پَریشٰان میکنی جمعیتِ شبزندهداران را
به زلفِ خود مَکِش ای عَنبرینمو، شانه در شبها
.
.
.
مَکُن پهلو به بستر آشنا #صائب چو بیدردان
سَری چون غنچه بر زانو بِنِه رِندانه در شبها
#صائب_تبریزی
@jargeh
در آتشم ز دیدهی شوخِ ستارهها
در هیچ خَرمنی نفِتَد این شرارهها
خالی شده است از دلِ آگاه مهدِ خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهوارهها
پهلو ز کارِ عشق تُهی میکنند خَلق
جای ترحّم است بر این هیچکارهها
جز حرفِ پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط، نصیبِ کنارهها
پَستی دلیلِ قُرب بوَد در طریقِ عشق
اینجا #پیاده پیش بوَد از سوارهها
صحبتْ غنیمتْ است به هم چون رسیدهایم
تا کِی دگر به هم رسد این تخته پارهها
در حُسن بی تکلّفِ معنی نِظاره کُن
از رَه مَرو به خال و خطِ استعارهها
#صائب، نظر سیاه نَسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبانِ اشارهها
#صائب_تبریزی
@jargeh
دل رفته رفته رنگِ لبِ لعلِ او گرفت
زین باده، رنگِ کوهِ بَدَخشان سبو گرفت
گلرنگ گشت تیغِ شهادت ز زخمِ ما
این آب از صفای گُهر رنگِ جو گرفت
بر روی آفتاب چو شبنم گُشاد چَشم
هر پاکگوهری که دل از رنگ و بو گرفت
ته جرعهاش به صبحِ قیامت شفق دهد
جامی که دیده از لب مِیگونِ او گرفت
گوهر حدیثِ پاکی دامانِ او شنید
از شرم، هر دو دستِ صدف را به رو گرفت
از شیرِ مادرست به من مِی حلالتر
زین لُقمهی غمی که مرا در گلو گرفت
دستِ فَلَک کجا به گریبان من رسد؟
از شش جهت چُنین که مرا غمْ فرو گرفت
جُز خون شدن، امیدِ نجاتم نمانده است
از بس دلِ مرا به میانْ آرزو گرفت
دستِ دُعای خلق بوَد پُشتبانِ عمر
زان خم به پای ماند که دستِ سبو گرفت
دست از جهان نَشُسته مکُن آرزوی عشق
کاین نیست دامنی که توان بیوضو گرفت
#صائب ز ناز دایهی بی مهر فارغ است
طفلی که با مکیدنِ انگشت خو گرفت
#صائب_تبریزی
@jargeh