#داستانک
«دانه آلوچه را روی زمین انداخت و آرام گفت :همه خیال می کنند تو دختر هستی؛ من هم . می گویند ظاهرم به کسانی می خورد که دختر در راه دارند. اما من نه خود را دیده ام نه کسانی که دختر دارند.
خنده تلخی کرد و ادامه داد : وقتی هنوز تو و پدرت پا به دنیای من نگذاشته بودید من زیاد به این فکر نمیکردم به مشکل چشم هایم. زندگی میکردم.پدرت که آمد....
خستگی، محاصره اش کرد. دستش را روی دیوار کشید و جایی که کمی کوتاه تر بود ایستاد. میدانست که پایین ترش تخته سنگ بزرگیست، پس نشست.
همانطور که آه میکشید، دلش را نوازش کرد: میگفتم. وقتی پدرت آمد خواستگاری، ناگاه یادم افتاد من که نابینا هستم؛ او چطور حاضر شد مرا از پدرم خواستگاری کند؟!آخر خواستگار های قبل از پدرت همه مثل خودم بودند. خلاصه اینکه بعد کلی خواهش و اصرار پدرم راضی شد با او ازدواج کنم. رفت و رفت تا اینکه روز عقد رسید. تازه آن موقع بود که صدایش در گوشم پیچید که زیر لب قربان صدقه ام می رفت . من که تا به حال ندیدمش اما خداکند تو به او رفته باشی. چهره اش زبان زد خاص و عام است. پدرت مرد خوبیست وخدا را شکر برایم زندگی راحتی را فراهم کرده . تو که قدم بگذاری در دنیا زندگیمان قشنگ تر هم می شود.
چند لحظه بعد، به خودش آمد و دید دارد به سر و رویش چنگ میزند و ناله میکند که چرا سه روزیست علی آقا غیبش زده.
جنب و جوش بچه آزارش داد و او را از مویه بازداشت. کمی نوازشش کرد و از فکر شوهر گمشده اش بیرون پرید و رفت سراغ فکر های آشفته دیگر. فکر های زیادی بود که دوست نداشت با گفتنش بچه را نیامده ناراحت کند اما یکی بود که باید میگفت . گوشش را تیز کرد و دنبال صداها گشت تا مبادا کسی از این راز مگو با خبر شود. وقتی مطمئن شد، سرش را پایین انداخت و گفتم :دخترکم، بیم دارم از اینکه مادر کور نخواهی. مرا ببخش.
گویی بچه هم غصه دار شده بود؛ از حرکت ایستاد.
مادر هم این را فهمید . سعی کرد موضوع صححبت را عوض کند . گفت : می خواهم نامت را بگذارم زینب . زینب زینت پدر است . به علی ِ من هم می آید زینتی چون تو . میخواهم زینت پدر باشی و چشمان مادر. می خواهم برایم تعریف کنی رنگ آبی آسمان را . درخت را و گل ها را . و سرخی ِ انار را....می خواهم برایم از چهره پدر بگویی و از لبخندم. پدرت می گوید وقتی می خندم از فرشته ها هم زیبا تر می شوم .
و دوباره هق هق گریه و تکان خوردن شانه های ظریفش ...
کمی بعد، آواز گنجشک باغ انار را پر کرد. مادر دستی به شکمش کشید و گفت :میشنوی؟! صدای گنجشک است. به دنیا که آمدی از او هم برایم بگو.
بعد بلند شد تا گنجشک را نوازش کند. دستش را روی دیوار کشید تا به روزنه ای رسید. گنجشک پرید روی دستش. آرام بغلش کرد و نشست. نوازشش کرد و از غم هایش برایش گفت . از بچه ای که می ترسید مثل مادرش کور باشد و از تازه پدری که نگران بود هیچگاه نرسد و از خودش. مادری که خیال این داشت که در نبود چشم هایش ، نمی تواند مادری کند برای فرزندش .
دستی به چشمان نمناکش کشید و گنجشک را بوسید و رها کرد. اما گنجشک نرفت. روی همان شکاف نشست و برای مادر و فرزند خواند. آوازی امید بخش و روح انگیز ...
بچه به شکم مادر چنگ انداخت، انگار روز موعود فرا رسیده بود. مادر دستش را به کمر گرفت و زیر لب ذکر خواند. تا خانه باغ راه زیادی نبود، اما در نظر مادر و فرزندش، راه طویلی بود. دستش را جلو تر از خودش راند تا رهنمای راهش باشد. به خانه باغ که رسید دیگر جانی برایش باقی نمانده بود. آه عمیقی کشید و به خواب رفت.
خواب شیرینی بود. در رویا، برای اولین بار خود را دیده بود و مادر و پدرش را. کودکی و جوانی و حالش را.
چشمانش را که باز کرد، زنی درشت هیکل بالای سرش بود و زنی دیگر از همسایهها کنار بسترش بی قراری میکرد. احساس آرامش و سبکی میکرد.
انگار از همه غم ها و درد ها رها شده بود.
دختربچه ای با گونه های سرخ درآغوش مادری به خواب رفته، تمنای غذا می کرد. اتاق کاهگلی و کوچک بود . مادر که حال سبک بار تر و سبک بال تر از همیشه از بستر برخواست . با حیرت به نوزادی که روی جسم بی جانش گریه میکرد، نگاه کرد . کسی او را در آغوش کشید و تلاش کرد آرامش کند. زینب ِ کوچک گوشه چارقد زنی را گرفت و شروع به مکیدن کرد . دل کندن از نوزاد سخت بود اما در باغ، شکافی روی دیوار توجه مادر را جلب کرد، پِیَش رفت. آسمان آبی را دید و درختان را و شکوفه های انار را .
گنجشکی میان روزنه نشسته بود و نغمه میسرایید. تا زن را دید پرید و رفت. گویی مادر را هم به دنبال خود میخواند. مادر دنبالش پرواز کرد و به بیابان رسید. بیابانی که علی آقا میانش سرگردان بود. مردی درشت هیکل ، با ته ریش مشکی و چهره ای با صلابت . پیراهنش پاره پاره بود و مو های پر پشت ِ موج دارش آشفته. خستگی از سر و رویش می بارید....»
✍نجمه سادات اصغری نکاح
#جوانه
@jaryaniha
#داستانک
«اسمم را میپرسد.
با اشتیاق جواب میدهم: آرزو هستم
لبخندی میزند و میگوید: آرزو .. چه اسم قشنگی.!
از کنارم میگذرد.
لیلا که کنارم ایستاده با آرنجش بهم میزند . باخندهای در پهنای صورتش ، آهسته میگوید : گمونم ازت خوششون اومده.
گونه هایم سرخ میشود ، در دلم دعا دعا میکنم که اینبار بشود.
آن خانم خوشروی مهربان از جلوی همهی دختر ها رد میشود . دم در ، کنار گیاه مقتدر و وسیع «بابا آدم» می ایستد و آهسته به همسرش چیزی میگوید و ریز نگاهی هم به من میاندازد.
از پله ها پایین میروند و ب خانم امیری نتیجه را اعلام میکنند و سه تایی به سمت دفتر مدیریت میروند.
بعد از رفتنشان ، همه ی ما که مثل سیخ ایستاده بودیم، شانه هایمان را پایین میاندازیم و نفس راحتی میکشیم . همه دور من جمع میشوند، میگویند : احتمالا امروز رفتنی هستی دختر ..
