eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش سوم؛ به دخترخاله‌هایم اشاره کردم و گفتم: «این دوتا از صبح دارن هی چیز میز می‌خورن. منم دلم می‌خواد‌!» گلین خانوم نگاه تیزی سمت دخترخاله‌هایم انداخت: «اینا رو ولشون کن دخترم‌! پاشو بشین که می‌خوام برات قصه تعریف کنم. قصه‌ی بچگی‌های خودمو که خان‌بابا برام تعریف می‌کرد.» رویم را برگرداند و موهایم را نوازش کرد. نگاهش را خیره کرد به دیوار روبه‌رو و شروع کرد. انگار که دوباره همان صحنه‌ها را می‌دید؛ خان‌بابایش و خودش در کودکی. سعی کردم قیافه‌اش را تصور کنم. احتمالا موهایش را دو طرف با مروارید بافته و با سنجاق کوچکی به همدیگر وصل کرده. کنار در چوبی ایستاده و منتظر است بابایش از راه برسد. یحتمل یراق اسب را از دست خان‌بابا گرفته تا در آغل ببند و زودتر برگشته تا خان‌بابا بیشتر بغلش کند. یعنی خان‌بابایش چه شکلی بوده؟ صدایش مرا از عالم رویا کند: - زمان ما که این‌جور نبود مادر. غذاهای رنگ وارنگ‌! سفره‌های اعیونی‌! همین آش و کباب داشتیم. نهایتش هم فتیر وعسل، با چند تا خرما. یه بار که روزه بودم خیلی گرسنه‌ام شده بود داشتم گریه می‌کردم. خان‌بابا منو روی پاهاش نشوندو برام قصه گفت: «توی ماه رمضون هرشب وقتی که آدم روزه‌دار می‌خوابه، خدا فرشته‌هاشو می‌فرسته و یه دونه گندم توی دلش می‌ذارن. گندم‌ها خیلی قوت دارن. نمی‌ذارن خیلی گرسنه بشی. فرشته‌ها هر شب تا وسط ماه مبارک میان. از وسط ماه به اون‌ور هرشب یه دونه از گندم‌ها رو برمی‌دارن و می‌برن به آسمون. اینطوری روزهای آخر بیشتر گرسنه میشی ولی‌ دیگه بدنت قوت گرفته و عادت کردی دخترم.» گلین خانم قصه می‌بافت و من روی لباس چین‌چینی‌اش که سوغات مکه بود با ناخن‌هایم نقش می‌زدم. نقش فرشته‌ها و بال‌هایشان. با خورجینی از گندم بالای سر خانه‌های روستا که یکی یکی می‌روند پیش بچه‌ها. قصه‌ی گلین خانم که تمام شد صدای موذن روستا بلند شد. مادرم گفت: «پاشو دخترم‌! اذان هم گفتن دیگه. روزه‌تو باز کردی یادت باشه برای همه دعا کنی.» گلین خانوم بلندم کرد و کنار خودش نشاند. برایم آش ریخت و داخلش کباب‌های لپه مادر را خرد کرد. یک کاسه آش هم برای خودش ریخت. خرمایی کوچکی برداشت و گذاشت توی دهانم و گفت: «اینم جایزه‌ی دختر ناز من که امسال اولین روزه‌شو گرفته. کی بشه من عروس شدنتو ببینم مادر؟» گلین خانوم آن روز را برایم شیرین کرد. خیلی شیرین‌! هرشب زودتر می‌خوابیدم تا فرشته‌ها بیایند و سهم گندم امشبم را بگذارند توی دلم. دور از چشم مادرم لباسم را بالا می‌زدم که کارشان را راحت‌تر کنم. گلین خانوم چند رمضان دیگر، بیشتر پیش ما نماند. با فرشته‌ها رفت. من در نقش نوه‌ی خلفش، هر رمضان قصه‌اش را برای دخترم تعریف می‌کنم. اصلا مگر جز این است که آدم‌ها با قصه‌هایشان زنده هستند؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_مادر_شد ،_شد_بابا «حسن جان! تو پاره‌ی تن من و بلکه همه‌ی جان من هستی! اگر آسیبی به تو برسد به من رسیده، و اگر مرگ به سراغ تو بیاید؛ زندگی مرا گرفته است...» امیرمومنان‌علی‌علیه‌السلام؛ خطاب به امام‌حسن‌علیه‌السلام می‌فرمود. نهج‌البلاغه، نامه۳۱ جان و جهانِ ما تویی...