#راض_بابا🕊
#قسمت_شصت_ویکم☁️
یکی از روزهای تابستان پارسال در سالن پذیرایی مقابل میز تحریر نشسته و قرآن را جلویش گذاشته بود دستش را زیر چانه زد و نقطهای از دیوار را به نگاهش دوخته بود مشخص بود ذهنش درگیر است میدانستم به چه چیزی فکر میکند به همین خاطر کنارش ایستادم و گفتم:" راضیه برای ثبت نام چیکارکنیم؟ فکراتو کردی؟
ناگهان از افکارش جدا شد و نگاهش را به من داد راضیه با این حرف هایی که مدیرتون در مورد مدرسه سمیه زد که خیلی از بنیه علمی خیلی قوی کار می کنند اما خیلی به حجاب و اخلاق اهمیت نمیدن به نظر من برو مدرسه شاهد ۱۵ که تو آزمونش نفر دوم شدی.
باز به میز خیره شد و نتیجه افکارش را هویدا کرد.
_اما من فکر میکنم حالا که ذخیره های مدرسه گراشی فرستادند مدرسه سمیه و نمونه دولتی شده حتماً فضاش هم با سالهای قبل فرق میکنه. کمی حرفش را مزه مزه کرد و ادامه داد:
من دوست دارم راهی رو برم که خدا راضی باشه و سعی می کنم توی این راه بیشتر تلاش کنم و ثابت قدم باشم.
_مامان من دوست دارم از لحاظ علمی قوی تر بشم. شاید امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف به سربازی قبولم کنه. امام زمان که یار بی سواد نمیخواد. لبخند نمکینی زد و با کمی ناز حرفش را ادامه داد
_میدونین چی؟می خوام خیلی درس بخونم که برم خارج ادامه تحصیل بدم. از بلند نظریش ذوق کردم و در بغلش کشیدم.
من از خدا خواستم تا آخرین لحظه عمرم دنبال کسب علم باشن.خندیدم و گفتم:
_ حتی وقتی که پیرزن شدی؟ خندهام را با خنده پاسخ داد
_ها تا اون موقع.
ناگهان با کشیدن پرده دریچه شیشهای آیسییو ریسمان افکارم و رابطه نگاهم با راضیه را بریدند. از صدای دویدنی که در راهرو پیچید سرم را برگرداندم.
چند پرستار و دکتر با عجله وارد آیسی یو شدند.قلبم به التهاب افتاد.جلو پرستاری که از آیسییو بیرون آمد را گرفتم.
_ تورو خدا بگین که چی شده؟
سریع گفت و رفت.
یکی از مریض ها حالش بد شد
#راض_بابا🚎
#قسمت_شصت_ودوم🦋
سرگردان گاهی چشم به در و گاهی به پنجره داشتم. پرستاری با دو به سمت درآمد.کناری ایستادم و تا پرستار در را باز کرد با نگاه داخل را کاویدم. با باز شدن چشمانش گمان به بدحال شدنش را نمی بردم. دستگاه شک بهش وصل کرده بودند. به دیوار پناه بردم و آرامآرام زانوهایم خم شد.
خدایا میخوای ببرش برش فقط بذار باباش بیاد من به زور فرستادمش به سرکار.
از وقتی به خانه نیامده بود خیلی احساس تنهایی میکردم و هیچ کس نمی توانست مثل راضیه جای خالی همه را برایم پر کند. روزهایی را به خاطر می آوردم که با اقوام به تفریح میرفتیم.راضیه بعد از بازی کردن با دخترها به سراغ من که پسر هم سن خودم توی آنجا نداشتم میآمد و شروع میکردیم به بازیهایی که دوست داشتم.
توپ بازی بالا رفتن از درخت و.. با من مثل یک پسر رفتار میکرد و حتی گاهی شجاع تر از من هم شد. مثل سالی که به پیست اسکی رفته بودیم راضیه ۱۱ ساله و من هم نه ساله بودم.
روی بالاترین تپه دست نخورده ایستادیم.
_راضیه اینجا خطرناکه. با با میریم تو برفا.!
همینطور که آماده نشستن روی تیوپ می شد؛ با خنده گفت:
_ نترس. من خانم محافظ کارم."
آب دهانم را فرو بردم و نگاهم را از تپه های پایین تر که پر از نقطه های سیاه و رنگارنگ و متحرک بود گذراندم.
_ علی بیا دیگه. به قول بیبی داری استخاره می کنی؟
نشستم و دستانم را دور گردنش انداختم.راضیه هم دستش را دور کمرم حلقه کرد و به پایین تپه سر خوردیم. صدای خنده هایمان بلند شود که ناگهان در هوا چرخ خوردیم و از تیوب کنده شدیم.
با سر در برف فرو رفتیم و راضیه هم با ضربه زدن و خوردن از تپه بلند شد سرش را تکاند. چشمانم از انبوه سفیدی زده شد و برای چند بسته ماند. راضیه دستانش را جلو دماغش گرفته بود و ها می کرد و پاورچین به طرفم میآمد.
_علی دماغتو! انگار گوجه له شده.
به دماغ راضیه زل زدم و خندهام را رها کردم.
_خانم محافظ کار دماغ خودت رو ندیدی شده مثل لبو!
و حالا خانم محافظهکار چند روز روی تخت خوابیده بود و پرستارها اجازه داده بودند بدون مانع پنجره ببینمش.با مرضیه وارد آیسییو شدیم و کنار تخت ایستادیم.
راضیه دستش را با بیتوانی کمی بالا آورد و به ناگاه روی تخت رها شد. مرضیه سرش را نزدیکش برد.
_سلام راضیه منم مرضیه منو میشناسی؟
#راض_بابا♥️
#قسمت_شصت_وسوم🍓
به آهستگی پلک هایش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد و اطمینان را به قلب ما داد. مرضیه به من که ساکت ایستاده بودم نگاه کرد.
دستانم را جلوی صورتم گرفتم و قطرات اشکی را که فرو می ریختم پاک کردم و
گفتم:" چرا راضیه به این روز افتاده این حقش نیست راضیه که این همه قوی بود از هیچی نمیترسی چرا باید اینجوری بشه. دلم برای همه چیزش تنگ شده بود. برای داد زدن هاش موقعی که داشت درس میخواند اذیتش می کردم و حتی برای نصیحت های که در گوشی اش.
_ داداشی امشب خونه عمه اینا با بچه ها بازی می کردی من یه حرفایی شنیدم به هم می زندین که بد بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از مهمانی برمیگشتیم که این حرف را زد. صدای اهنگرادیو برایم لالایی شده بود. مرضیه سرش را به صندلی تکیه داده بود و خواب هفت پادشاه میدید. راضیه هم بین من و مرضیه نشسته بود.
چشمانم بین بسته شدن و باز بودن مانده بود که راضیه سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت:" علی از همین نه سالگی سعی کن حرف زشت نزنی. بعد هم تو میتونی قشنگ تر رفتار کنی و حرف های بهتری بزنی. چشمانم باز ماندن را ترجیح داد اما سرم را به طرف پنجره برگرداندم و هر از گاهی به مادر و پدر که با هم حرف می زنند می پاییدم.
اگه مامان و بابا این چیزا رو بدونن حتما ناراحت میشوند و از اینکه بچهها شون اون حرفارو زدن خجالت میکشند اما یه جوری رفتار نکنیم که آبروشون بره. گاهی حرف هایش گره گشای کارم بود و حتی وقتی به خاطر تنبلی در درس خواندن تنبيه می شدم باز راضیه را کنار خودم میدیدم.
یک بار که در اتاق زانو به بغل گرفته و ناراحت نشسته بودم وارد اتاق شد و در را روی هم گذاشت. با لبخندی که صورتش را قشنگ تر پی کرد کنارم نشست و دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:" نبینم علی مرد خدا اخماش رو توی هم کنه.
همین طوری که شرم زده بودم گفتم
_ مامان بابا دعوام کردن.
بوسهای به گونه ام زد.
_ میدونم اما خوب اونا میخوان موفق باشی و وقتی میبینن کوتاهی می کنی عصبانی میشند.
به شانه ام زد و ادامه داد:" هر موقع امتحانات را خراب کردی به خودم بگو تا باهات کار کنم که امتحان بعدی را خوب بگیری و خوشحال بشن."
گره ابروهایم را باز کردم و به راضیه خیره شدم که گفت:
راستی نمازت رو خوندی ابروهایم را به نشانه منفی بالا بردم و با کنجکاوی پرسیدم:
_ راستی چرا باید نماز بخونیم؟
دستش را از دور گردنم برداشت و چهار زانو روبرویم نشست.
_علی وقتی کسی کاری برای ما انجام میده یه جوری ازش تشکر میکنیم مگه نه؟
#راض_بابا✨
#قسمت_شصت_وچهارم🌻
سرم را به نشانه اره تکان دادم .
_خب راه تشکر کردن از نعمت هایی که خدا بهمون داده نمازه.
فکر کردم دیدم حرفش منطقی است به همین دلیل آسین هایم را بالا بردم و از اتاق خارج شدم. داشتم به خاطراتم با راضیه فکر میکردم که دیدم مرضیه دستم را با خودش می کشد.
_دیگه باید بریم بیرون.
در دل راضیه را خطاب کردم:"من تنهایی این چند روز را تحمل میکنم اما باید قول بدی که برگردی خونه." نور تمام آی سی یو و تخت راضیه را پوشانده و پایین تخت درخت انار زیبایی روییده بود. دانه های سرخ انار مثل یاقوت می درخشیدند. یکبار از خواب پریدم در خواب و بیداری کنارش بودم تا چشم روی هم می گذاشتم خوابش را میدیدنم. ناگهان صدای تیمور را از صندلی کناریم شنیدم.
_خدایا اگه برای دل منه راضیه رو ببر دیگه نمیخوام زجر بکشه.
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. ساعت ۳ بعد از ظهر بود. برخاستم و به سمت ایستگاه پرستاری رفتم و با کمی اصرار وارد آیسییو شدم.
کنار راضیه ایستادم و کتاب جوشن کبیر را باز کردم. احساس میکردم راضیه هم هم نوایم شده است. انگار در آغوش خدا اسمش را به زبان میآوردم. چیزی نگذشت که آقای مرادی کنارم ایستاد.
_ من مامان علی؛مگه شما از من نمیخواستین اولین سفر راضیه رو بندازید؟
چیزی به اذون نمونده ها. حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده بود از خاطرم گذشت. یک پارچه متبرکت به تربت کربلا را گذاشتم کنارش.بعد شما برین ببندین به شما برید ببندین به دستش و دعا کنید برای سلامتش و توی سه تا سه شنبه سفره بیندازیم اولین سه شنبه که فردا میشه سفره حضرت زهرا (سلام الله علیه) و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب (سلام الله علیه) بندازین سه شنبه سوم را هم سفره برداریم به نیت حضرت رقیه (سلام الله علیه) و وقتی بچهمون شفا پیدا کرد سفره را میگیریم.
توی سفرتون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل را شروع کنید که پایانش وصل بشه به اذان مغرب."
دلم را پیش تخت راضیه گذاشتنم. کتاب را بستم و برخاستم. نمیتوانستم نگاهم را از راضیه بگیرم.در در که رسیدم سرم را برگرداندم.
ناگهان دیدم لحظهای گوشه چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت. به سختی خداحافظی کردم و رفتم. به خانه که رسیدیم سریع سفره توسط را پهن کردیم با حالت عجز دعا را شروع کردم. فضای خانه سبک شده بود. "باهر اشفع لنا عندالله" انگار ائمه را با چشم می دیدم که دعا تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد.
آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایل زنگ خورد با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد
_ باشه الان خودم رو میرسونم
#راض_بابا🌻
#قسمت_شصت_وپنجم✨
داشت به طرف در می رفت که گفتم
_صبر کنید نماز بخونم منم باهاتون میام. در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت.
_ نه من عجله دارم
_راضیه طوریش شده؟
_نه نه برای چی؟ فقط یک چیزهایی لازم باید برم بگیرم
نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود.به ناگاه پرده
اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادریام را به زبان آوردم
_من که میدونم راضیه شهید شده! صبر کنید منم بیام .
_آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید
_ نه شما خونه باشید بعد میام دنبالتون
به سمت او رفتم و گفتم :
_شما من را نبرید خودم با آژانس میام.
به اتاقم رفتم و نماز مغرب را قامت بستنم و چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقا باصری سوار ماشین شدیم.
ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم. به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم.تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند که تمیور دستانش را در مقابل صورتش گرفته بود و تمام بدنش میلرزید.
به سمت اتفاقات دویدم.تمام درها باز بود و هیچکس مانع ورودم نمی شد. به در آیسییو که رسیدم ناگهان پرستاری جلوی من را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغشض های خفه کننده بیرون می آمد گفتم:
_ من اصلا هیچی نمیگم فقط بزارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم. بچه من شهید شده است. ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم.
پرستار با آهستگی کنار رفت.در آی سی یو را فشار دادم و آرام سمتش رفتم. دوره ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودن. راضیه باز پشت سفیدی دیگری می خواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. آن موقع روی دیدن نداشت و حالا رو سفید شده بود.
انگار خاطره دو ماه پیش جلوی چشمانم شعله می کشید و من آب میشدم. از مدرسه که برگشت در را به رویش باز کردن ادامه دارد
ادامه دارد...
#راض_بابا♥️
#قسمت_شصت_وششم🍓
برگه را جلوی صورتش گرفته بود تا چشمانش به چشمان من سد نشود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمی خورد. من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدای گرفته گفت:
_ من اصلا هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمندهام.
دستم را بالا آوردم تا برگ را کنار بزنم و نگاهش را بخونم اما سریع برگ را در دستم رها کرد و به اتاقش رفت. در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم. مامان خیلی شرمنده ات هستم. میدونم در برابر زحماتی که شما برام کشیدین معدلم خیلی بد شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم انشاالله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به ۲۰ برسونم.
تَری صورتم را حس می کردم. سریع پشت در بسته اتاقش رفتم. دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوهای مدرسه رو تختش نشسته بود تا من را دید سرش را پایین داد.
جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم. معدل تو برای من بهترین معدل چون تلاش کردی. تا اول دبیرستان معدل ۲۰ میشد الان هم نوزده و سی و سه صدم. خیلی با هم فرقی نداره. همنظور که سرش روی شانهام جاخوش کرده بود همچنان نمیخواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت:
_ مامان. قربونت بشم. با چه رویی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید ۲۰ میشد.
راضیه رابین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه من خیلی ازت راضی هستم تو توی درست موفقی و این معدل برای من از ۲۰ هم با ارزشتره.
باز راضیه حالا هم خود را زیر ملاحفه سفید پنهان کرده بود تا مجبور نشود حال زارم رو ببیند. میخواست اظهار شرمندگی کند. سرم را برگرداندم و روبه پرستار گفت:
_حداقل پارچه را باز کنید تا بچه ام را ببینم. پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند. حس میکردم راضیه مثل کودکی هایش شیر خورده و خوابیده است.
می خواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود.چه بوی خوشی می داد. سرش را روی بازویم گذاشتم تا دستم را بین موهایش ببرم. از خیسیش خنک شدم سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتم قرار دادنم و بویش را استشمام کردم.
#راض_بابا🌱
#قسمت_شصت_وهفتم🚛
(مامان شهادتتمبارک)
خدا را شکر که به آرزوت رسیدی. وقتی در مورد شهدا حرف میزد گمان نمی کردم امروز یکی از آنها شود. گاه غصه میخورد و میگفت مامان وقتی توی خیابون یه صحنه های رو میبینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خانواده شهدا و جانبازان رو بدن. آنها با ظاهری که برای خودشان درست می کنند روی خون شهدا پا می گذارند.
این مدادی که ما دست میگیریم و باهاش می نویسیم تمام امکاناتی که داریم همه اش را مدیون خون شهدا هستیم اگه اونها نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته بودن اصلا شرایط درس خوندن ما فراهم نمیشد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم.
تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم. رگههای اشک عجول از گونه هایم سرازیر می شدن. دستی به ابروها و موهایش کشیدم.
_ راضیه ناراحت نباشیااا! من خوشحالم تو داری میری، سفرت به سلامت،من اومدم بدرقت کنم. ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار را زد در ذهنم تداعی شد.
در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست سیبزمینیها را خلال میکردنم که راضیه وارد آشپزخانه شد
_ به به چه بوی خوشمزه ای!
کنارم دو زانو نشست و به دستان من چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم
_راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟
لبخند صورتش را دربرگرفت
_عالی بود. مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد. انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت:《 مامان می خوای سوره تین رو برات بخونم》
با خوشحالی گفتم:
_ آره بخون ببینم!
نگاهش را به نقطهای معطوف و شروع کرد کارد و سیبزمینی در دستم، معلق در هوا مانده بود و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم. چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته میشد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم اما این دفعه زیباتر از همیشه بود.
_راضیه مامان چقدر خوب خوندی. صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده. تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست.
خرد کردن سیب زمینی ها که تمام شد رو به راضیه گفتنم
_انشالله مامان حافظ کل قرآن بشی!
کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت:
_ مامان دعای خیلی قشنگیه !
اما اول دعا کنید که قرآن را بفهمم. امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم قرآن را نمی فهمم با نگاه من را در بر گرفت و گفت مامان من به شما هم توصیه می کنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_شصت_ونهم🌺
حالا هم به استقبال رهبرش رفته و قربانیاش شده بود. پارچه رویش را پایین تر آوردم. قسمتی از سینهاش را پانسمان زده بودند. بوسهای زدم و پارچه را پایین تر کشیدم. ناگهان نفسم بند آمد و قلبم زیر و رو شد. لحظات آخر، قسمت کوچکی از قفسه سینهاش را شکافته بودند تا بهتر نفس بکشد. شکاف، ریهاش را هویدا کرده بود. پارچه را پایینتر آوردم.
"یازهرا!"
کبودی، نشان ریختن تابوک دیوار حسینیه به پهلو و بازویش داشت. ناگهان تیمور، مرضیه، علی و عمه هایش و مادرم هم وارد آیسییو شدند. میخواستند داغ دلشان را بیرون بریزند که من و تیمور دورهشان کردیم.
_ تو رو خدا جیغ نزنین. راضیه به آرامش رسیده. نگاه کنین لبخندش رو. نکنه راضیه رو ناراحت کنیدا!
مرضیهای که هجده روز با اینکه در دل خودش غوغا بود، دل ما را با حرف هایس آرام میکرد و از خانه برایمان غذا میآورد، حالا انگار نمیتوانست از جلوی در کنده شود. آهسته نزدیک شد و کنار تخت ایستاد. سرش را خم کرد. لبانش را به چشمان راضیه رساند. بوسهاش زد و عقب رفت؛ اما زانوهای علی همان دم در خمید و صدای ضبحهاش را برای اولین بار شنیدم. پرستاری جلو آمد.
_ خب بذارین ببریمش توی یه اتاقی تا همه بتونن بیان بالای سرش.
تیمور نگاهش را از راضیه گرفت.
_ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچهم رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_شصت_وهشتم🌺
"مامان، به شما هم توصیه میکنم هر موقع مشکلی براتون پیش اومد، قرآن بخونین. مخصوصاً معنیش رو."
زردی سیب زمینی ها رو به تیرگی میرفت و من به حرفهای راضیه فکر میکردم. یکدفعه در خود فرو رفت. انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت:"مامان، من یه آرزویی دارم ...دعا میکنین برآورده بشه؟"
التماس دعایش، هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود. خندان پرسیدم:"دختر من چه آرزویی داره؟"
از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد.
_ مامان، دعا کنین بشم جراح قلب و خدا یه مطبی بهم بده که پنجرهاش رو به کعبه باز شه.
با خودم زمزمه کردم:"آخه مگه همچین مطبی هم وجود داره؟!"
حالا بالای تخت راضیه، حس میکردم به آرزویش رسیده است. به یاد شنبه آخر، سرش را به بغل گرفتم تا خوابش کنم.
_ لالالالا گل نازُم/ لالالالا گلُم باشی/ همیشه در برُم باشی/ مامان قد و بالات مثال نی بلنده ...
دو روز دیگر، روز ورود رهبر به شیراز بود. می دانستم اگر راضیه میتوانست، حتماً به استقبالشان میرفت. اما دیگر جسمش یاری نمیداد. اوایل عید وقتی از مشهد برگشته بود، ذوقش را به زبان آورد.
"من قبلاً آقا رو توی تلویزیون دیده بودم، ولی امسال توی حرم دیدمشون. وقتی آقا اومدن، یه نوری تو صورتشون بود. اصلاً صحبتاشون انگار از خودشون نبود. از یه جا نیرو میگرفتن و اون نیرو جز دست یاری اما زمان(عجلاللهتعالیفرجه) چیز دیگهای نیست. اگه کسایی خواستن شایعه پراکنی کنن و توی دلتون رو نسبت به ایشون خالی کنن، شما به هیچ عنوان پشتشون رو خالی نکنین، اگه من قبلاً یه شکی ته دلم بود، اما الان یقین دارم که ایشون ولی فقیه و نائب اما زمان هستن. این بهترین عیدی بود که اما رضا(علیهالسلام) بهمون داد."
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتاد🌸
_ میخواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچهم رو راهی کنم. بچه من داره میره پیش حضرت زهرا(سلاماللهعلیه).
من هم چادرم را به کمر گره زدم و دعای معراجی از کیفم بیرون آوردم و روی سینه راضیه گذاشتم. تیمور یک طرف تخت و من هم طرف دیگرش را گرفتم و راهی طبقه سوم و سردخونه شدیم. تمام چشم انتظاریمان، ختم به شهادت شد.
باورم نمیشد اینقدر راحت با راضیه خداحافظی کرده باشیم. وارد حیاط که شدیم، غلغله شده بود. بچه های کانون، اقوام، همه آمده بودند. تا از ساختمان پا بیرون گذاشتیم، آقای انجوی نژاد و آقای جلایر، بانی حسینیه به سمتمان آمدند. چشمان سرخشان، گواه داغ سینهشان بود.
_ آقای کشاورز تسلیت عرض میکنم.
_ تسلیت برای چی؟ راضیه من تبریک داره!
_ خوش به سعادتتون. با خوب کسی معامله کردین. بالاخره لقمه حلالی که به بچهتون دادین، ثمر داد.
تیمور آهی کشید و گفت:"به یاد حضرت رقیه."
زن ها با گریه و ناله، دورم را گرفتند. صدایم را بلند کردم و گفتم:"راضیه من گریه نداره. همه دور راضیه بودند و با افتخار رفت. بمیرم برای حضرت زهرا. ایام فاطمیه هست، هرکس میخواد گریه کنه، برای مظلومیت حضرت زهرا گریه کنه."
تا به خانه رسیدیم، جانمازم را پهن کردم و در اتاق راضیه و مرضیه، سجده شکر به جا آوردم. هرکس کناری نشست و تا صدای گریهها بلند شد، تیمور وسط سالن ایستاد و گفت:"تو رو خدا فقط ساکت باشین که آزاری به همسایهها نرسه. الان ساعت دوازده هست و همسایه ها خوابن. ما داغداریم، اونا چه گناهی کردن؟"
ادامه دارد ...
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادویک🌸
(خدا کنه هیچکس اینو نخونه)
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم، با سر به زیریش توجهام را جلب کرده بود. با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق، کنارش نشستم. دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم:"از چیزی ناراحتی؟"
نگاهی گذرا بهم کرد دوباره سرش را پایین انداخت. مِن مِن کنان گفت:"راستش من چادر ندارم. خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضیه."
_ دوست داری چادر بپوشی، یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
چهرهاش را درهم کرد و گفت:"دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من کوچیکتر بود و ..."
باید به نیابت از راضیه، کارم را شروع میکردم. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم:"شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکمتر بشه، من چادر راضیه را میدم بپوشی."
دوست داشتم مثل راضیه عمل کنم. چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا رفته، تلاشش را میکرد که اورا متوجه اشتباهش کند. روزهای آخر، کاری رابه من سپرد اما نتوانستم انجامش دهم. وقتی از مدرسه برگشت، در اتاق روبهرویم نشست و شروع به تعریف کرد:
_ مامان، یه مسئلهایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده. یعنی هرروز جلو چشمم داره اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پَسِش بربیام. به خاطر همین ازتون کمک میخوام.
🦋 #راضِ_بابا 🦋
#قسمت_هفتادودوم🌺
ازبیرون، صدای تلویزیون میآمد. دستم را به چانه گرفتم و به حرفهایش دقیق شدم.
_ توی مدرسهمون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچههاس و تنها دغدغهشون هم رفتن به خارجه. اونا میخوان بقیه روهم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. مامان، اونا حتی به بچهها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو.
دوران راهنماییاش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتن های بین راه بعضی از دخترها، راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم.
_ یکی از بچه های سرویسمون هم به دامشون افتاده. یکی، دو ماه اول مدرسه، دختر سادهای بود و پوشس خوبی داشت. اون گروه، اول از طریق دوستی جذبش کردن. تقریباً دوماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونهشون، سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد، ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد هم با هرچی که میومد، سر موقع میرسید مدرسه.
و باز به یاد میآوردم، روزهایی را که راضیه به خاطر جو بد سرویسشان، با گریه به خانه میآمد.
_ مامان، من به اون گروه تذکر دادم که نکنین این کارا رو. از خدا بترسین. اما اصلاً این چیزا براشون مهم نیست. میدونین چیه؟ به مدرسه هم نمیشه گفت. چون توی این موارد برخوردشون خیلی تنده. طرف رو انگشت نما میکنن اون هم به جای برگشتن، به اون گروه وابستهتر میشه. اما من راهش رو پیدا کردم ...
ذهنم را از همه چیز خالی کردم و دقیقتر به حرفهایش گوش سپردم. گاهی به چشمانش زل میزدم و گاهی هم به تکان لب هایش.
_ مامان، من اینجا یه کار بدی انجام دادم، اما خدا خودش میدونه برای کمک به هم نوعم بوده. امروز موقعی که مسئول حضور و غیاب اومد توی کلاس، به زهرا گفتم سرش رو گرم کنه، تا من یه کاری انجام بدم. تا زهرا باهاش گرم صحبت شد، منم سریع از روی دفتر حضور و غیاب، شماره خونهشون رو حفظ کردم.
لبخند، صورتش را نقش زد. کمی جابهجا شد و چهار زانو نشست.
_ حالا فقط یه زحمتی برای شما دارم. شما از کیوسک، به زنگی به خونهشون بزنین. آخه نمیخوام شماره خونهمون بیفته و بفهمن که کی بوده و باعث خجالت بشه. زنگ که زدین، فقط با مادرش صحبت کنین. بگین یه کم مراقب رفتوآمد دخترتون توی راه مدرسه باشین. همین.
من چندروز بعد شماره تلفن را گم کردم و نتوانستم کار راضیه را خاتمه دهم، اما حالا میخواستم با گذشتن از چادر راضیه و بخشیدنش، کوتاهیام را جبران کنم.