضرت معصومه متوسل شد، تا از این سرگشتگی درآید. فاطمه‌اش بعد از فرحناز و فریبا آمد تا او آرامش و ایمان گمشده‌اش را در چشمان دخترش بیابد. باران آذر بی‌عجله می‌زد به پنجره‌های بیمارستان. دست‌هایش بوی خرمالوهایی می‌داد که شوهرش قبل رفتن در یخچال گذاشت. شوهرش نبود. باید با درد زایمان تنها می‌ماند. تمام درس‌های رشته مامایی‌اش را از ذهن گذراند. حقیقتا کدام زن با درد زایمانش تنها نیست؟!... صدای آژیر آمد و چند دقیقه بعد انفجاری در دوردست... هزار و سیصد و جنگ بود، ولی کسی نمی‌پرسید چرا زیر موشک‌باران، بچه‌دار می‌شوید و این مملکت جای بچه آوردن نیست. آن‌وقت‌ها مادری، حق مسلّم هر زن بود. به‌نظر مادرم در صدای گریه‌ام توی آن اتاق، یک‌جور امید مستتر بود و نُتی داشت شبیه مارشِ پیروزی. گریه‌ای که قهقهه‌های صدامِ جلوی دوربین را توخالی می‌کرد. در اثر یک خطای پزشکی، در روز امضای برجام، دخترم به‌دنیا آمد. نحیف و کوچک و شکننده. نمی‌دانستم بیشتر غمگینم یا عصبانی، اما همه آدم های دورم شاد بودند. آنقدر چهره‌ام رنگی از ذوق نداشت، که همه می‌فهمیدند؛ مثل مشکی‌پوشی در جشن تولد. می‌دانستم پیگیری بی‌فایده است. خودم با پای خودم به این بیمارستان آمده بودم. کم‌کم اسم سکوت و بیزاری‌ام، افسردگی بعد از زایمان شد. اما من به اسم احتیاج نداشتم، به عشقی احتیاج داشتم که در تمام مراحل درد کشیدن و اضطرابم از من دریغ شده بود. طول کشید تا از آزمایش‌ها و بیمارستان و نُچ‌نُچ دکترهای اطفال موقع وزن کردن نوزاد، خلاص شویم. کسی که مرا از آن کابوس بیدار کرد، خود دخترم بود؛ نیمه شبی که صورتم را می‌مکید، چشم باز کردم و تصویر خودم را توی چشم‌هایش دیدم. مثل لحظه‌ی مکاشفه، تنم لرزید. «بَل وَجَدتُکِ کُلّی...» اشک می‌ریختم و این جمله‌ی امیرالمومنین را تکرار می‌کردم: «تو همه‌ی منی. تو همه‌ی منی.» بعد از آن خودم را بغل می‌کردم. خودم را می‌بوسیدم. خودم را به پارک می‌بردم. خوشحال بودم که فرصت زیستن با خودم را پیدا کرده‌ام. دخترم برایم مثل معجزه‌ی زندگی دوباره بود... روزی که نمی‌دانم کِی، در شهری که نمی‌دانم کجا، از مردی که نمی‌دانم کیست، دخترم باردار خواهد شد. او هم با واژه‌ی «وصف ناپذیر»، در توصیف احساس اولین حرکت جنین در بطنش، مواجه می‌شود. وقت زایمان، مثل مادر و تمام اجداد مادری‌اش، پشت درهای درد، از دید ما پنهان می‌شود و می‌رود در عمیق‌ترین لایه‌های خودش دنبال عشق و تجلی و رشد و معنا بگردد... صورت دختر دخترم، برای ما آینه‌ای خواهد بود که دخترش می‌تواند تمام تاریخ مادرهایش را در آن ببیند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
خواب، امانِ چشمانم را بریده بود؛ از نماز صبح تا حدود ساعت ۴ عصر، مدام در حرکت بودم. نیاز به یک خواب عصرگاهی هرچند مختصر در من بیداد می‌کرد. چه کنم که بچه‌ها به خواب عصر من حساسند؛ پلک‌هایم که روی هم بیفتد، به سرعت باد خودشان را می‌رسانند، بر بالینم می‌نشینند و فریاد مامان مامان‌شان به برق سه فاز وصلم می‌کند، دیگر سردرد بعدش بماند. زیرلب آیت‌الکرسی می‌خوانم تا نبینند که خوابیده‌ام، اما چشمان تیزبین‌شان خیلی زود پلک‌های بسته‌ام را رصد کرد. حالا هردو کنارم نشسته‌اند. مانده‌ام با این خواب‌دزدک‌های کوچک چه کنم؟!؟ در جست‌وجوی راهی برای رهایی از این وضعیت، چشمم به لاک بالای تخت می‌افتد. ناگهان چراغی در ذهنم روشن می‌شود؛ شیشه‌ی لاک را به دستشان می‌دهم و می‌گویم: «چشمام رو می‌بندم تا ببینم چقدر خوب برام لاک می‌زنید و دستم رو خوشگل می‌کنید!!» با این ترفند توانستم از آن‌ها زمان بخرم و به خواب عمیقی بروم. حیف که عمر این خوشبختی به اندازه‌ی چهار انگشت و چهار دقیقه کوتاه است، چون با صدای دعوا بر سر ناخن آخر از خواب می‌پرم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برای رسیدن به اهداف و آرزوهای‌تان تلاش کنید!😎 اما بخاطر هدفتون، هر چیزی رو زیر پا نذارید...😐😐😐 آخه تو چجوری رد شدی رفتی اونجا؟!!!😳 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
«خدایا! خودت به ته دلم نگاه کن، به اعماق وجودم. من روم‌ نمیشه بهت بگم چی می‌خوام! همونی رو بهم بده که می‌خوام!» این گوشه‌ای بود از مکالمات یک زن با پروردگارش. زنی که به تازگی واژه «مادر» هم ضمیمه عناوینش در کنار «دختری» و «همسری» شده بود. ۱۸ ساله بودم. نه، درست ۱۷ سال و نیمم بود که زمزمه‌های خواستگاری عمه‌ام از من، برای پسرش، شروع شد. مادرم که قبولی در دانشگاه خیلی برایش مهم بود، گفت: «تا بعد از کنکور، خواستگاری رسمی به هیچ وجه!» ثبت‌نام دانشگاه را درست یک روز قبل از عقد انجام دادم. پنج شنبه ثبت نام دانشگاه بود و جمعه، عقد با پسرعمه‌جان! جنگ اول به از صلح آخر بود و همان اول به او گفتم: «من دوست دارم بچه زیاد داشته باشم و از خدا خواستم چند تا دختر بهم بده!» او پسر دوست داشت اما فقط لبخند زد و گفت: «حالا تا ۱۰ سال دیگه خدا بزرگه، حالا بذار دَرسِت تموم شه...» همان هم شد... . مشغول نوشتن پایان‌نامه بودم که طفلی در بطنم، در اعماق جانم، لانه ساخت. از همان اولین روزی که فهمیدم طفلی در وجودم مأوا گرفته، دست به دعا بودم که «خدایا سالم باشد، صالح باشد، دختر باشد!» وقتی دکتر برایم سونوگرافی سه‌بعدی می‌نوشت به او گفتم: «قطعی جنسیتشو می‌فهمم دیگه؟» خندید و گفت: «بله مامان عجول! سه ماهگی با سونوگرافی سه‌بعدی می‌فهمی». روز سونوگرافی، چشم‌هایم را بسته بودم و فقط می‌گفتم: «خدایا من خجالت می‌کشم الان بگم دختر باشه، خودت به دلم نگاه کن...» چند لحظه بعد دکتر گفت: «اسم دخترت چیه؟» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ و من جیغ کشیدم! عمه‌ام می‌خندید و دکتر احتمالا داشت فکر می‌کرد من بعد از سالها انتظار، باردار شده‌ام! ذوق و شوق ما ادامه داشت تا وقتی که رسیدم به خانه‌ پدری و جنسیت جوجه‌ام را گفتم. پدرم سجده شکر کرد. شوری در خانه ما برپا شد. همه‌جا با افتخار می‌گفتم دختری را باردارم. حتی به خاله خانباجی‌هایی که با ناراحتی می‌گفتند: «نتونستی پسر بیاری؟! اشکالی نداره، ایشالا بعدی!» و من از ته دل می‌خندیدم و می‌گفتم: «خدایا سه تا دختر پشت سرهم به من بده!» دخترکم