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شماره اول، روایت رمضان یازده ماه سال، توی تُنگیم و اغلب به همین چند مشت آبی که در آن محبوسیم، قانعیم. گاهگدار در رویای نیمه‌شب یا استیصال میانه روز، دلمان هوای دریا می‌کند. دریایی که فقط یک ماه در سال، راه به آن می‌یابیم. بقیه روزها و شب‌ها، کسی راهمان برای پیوستن به دریا را نبسته اما کسی هم دو دستی به آن آبی بی‌کرانه هل‌مان نمی‌دهد. این چنین است که ما، دل خوش می‌کنیم به همان تُنگِ تَنگ‌مان و حتی باورمان می‌شود که عالم، همه‌اش همین‌قدر است. این مجله، حاصل قلم زدن مادرانی است که تلاش کرده‌اند گوشه‌ای از تجربه حضورشان در دریا را برای دیگران نقل کنند. دریایی که هر سال رمضان، راه ورودی به آن گسترده می‌شود تا با بار عامی که در این درگه می‌دهند، قلب‌های کوچک ما ماهی‌های تُنگ‌نشین، اهلیِ دریا شود. زیستن در هوای شهرالله رمضان، زن و مرد و پیر و جوان نمی‌شناسد، هر کسی اگر حاضر باشد چند صباحی از تُنگش دور شود، می‌تواند یک ماه ساکن ماه خدا گردد. اما در روایت این حضور، زاویه دیدهای مختلف، هر کدام لطف منحصر به خود را دارند که سهم ما در این اولین شماره از مجله قلم‌زنان، تماشای جولان در این دریا از زاویه نگاه عده‌ای مادر است. ✍ادامه دارد...
بخش دوم؛ مادری پیوند ویژه‌ای با ربوبیت دارد و این چنین است که زاویه نگاه مادرانه می‌تواند نورافکن روی ظرایفی از زندگی در رمضان بیندازد که نظاره کردن آنها، حسن و خیر و رشد مخصوص به خود را به ارمغان می‌آورد. مادرانی که در این اوراق راوی پرده‌ای از سفرهای رمضانی‌شان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردم‌نهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعه‌ای که می‌کوشد زنان در همه ساحات وجودی‌شان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند. شماره اول از مجله قلم‌زنان، با موضوع ماه مبارک رمضان، تقدیم نظر شما می‌گردد. امید که این تلاش کوچک مقبول میزبان رمضان افتد. هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال می‌کند و دست‌تان را برای همکاری به گرمی می‌فشرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
Ghalamzanan01.pdf
5.71M
سلام عید شما خیلی مبارک! نماز روزه‌ها قبول! بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمی‌چسبه! اصلا ما اومدیم که خبر یک عیدی رو به شما بدیم☺️ گروه «مداد مادرانه» رو که می‌شناسین؟ همون گروهی که مامان‌های مادرانه‌ایِ دست به قلم، توش جمع هستن و مشق نویسندگی می‌کنن؛ حاصل قلم‌شون رو هم شما توی جان و جهان می‌بینین. حالا اعضای مداد مادرانه، سنگ بنای یک مجله رو گذاشتن و موضوع اولین شماره‌ش رو هم، رمضان‌المبارک گذاشتن.😇 مجله‌ای که متن‌های رمضانی اعضای مداد توش جمع شده و خوندن روایت‌هاش، گاهی اشک رو به چشم میاره و گاه خنده رو به لب! شماره اول از مجله* (روایت رمضان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹 نقص و ایرادهای کار رو هم به بزرگی خودتون ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتون بخواد تو تولید شماره‌های بعدی، همراهی‌مون کنید که چی بهتر از این!🤩 شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما: @mahdahha دوستتون داریم، مشتاق نظراتتون هستیم و خیلی به دعای خیرتون نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام حسن(ع) باشید. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ یک روز، به اندازهٔ ثانیه‌ای تمام شد. زنگ درِ حیاط را زدند. این‌بار هیچ‌کس نمی‌خواست در را باز کند. رمق نداشتم پذیرایی و هال و حیاط را بدوم تا به در برسم. لاله را بغل کردم، تازه چند ثانیه در آغوشم‌ می‌ماند. دیگر اَدایِ مادر شاد را نمی‌توانستم در بیاورم. گریه می‌کردم، ضجه می‌زدم: «آخه من هنوز بچمو درست ندیدم. توروخدا برید بگید نبرنش، بگید فردا بیان.» نگاهم به چشم‌های قرمزِ آبجی‌فاطمه اُفتاد، به سمتِ اتاقش دوید و در را بست‌. هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام نمی‌توانستند، التماس‌های مرا ببینند‌. لاله هم ترسیده بود و گریه می‌کرد‌. آقا جلو آمد و لاله را از من گرفت: «زهرا جان، دوباره میاد، قول دادن دیگه مرتب بیارنش» و سریع رفت‌ و بچه را تحویل داد. دنبالش دویدم، اما فقط تا وسطِ حیاط‌. آقا تنها به سمتم می‌‌آمد. لاله نبود. دوباره همان مادرِِ تنهایِ قبل شده بودم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چشم‌هایَ‌م را باز کردم، کلِ دیشب را به آن سال‌های اول جدایی از لاله فکر کرده بودم. آفتاب بالا آمده بود. نورَش از بین کرِکِره‌های طوسیِ اُتاق، چشم را می‌زد. سمیه و سعید را که در خواب غلت خورده و هر کدام یک طرف اتاق خوابیده بودند، در جایِ‌شان خواباندم. از اتاق بیرون رفتم. مامان سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کرد، آقا سرِ کار رفته بود. مامان خندید: «سلام صبحت بخیر. دیشب تا کِی تو حیاط بودی؟ چشمات پُف کرده.» سلامش را جواب دادم: «یادِ اون سال‌های زَجر افتاده بودم، خوابم نمی‌برد.» سخت مشغول مادری کردن برای پسرها و دوقلوهای یک‌ساله بودم که جوابِ آزمایشِ بارداری‌اَم، مثبت شد. آقا صادق، یک پایَ‌ش ماموریت‌هایِ کاری بود و پایِ دیگرش جبهه. دو روزی در ماه به ما می‌رسید، که آن هم کمکِ زیادی در نگهداری بچه‌ها نبود. دو قلوها را به همسایه می‌سپردم و جلساتِ مدرسه‌ی پسرها را مرتب و بدون غیبت می‌رفتم. معلمِ اُمید از اقوام مادرش بود. با مهربانی و حسِ تحسین کنارم آمد: «زهرا خانم، شما از مادرهایِ خونی هم مادرترید، با این حالتون و بچه‌ها همیشه در جلسات حاضرید.» تشکری کردم و سرم که پایین بود را بالا آوردم: «دلم نمی‌خواد، مادرای بچه‌ها تو مدرسه باشن و پسرِ من غصه بخوره.» ادامه دارد... [قسمت قبل] (https://eitaa.com/janojahanmadarane/923) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون اذان میگن. می‌خوام برم وضو بگیرم و نماز بخونم. چشمم میفته به پسر و دختر ۹_۱۰ ساله‌ای که جلوی دستشویی خانم‌ها بحث می‌کنن. دختر می‌خواد بره دستشویی ولی داداشش اصرار داره بازی کنن! دختر: من الان باید برم دستشویی بعدم برم نماز بخونم. تو برو من بعدا میام. پسر بازم اصرار می‌کنه. دختر: اولا نمازم قضا میشه دوما ... یه نگاه به من می‌کنه و سعی می‌کنه زیادی مؤدب باشه. - دوما سرویس بهداشتی‌م داره می‌ریزه!!! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ زندگیِ پدرِ لاله با همسرِ دومش، زیاد طولی نکشید و از هم جدا شدند. آن خانم هم دختری از داوود داشت که سرپرستی‌اَش را به مادر ندادند. حالا لاله‌‌ی نُه ساله، یک خواهر هم‌خون از طرف پدرش داشت و دو خواهر سه و یک‌ساله و یک برادر سه‌ساله‌ی هم‌خون از مادرش. رابطه‌ی خوبِ من و پسرها، شهره‌ی عام‌ و خاص شده بود. زهره خانم همسایه‌ی دوخانه آن‌طرف‌‌ترمان همیشه من را توی سرِ چند نامادریِ دیگر که در کوچه‌مان بودند، می‌زد‌: «ببینید، ازش یاد بگیرید. با این‌که خودش سه تا بچه‌ کوچولو داره، این دو تا پسر رو مثل چشماش نگه داشته. بعد شماها راه به راه این طفل معصوما رو بزنید. باید به خدا، جواب پَس بدید.» اُمید، کلاسِ دوم‌ بود که با دردِ چشم به خانه برگشت. - اُمید جان چیزی رفته تو چشمت؟ - نه، مامان زهرا! - کسی زدتت؟ دعوا کردی؟ - نه به خدا مامان. چشم‌هایش قرمزتر می‌شد و نمی‌توانستم صبر کنم‌ تا آقا صادق از مأموریت به خانه برسد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ بچه‌ها را به همسایه‌ی مهربانم طیبه خانم سپردم. اُمید را با چشمانِ قرمزش به دکتر بردم و هر دو با چشمانِ قرمز به خانه برگشتیم. منشی دکتر صدایم زد و با اُمید وارد مطب شدیم: «سلام آقای دکتر! پسرم چند روزِ چشم‌هاش قرمز شده و احساس درد هم داره.» دکتر، با اَنگشت شَست و سَبابه چشم اُمید را باز کرد. چراغ‌قوه را توی آن گرفت و خودش تا چشمِ پسرک خم شد. چشمِ دیگر را هم نگاه کرد. کمرش را صاف کرد و به سمت میز و صندلی خودش رفت. شروع به نوشتن، در برگه‌ی روبه‌رویش کرد. دلم به دَوَران افتاده بود. عرقِ پیشانی‌ام را با دستمال کاغذی پاک کردم: «آقای دکتر! چشم‌های بچه‌م چی شده؟» - نمی‌تونم نظر قطعی بدم، بازم‌ باید معاینه شه. از رویِ صندلی بلند شدم و به سمت میزش رفتم. آب دهانم را قورت دادم و بغضم‌ را جلوی اُمید نگه داشتم: «آقای دکتر، تو رو خدا بگید چی شده؟» دکتر عینک را از چشمش برداشت و دستش را جلو آورد: «بفرمایید بشینید.» قدمی عقب‌تر نگذاشتم. از حالت‌هایِ دکتر، حالم به‌هم ریخته بود. لب‌ پایینم را از داخل گاز گرفته بودم تا بغضم نترکد. دکتر نفسِ عمیقی کشید: «با معاینه‌ی سطحی نمی‌شه نظر قطعی داد. اما این‌طور که معلومه، چشم‌هایِ پسرتون داره چپ میشه، باید زودتر درمان رو شروع کنید.» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/937 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_تا_مادران_زنده‌اند این سکانس از فیلم نقشه پرواز (Flight Plan) را خیلی دوست دارم. دختربچه‌ای را در هواپیما و در طول پرواز می‌ربایند، به مادرش که دربه‌در در جست‌وجوی دخترش است اَنگ «توهم سوگ» ناشی از مرگ همسر و فرزند می‌زنند؛ خدمه‌ی هم‌دست، ورود دختربچه را به پرواز انکار می‌کنند و همه مسافران شهادت می‌دهند که دختربچه‌ای ندیده‌اند. با این حال، مادر، در مبارزه‌ای یک‌تنه دخترش را یافته و در برابر چشم همه منکِرین، با فرزندِ در آغوش از هواپیما خارج شده و وجود او و صداقت خود را اثبات می‌کند. برای یک مادر فرقی نمی‌کند، حتی اگر همه‌ی دنیا با تمام قوا، فرزندانش را انکار کنند؛ اگر کودکانش را «انسان‌زدایی» کرده و«ناانسان‌انگاری» نمایند. شهادت مادر بر انسانیت فرزندش، کافی است، خدای متعال این شهادت را در وجود او نهادینه کرده. مادر همان شاهدی است که اولین لبخند یا به عبارتی، اولین ظهور شئون انسانی پیش‌ از تشکیل بسیاری از قوای حیوانی در فرزندش را مشاهده کرده و با لبخند متقابل با او به گفت‌وگو نشسته است. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مادرها نه نُه ماه، که تا پایان عمر و حتی پس از آن، حامل فرزندانشان هستند. نُه ماه جسم‌شان را حمل می‌کنند و یک عمر یادشان را، چه مرده و چه زنده... اگر روزی همه دنیا فلسطین را فراموش کنند، وجود مادرها برای مقاومت کافی است. مادرهای حاملی که تا ابد ذکر کودکان مظلوم‌شان را زنده نگه می‌دارند و روزی بر صورت منکرین می‌کوبند. شاهد من، فاطمه(س) است که تا قیامت ذکر حسین(ع) را حمل می‌کند، فاطمه که صاحب عزای همه مجالس روضه سیدالشهدا است تا روزی که خونخواه خون حسین(ع) قیام کند. شاهد من رباب است، شاهد من ام‌البنین است، شاهد من زینب(س) است... قسم به تقدس مادری که مقاومت زنده‌ است تا مادرها زنده‌اند. حریف اصلی طاغوت و اسرائیل، مادرها، و مادرانگی از جنس مقاومت است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan