eitaa logo
نویسندگان جریان
602 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
130 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت حدود هشت شب بود. آخرین ظرف کلاسِ دختران نوجوان ناربلا را همراه با فاطمه جان شستیم. بقیه بچه‌ها رفته بودند.وسایلم را جمع‌و‌جور کردم.با خواهرم عارفه در رواق امام خمینی قرار داشتم،برای شرکت در مراسم شهیده کرباسی. هرچه بالا و پایین کردم دیدم به حرم نمی‌رسم.‌ نماز مغرب را همان جا خواندم. با دوستان و همکاران خداحافظی کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم.‌ عارفه تماس گرفت که شهیده را آورده‌اند معراج شهدا. قدم هایم را تند‌تر کردم. یاد دیروز افتادم ، از دوستان تهرانی‌ام شنیده بودم که ایشان به آنجا آورده بودند اما رسانه‌های ملی، آن گونه که- باید بانوی مقاومت ایران را نشان ندادند. حالا نه به عنوان روایتگر بلکه به عنوان دختری از ایران ، از مشهد، می‌خواستم در آن مراسم باشم‌‌. در مسیر مداحی «یوما ذکرینی...» با صدای باسم کربلایی - گوش می‌کردم. چه خوب در مورد شهدای جوان می‌گفت .خط ۲۱۰ نزدیکترین اتوبوسی بود که می‌توانست مرا برساند. اما به فکرم افتاد که با مترو بروم.‌حجم ترافیک در خیابان مجد بسیار بود و می‌ترسیدم به موقع نرسم. زیر لب یا زهرا یا زهرا می‌گفتم و آرام با مداحی دم می‌گرفتم. میدان شهدا از اتوبوس پیاده شدم و سلامی به سلطانم دادم.سوار خط دو مترو شدم‌‌. آرام « اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بینها و سر مستودعها » می‌خواندم من که همیشه عادت داشتم در مسیرها کتاب بخوانم، درسهایم را مرور کنم و یا بنویسم، حالا دست و‌دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. اصلا دست و دلم به کار دیگری نمی‌رفت. عارفه دوباره تماس گرفت که زمان کمی مانده و من توسل می‌کردم. این همه اضطرار از سر نیاز بود. از اول ترم ، سرگرمی به دانشگاه و ده ها کار دیگری که همیشه مشغول شان بودم باعث می‌شد کمتر به احوالات معنوی‌ام سر بزنم. دو دقیقه مانده بود تا به معراج برسم که عارفه تماس گرفت :« کجایی؟ دارن شهیده رو می برن ها!» دویدم و گفتم : «بهشون بهشون بگو نگه دارن ، دو دقیقه دیگه اونجا هستم!» وقتی رسیدم ماشین حرکت کرده بود. ناگهان خانمی در شیشه ای کیوسک نگهبانی را باز کرد و با صدایی ملتمسانه گفت :«من دیر رسیدم». ماشین همان جا توقف کرد . در دل میگفتم:« بانو خدا به همراهت ، با حضرت زهرا سلام الله محشور باشی» اشک ریختم و بوسه ای به تابوت زدم. عارفه داد زد:« بالاخره رسیدی!» رفت جلو تر ، تا بار دیگر بوسه ای بزند بر تابوت. با سه شاخه گل برگشت. پرسیدم :«اینا رو از کی گرفتی؟» و او‌ جواب داد: «فکر کنم پسر شهیده داخل ماشین حمل تابوت بود، اون به من این گلا رو داد!» گلها را بر روی چشمهایم کشیدم. در ماشین بسته شد و حرکت کرد. خانم های کمی بودیم که آنجا داشتیم بدرقه می کردیم... بانوی مقاومت ، شهیده معصومه کرباسی ، راه و روشت بماند برایمان ، تو تنها مادر فرزندان خود نبودی، حالا مادر مقاومت ایران- لبنان شدی... باشد در یادگارمان، دختری از دیار ایران زمین، شهر شیراز ،ایستادگی از زبان بانوان را در تاریخ ثبت کرد! روحت جاودان و یادت در ذهن مان! *روایت مائده اصغری از مراسم شهیده معصومه کرباسی* *معراج شهدای مشهد* 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.