.
حوالی ساعت شش صبح بود. خیلی زود رسیده بودم. هنوز درب ورودی بسته بود.
دوستانم نیامده بودند. چند دقیقه بعد در باز شد و هر کس کارت داشت، وارد شد، کارت ورود من اما دست دوستان هماستانیام بود. با عبور نفر به نفر، قلبم مچاله و مچالهتر میشد. باید تا کی منتظر بمانم؟ ...
سردم شده بود. خیلی. قدم میزدم تا بدنم گرم بماند. کلافه بودم، از سرما و انتظار ...
یادم آمد که نامه ننوشتم. برگهای از توی کیفم درآوردم و چند خط کوتاه نوشتم. یادم نیست چه کلماتی روی آن تکه کوچک کاغذ جاری شد، اما نوشتم که سالهاست منتظر این دیدارم.
نوشتم که آرزو دارم زنده باشم و ببینم آن روز زیبا را که همراه حضرت آقا میرویم تا با امام موعود بیعت کنیم.
نوشتم که هدیه نمیخواهم، و شرمنده ام که هدیهای همراه ندارم که پیشکش کنم، نوشتم آن چه میخواهم این است، دعایی و نصیحتی ...
یک ساعت و نیم بعد، از هفت و نیم گذشته بود، دوستان آمدند. آنی و کمتر از آنی، کارتم را گرفتم و دویدم و دویدم ...
دوازده روز گذشته.
و امروز پستچی نامه آورد...
دعایی و نصیحتی، و هدیهای...
عزیزتر میدارمش از جان ❤️
#تمام_وصیت_حاج_قاسم
#نامه
#دیدار
کلیک کنید ⬇️
@janpanaah