آنقدر خوشحالم که زبانم بند می آید .. هنوز حتی چیزی هم مشخص نشده اما انگار من
پیشاپیش برای خودم تا پایان قضیه را بریده و دوخته بودم
خانم امیری وارد میشود ، همه به دهان خانم امیری خیره شدیم که ببینیم چه میگوید
_ آرزو جان آماده شو
از لحظه ای که این را میشنوم ، دیگر نمیدانم چطور میگذرد .. بیشتر بچه ها برایم خوشحالی میکنند به غیر از تعداد محدودی که گوشه ای نشستهاند و افسوس میخورند که چرا امروز نوبت آنها نبود
کوله ام را برمیدارم و دختر ها را یکی یکی بغل میکنم .. آن لحظه ، تازه میفهمم که دیگر قرار نیست آنها را ببینم ، توی بغلشان اشک میریزم و به سختی خداحافظی میکنم
لحظهی خروج برمیگردم و به تابلو نگاه میکنم ؛ پرورشگاه خورشید ..
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی نتوانم از آن تابلو دل بکنم
توی ماشین که مینشینم، کمی استرس دارم ، نمیدانم چه بگویم
آن خانم مهربان نگاهم میکند . خودش و همسرش را معرفی میکند و میگوید : ازین به بعد به ما بگو مامان و بابا
آن لحظه انگار دنیا را به من داده بودند ؛ مامان و بابا ..، کلمه های غریبهای که انگار داشتنشون ، بزرگترین آرزویم بود و خودم نمیدانستم ..
من نه آن دو نفر را میشناختم نه تا به حال آنان را دیده بودم ، اما وقتی برایم تبدیل ب مادر و پدر شدند ، گویی سالها بود در کنار آنها بزرگ شده ام .. ما یک خانواده شده بودیم ، خانواده ای که هیچ وقت فکرش را نمیکردم ، خانواده ای که شنیدن اسمش هم در دلم غوغا به راه می انداخت ..
چشمم به بیلبوردی در کنار خیابان میخورد که روی آن نوشته است : روز خانواده مبارک ..
از آن لحظه به خودم قول میدهم که برایشان جوری باشم که هیچ چیز و هیچ کس ، بر خانواده بودن ما ایرادی وارد نکند ؛ حتی اگر من دختری باشم که ۱۲ سال زندگی اش را در پرورشگاه به سر برد...»
✍سیده هدی خوشقلب
#جوانه
#روز_خانواده
#خانواده
@jaryaniha
#داستانک
«لبو فروش و غول چراغ.
از وقتیکه غول، چراغش را گم کرده بود، شبها توی قابلمه ی پیرمرد لبو فروش میخوابید. پیرمرد هر شب گاری اش را کنار خیابان شلوغ بازار می آورد و آنجا کاسبی می کرد. لبوهایش را به سیخ میزد و داد میزد: لبو دارم لبو...
آن شب غول دلتنگ چراغش بود و حسابی غم باد گرفته بود.پیرمرد هم، لبو هایش مانده بود روی دستش و انگار آن شب کسی خیال خوردن لبو نداشت.
هر دو لبه ی خیابان نشسته بودند و زل زده بودند، به آن طرف خیابان، به طاق گلی و سیاه گوشه ی دیوار که پر از شمعهای سوخته و نیمه سوختهای بود، که مردم برای آرزوهایشان روشن کرده بودند.
غول آه بلندی کشید و گفت: اگر چراغم گم نشده بود، آرزوی همه ی این آدمها را برآورده میکردم.
پیرمرد نگاهی به لبوهایش انداخت.دستش را به گاری اش گرفت و با زحمت بلند شد و رفت آن طرف خیابان. شمعی روشن کرد و برگشت.روی نیمکتی که همانجا بود، دراز کشید و خطاب به غول، آرام گفت: اگر چراغت گم نمیشد، هیچ وقت معنی آرزو را نمیفهمیدی!
غول که از حرف پیرمرد در فکر فرو رفته بود، نگاهش را از او گرفت و دوباره به طاق زل زد. ساعتی گذشت.پیرمرد در خواب بود.غول برخاست.رفت آنسوی خیابان. همه ی شمع های خاموش را روشن کرد و دست آخر برای پیدا شدن چراغ خودش هم شمعی را آتش زد.
خمیازه کشان بازگشت و در قابلمه ی لبو فروش به خواب رفت.»
✍مرجان بهرام زاده
@jaryaniha