هدایت شده از ~ جـــــٰانْ پَنــــــــــــــٰاهْ ~
«از ما خجالت نکشید!»
درمانده و آواره و بیسرپناه، در خیابانها قدم میزد. خسته بود و گرسنه. تازه از زندان آزاد شده بود و هیچ آهی در بساط نداشت. در تمام آن سالهای حبس، فقط «زنده» بود و «زندگی» نمیدانست. باید دوباره زندگی و زیباییهایش را به خاطر میآورد و از اولین قدم شروع میکرد. تصمیم گرفت از کسی کمک بگیرد، اما از که؟ در این روزگار بیمروّت، میان کوچه و پس کوچههای این شهر هزار نقش و هزار رنگ، در دنیایی که هر کس سرگرم خویش است، چه کسی میتواند مأمن امن ابوهاشم باشد جز آن مرد؟ آن مولای مهربان ... آن جوان رعنا ... آن زیباروی پر ابهت ... نوادهی رسول خدا ... مولا حسن جان فرزند امام هادی که سلام خدا بر ایشان ... آری! جز او چه کسی میتوانست گشادهروی و گشاده دست، دستگیر ابوهاشم باشد؟ جز او چه کسی میتوانست چنین بارقهای از نور امید بر پیکر سرد و سیاه روزگار این آواره بتاباند و قلب افسرده و ناامیدش را گرمی و روشنی ببخشد؟
دلش گرم شد. مثل همان سالهای پیش، ایام جوانی و رونق و عزّت...
با خودش گفت: «نزد مولایم میروم. او مرا خواهد پذیرفت. صد دینار قرض میگیرم تا بشود نانی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و سرمایهی اندکی برای آغاز یک زندگی تازه... »
غرق در رویاهای شیرین، خود را در محضر امام یافت.
آن ابهت بینظیر، آن نگاه نافذ و جذّاب، آن چشمهای مهربان و صمیمی، چه لذتی داشت تماشای آن جمال بیمثال. چه خوش سخن میگفت... دلش میخواست زمان از حرکت باز میایستاد و او میتوانست این زیباروی زیباخصال را ساعتها به تماشا بنشیند. شرم حضور امام، تمام آنچه را که برای گفتنش نزد ایشان آمده بود، از خاطرش برد!
سلامی کرد و عرض ارادتی، بوسهای آکنده از عشق بر دستان مهربان امام زد و شرمگین و خجل، بی آنکه کلامی بگوید، از محضر ایشان مرخص شد!
در راه بازگشت، به حرفهای نگفته فکر میکرد و رویاهایی که در سر پرورانده بود، که ناگهان کسی از دور صدایش کرد: «آقا! ... آقا! ... بایستید لطفا! » ایستاد و با تعجب نگاه کرد به مردی که از جانب امام به سوی او میدوید...
کیسهای و نامهای به دست ابوهاشم داد و گفت: «مولایم اینها را برای شما فرستادهاند»
کیسه را باز کرد. مات و مبهوت به صد دینار درون کیسه چشم دوخت! اشکها امانش نمیدادند. در حالی که بی اراده پاهایش را به سمت بازار میکشاند، با چشمهایی غرق در اشک شرم و اشتیاق، نامه را گشود. یقین میدانست که این نوشتهی امام را تا ابد از خاطر نخواهد برد: « اگر حاجتی دارید، از ما خجالت نکشید ...»
منتشر شده در نشریه حرم
(آستان قدس رضوی)
شماره 627
#فاطمه_معینزاده
#داستان
#امام_حسن_عسکری(ع)
@janpanaah