عجله داشت. شاید از دعای مادرم بود که شب تولد امام رئوف از او عیدی خواسته بود و ما را در این دردسر انداخته بود! دختر خانه ما، هفت ماهه به‌دنیا آمد. روزهایم در بیمارستان می‌گذشت. تا ماه‌ها پی چک‌آپ نوزاد نارسم بودم. اما همه‌اش می‌ارزید به دختر بودنش، به همدم بودنش، به مونس بودنش، همه‌ سختی دیروزش می‌ارزید به وجود امروزش. به امروزی که می‌توانم سرم را روی شانه‌اش بگذارم... به امروزی که قدش از من بلندتر شده... به امروزی که منتظر هستم‌ باهم تنها شویم، او چای بریزد و باهم بنشینیم. او از دوستی‌هایش بگوید و من از ته دل بخندم به دنیای چهارده سالگیشان... امروزی که گاهی مرا راهنمایی می‌کند.... امروزی که به من آرامش می‌دهد... امروزی که با رفتار و کردارش همه‌ جا مایه افتخار من است... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نوشتن، همیشه بخشی از وجودم بوده است؛ هرچند که سال‌ها با آن بیگانه بودم و نشناخته بودمش... دوران دانشجویی‌ام پر بود از تجربه‌های رنگ و وارنگ که روی کاغذ نیامدند. بعدتر که ازدواج کردم هم، فصل‌های جدیدی از زندگی برایم گشوده شد که گفتنی زیاد داشت ولی جز چند عکس دیجیتال چیزی از آن دوران برایم باقی نمانده است. نمی‌دانم چه شد که دقیقا مصادف با شاغل شدنم، دست به قلم شدم. شاید دورانی بود که رنج زیادی را باید متحمّل می‌شدم و تنها بودم، و کاغذ و قلم، شده بود پناه و همدمم... آن زمان بود که شروع کردم به مکتوب کردن احساسات و افکارم. گاهی هم تحلیل‌هایم را از موقعیت‌هایی که در آن بودم می‌نوشتم. البته پیش هم می‌آمد که رویداد برجسته‌ای را ثبت کنم. از زمانی که مادر شدم، بارها این حس نیاز به نوشتن در من فوران کرد، ولی مجالی برای نوشتن نبود... حساب کردم، تقریبا ماهی یک بار به دفترم سر می‌زدم. یکی از روزهای مادری‌ام، در حال تماشای برنامه‌ی مورد علاقه‌ام از شبکه افق بودم؛ برنامه‌ای که همه‌ی اهل خانه، ساعتش را از بر بودند. هر روز ساعت شش‌ونیم بعدازظهر، بچه‌ها می‌دانستند زمان برنامه‌ی مامان رسیده. کانال تلویزیون را که همیشه روی پویا و نهال تنظیم بود، عوض می‌کردیم، موسیقی تیتراژ را با هم می‌خواندیم و بعد، من قلم و کاغذ به دست به‌همراه فنجانی قهوه روی کاناپه لم می‌دادم و محو تماشا می‌شدم. از قضا، آن روز در برنامه، استادی که گویا خودش هم نویسنده بود، داشتند روایت‌هایی از زندگی یک زوج را روخوانی می‌کردند. گوش هایم تیز شد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ تا به‌ حال این مدل ادبی را ندیده و نشنیده بودم. توصیفی که ایشان از این نوع نوشتار داشتند توجهم را جلب کرد؛ «روایت» یعنی نوشتن تمام آن‌چه زندگی کرده‌اید، دیده‌اید، شنیده‌اید، و حس کرده‌اید. این کاری بود که من به‌طور تقریبا مستمر انجام می‌دادم. آیا واقعا من روایت می‌نوشتم و خودم خبر نداشتم؟! سوالات زیادی در ذهنم رژه می‌رفت. تنها راهی که می‌توانستم بیشتر بدانم این بود که ردپایی از آن استاد بیابم و پیگیر یادگرفتن از ایشان شوم. با اندک جستجو توانستم پیج تخصصی‌شان را در فضای مجازی پیدا کنم. پس از مدتی، تبلیغ کلاس‌های روایت‌نویسی را در صفحه‌شان دیدم. کلاس‌ها به صورت دوره‌ای بود و هر دوره موضوعی داشت، مثلا اولین‌ دوره تا جایی که یادم هست، روایت سوگ بود؛ برای افرادی که سوگ را تجربه کرده‌اند. موضوعش برای شروع، بنظر خیلی تلخ می‌آمد. منصرف شدم‌. دوره‌اش، سه جلسه‌ی سه ساعته بود. هم قیمتش برایم بالا بود و هم مطمئن نبودم بتوانم سه ساعت پشت سر هم با وجود دو دختر کوچکم آنلاین بمانم. با این‌همه، آن‌قدر جذب این مدل نوشتاری شده بودم که حاضر بودم هر طور که شده، مبلغش را مهیّا و ثبت‌نام کنم. ولی هر بار، موضوعی را در عنوان دوره مطرح می‌کردند که مردّد می‌شدم. بالاخره رسیدیم به فیلترینگ‌ها و محدودیت‌های دسترسی به پیج‌هایی که داشتم و دیگر خبری از آن استاد و مجموعه نشد. تقریبا عطای نویسندگی‌ را به لقایش بخشیده بودم، تا اینکه یک پیام، نمی‌دانم از کدام گروه و چگونه به دستم رسید و باز هم مرا به‌طرز شگفت‌انگیزی هُل داد به سمت نویسندگی؛ «دوره‌ی روایت نویسی مادرانه» چه عنوانی از این دلچسب‌تر؟! روایت باشد... مادرانه هم باشد!! بدون معطلی، به ادمین ثبت‌نام پیام دادم و گفتم اسمم را بنویسند. از بد اقبالی‌ام امکان پرداخت اینترنتی نداشتم و فرصت ثبت نام داشت تمام می‌شد‌‌. با التماس از ادمین خواستم اسمم را بنویسد تا فرصت کنم و از خانه بزنم بیرون به‌دنبال عابربانک... ایشان بدون پرداخت هزینه مرا عضو گروه کردند و این برای من خیلی ارزشمند بود. آن‌قدر برای این دوره ذوق داشتم و تشنه‌ی یادگیری بودم که با تمام سختی‌ای که داشت، هر جلسه سر ساعت آنلاین می‌شدم. استادمان مادر بود و کلامش همراه بود با یک سبد توصیه‌ی مادرانه؛ این‌که بعنوان یک مادر چطور می‌توانیم از اپسیلون فرصت‌های روزانه‌مان استفاده کنیم. بعنوان مثال، یکی از توصیه‌‌های ایشان، گوش دادن به کتاب‌های صوتی حین ظرف شستن بود. زمانی مرده که معمولا با فکرهای چپ‌ اندر قیچی هدر می‌دهیم.  اگر آن کلاس خاص با آن استاد خاص را شرکت می‌کردم، مثل تمام کلاس‌های دیگری که در طول مدت مادری‌ام شرکت کرده بودم، یحتمل باز هم فکر می‌کردم از تمام اعضای کلاس، عقب هستم. آن‌ها از من آزادترند. وقت‌شان دست خودشان است. حداقل حین گوش دادن به کلاس، تمرکز دارند، و هزار فکر شبیه به این... اما در این کلاس مادرانه، همه چیز فرق می‌کرد؛ استادمان مثل خودمان بود، درک‌مان می‌کرد، قدم به قدم و با صبر و حوصله، به ما یاد می‌داد که چطور لابلای روزمرگی‌های مادرانه‌مان بخوانیم و بنویسیم. اینجا بود که من برای اولین بار، در مطب دندانپزشکی نوشتم... همین متن را در حالی می‌نویسم که دخترم بیمار است و کنارم خوابیده و به دست‌های کوچکش آنژیوکت بسته‌اند. تصورم از نوشتن، در این کلاس تغییر کرد. فهمیدم برای نوشتن، کافی است خودت را داشته باشی و یک ابزار برای نوشتن. لازم نیست کنج دنجی نشسته باشی، با دفتری زیبا که حس نوشتن به تو می‌دهد و سکوت محضی که حواست را ندزدد... خودت کافی‌ست و یک گوشی همراه که بتوانی افکارت را در آن مکتوب کنی. من در این دوره، کلاس اولی بودم. الفبای ادبیات را در این کلاس یادگرفتم.  در این کلاس بود که آموختم فرق رمان و داستان کوتان چیست، روایت در کجای ادبیات قرار دارد، نام‌های آشنا در دنیای ادبیات چه کسانی هستند، چه کتاب‌هایی خوب است که بخوانم... این کلاس به من جرأت داد که بنویسم... بازخوردهای دقیق و البته همراه با لطف استاد،  اعتماد بنفس را در من زنده کرد. هرچند می‌دانم که تا نویسنده شدن فاصله‌ی زیادی دارم، ولی ورودم به دنیای ادبیات و نویسندگی را مدیون این کلاس مادرانه هستم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. سرنخی که در روزهای اخیر اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: «۳۰ دقیقه چشم‌بند بزنید و در خانه، کارهای روزمره‌تان را انجام دهید. آنچه می‌شنوید، لمس می‌کنید، به مشام‌تان می‌رسد، و می‌چشید را توصیف کنید.» اولش که خواستم درمورد این سرنخ بنویسم گفتم «بی‌خیال! شروع به توصیف که بکنم، از ریخت‌وپاش خانه، آبرویم پیش روی مدادیون مادرانه می‌رود». بعد دوباره گفتم «بی‌خیال! خانه آدم بچه‌دار همین شکلی است لابد». القصه... با همین دل خوش‌کنک، چشم‌بندم را می‌گذارم روی چشم‌هایم و از روی مبل هال بلند می‌شوم. اول کاری پایم گیر می‌کند به سطل شن‌بازی دخترک که توی جشن تولد امام حسن(ع) از پیش‌دبستانی‌شان هدیه گرفته. من‌ که دست‌هایم را مثل نابیناها پیش رویم به جلو دراز کرده‌ام، سکندری می‌خورم و به زور جلوی افتادنم را می‌گیرم. شن‌های رنگی داخل سطل هم روی زمین ولو شده‌اند و زیر انگشت‌های پایم سطح نیمه زبری را می‌سازند. به راهم ادامه می‌دهم تا همان‌جور چشم‌بسته برسم به آشپزخانه. حواسم هست که پایم به گوشه تیز میز تلویزیون نخورد. دستم را روی اپن می‌گذارم و مراقبم سینی خالیِ در صف شستشو را نیندازم. ادامه در بخش دوم؛
بخش‌ دوم؛ می‌روم به سمت پنجره‌ای که از زیر چشم‌بند هم می‌توانم نورش را حس کنم. سرانگشتانم را دراز می‌کنم سمت‌ گلدان‌ها تا برگ‌های لطیف و شاداب‌شان را لمس کنم. انگشتانم را به خاک داخل گلدان‌هایی می‌کشم که هر کدام قصه‌ای دارند. یکی یادگار گلدان‌های مادربزرگ است که بی‌صبرانه منتظرم رشد کند، مثل امید به آخرین رشته پیوندهای میان من و آن عزیز آسمانی شده. یکی قلمه‌ای از گلدان محل کار سابق. آن یکی گلدانی که چند سال گل نمی‌کرد و امسال معجزه‌وار گل داده و نماد امیدم شده. گلدانک کادوی روز مادر پیش دبستانی دخترک. و آن که روزی تک برگی روی طاقچه افتاده بود و دیدم ریشه زده و گذاشتمش توی خاک و حالا برای خودش قد کشیده و زن و بچه هم دارد. خاکشان نمدار است و فعلا بی‌نیاز از آب اما محتاج نوازش. نوازش می‌کنم و قربان‌صدقه قدوبالای قد و نیم‌قدشان می‌روم که چند وقتی است این کار را فراموش کرده‌ام. برمی‌گردم به سمت هال. می‌خواهم بپیچم توی اتاق مشترک خودم و دخترک که دستم می‌رسد به لطافت گونه‌ای و پیچاپیچ موهایی که حوالی کمرم است. آغوش باز می‌کنم و گل زندگی‌ام را در بغل می‌گیرم. صدایش در گوشم می‌پیچد: «سُک سُک مامانی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan