مرضیه خوابش برد. کمی که گذشت صدای گریه ای باعث شد که از خواب بیدار شود. وقتی چشمانش را باز کرد و با دقت گوش کرد، دید که صدا از جایی نزدیک بالشتش می آید. وقتی نشست، لیوان آب درون تصویر را دید که گوله گوله اشک می ریخت. با تعجب به لیوان آب و قطره های اشکش نگاه کرد و پرسید: چی شده لیوان آب؟ چرا گریه می کنی؟
لیوان نفس عمیقی کشید و میان هق هق گریه اش گفت: همش تقصیر توئه که من گریه می کنم!
مرضیه با تعجب پرسید: تقصیر من؟ چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
لیوان آب به اطرافش اشاره کرد و گفت: ببین...خوب نگاه کن، تو همه ی این تصویر رو رنگ کردی به جز من!
مرضیه حالا با اخم و جدی داشت به تصویری که رنگ کرده بود نگاه می کرد. انگشتش را کشید روی لیوان آبی بدون رنگ و گفت: من می دونم تو رو رنگ نکردم. اصلا از عمد تو رو رنگ نکردم!
لیوان آب با تعجب پرسید: خب چرا؟
مرضیه بغض کرد و گفت: آخه می دونی، من شنیده بودم که حضرت رقیه (س)، موقعی که رفتن پیش خدا، تشنه بودن! برای همین دلم نیومد تو رو رنگ کنم. گفتم خوب حالا که ایشون تشنه بودن، این دختر تو تصویر هم تشنه باشه به یاد دختر امام حسین (ع).
لیوان آب حالا گریه اش بند اومده بود و رفته بود تو فکر. یک کمی که گذشت لیوان آب گفت: خیلی خوبه که تو به یاد دختر امام حسین بودی و هستی اما یه چیز دیگه رو هم می دونی؟!
مرضیه دستی به چشماش کشید و پرسید: چی رو؟
لیوان آب گفت: من مطمئنم که حضرت رقیه (س) از دیدن آب خوردن و تشنه نبودن دخترای همسن خودشون ناراحت که نمیشن هیچ، تازه خیلی هم خوشحال میشن!
مرضیه که انگار چیز تازه ای کشف کرده بود گفت: وای راست میگی لیوان آب. حالا غصه نخور. من صبح وقتی هوا روشن شد، حتما تو رو هم رنگ می کنم تا مثل بقیه ی نقاشی قشنگ بشی!
لیوان آب لبخندی زد و گفت: ممنونم مرضیه خانم مهربون.
صبح وقتی مرضیه از خواب بیدار شد، چشمش به برگه ی کنار بالشتش و لیوان آب بدون رنگ افتاد. لبخند زد و گفت: الان رنگت می کنم لیوان آب!
بعد سریع مداد آبی رنگش را برداشت و شروع کرد به رنگ کردن لیوان آب. همان موقع مادر مرضیه وارد اتاق شد و با دیدن مرضیه که مشغول رنگ آمیزی بود، پرسید: چیکار می کنی دختر مامان؟
مرضیه خندان جواب داد: دارم یک کاری می کنم که لیوان آب دیگه اشک نریزه!
✍️فاطمه ممشلی
🎨 حلیمه زمانی
#داستان_هیئت
#داستان_کودک
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
بسمالله...🌱
«زینت خانم نفس نفس زنان سماور را از زیرزمین می آورد بالا.
خاله سمیه با یک دست گلاب را می ریخت توی حلوا و با دست دیگر آن ها را تند تند هم می زد.
فخری خانم هم آنطرف حیاط با دقت زیاد دانه های خرما را روی هم می گذاشت تا شکل خرماها دقیقا شبیه یک کوه شود.
روز اول محرم بود و همه آمده بودند تا برای شب، حسینه را آماده کنند.
بچه ها توی حیاط، غرق تماشای دیوارهای سیاه پوشی بودند که شب قبل عمو صادق آن ها را نصب کرده بود؛ نوشته ها را نگاه می کردند و به نوبت هر کس یک پرچم را می خواند.
«یا اباعبدالله الحسین، یا اباالفضل العباس، یا...»
_صبرکن، سوگل، جونِ من صبر کن، تو هیچی نگو بذار این یکی رو من بخونم، لبیک یا حسین، درست خوندم سوگل؟
_آره نرگسی درست خوندی، حالا بیا با هم اون پرچمی که اون بالاست رو بخونیم، همونی که روش شعر نوشته.
همانطور که بچه ها داشتند بازی می کردند عمو صادق یااللهکنان همراه چند مرد دیگر وارد شد تا هم دیگ را بگذارد و هم به حاج خانم ها بگوید اگر زحمتی نیست حیاط را هم آب و جارو کنند.
فخری خانم بعد از رفتن عمو صادق همهی حلوا و خرماها را چید توی اتاق و بچه ها را صدا زد و گفت:
_گل دخترا بیاین اینجا کارتون دارم.
بچه ها همگی جمع شدند و فخری خانم گفت: بچه ها ممنون میشم یک ساعتی اینجا بنشينید، هم از حلوا و خرماها مراقبت کنید هم از این آقا سید رضا کوچولوی ما .
بعد از این که بچه ها به خاله فخری قول مراقبت از همه چیز را دادند، فخری خانم رفت تا همراه خانم های دیگه حیاط را آب و جارو کنند.
بعد از رفتن خاله فخری بچه ها مشغول بازی با سیدرضا بودند که ناگهان یک بچهْ یاکریم از بیرون حیاط پرید توی اتاق.
مادرش بیرون اتاق قوقو کنان جوجه اش را راهی اتاق کرده بود تا از دست گربه ای که به خانه شان حمله کرده بود نجاتش دهد.
یا کریم کوچک تر از آن بود که بتواند پرواز کند.
گربه بیرون از اتاق میو میو کنان منتظر بود تا هرچه زودتر جوجه ی بی پناه را بخورد.
بچه ها تا متوجه گربه شدند سریع جوجه را برداشتند و گربه ی بیچاره را فراری دادند.
گربه میومیو کنان و عصبانی دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد.
حالا بچه ها مانده بودند و یا کریمی که گربه ی بدجنس خانه اش را خراب کرده بود.
یاکریم غمگین و ناراحت گوشه ی اتاق نشست و آرام آرام قوقو می کرد.
نرگس و سوگل وقتی دیدند خانه ی یا کریم بیچاره خراب شده با هم تصمیم گرفتند تا جعبهای بردارند و برای آن ها خانه درست کنند تا هم از حمله های آقای گربه در امان باشند و هم از گرما و سرما.
جعبهای برداشتند و با گذاشتن مقداری پشم و چند سیخ و مقداری چوب، برای یا کریم و جوجه اش خانه درست کردند و گذاشتند کنار آنها .
یا کریم با دیدن خانهی جدیدش چشمانش برق زد و برای تشکر از بچه ها به آرامی سرش را می مالید به دستان سوگل و نرگس، او اول با نوکش جوجه را راهی خانه کرد و بعد هم خودش رفت کنار جوجه اش نشست.
نرگس سوگل از دیدن این صحنه خیلی خیلی خوشحال شدن.
همانطور که دستان هم را گرفته بودند و از خوشحالی بالا و پایین می پریدند، ناگهان چشمانشان به سیدرضا افتاد که درست نشسته بود وسط سفره و درحالی که یک دستش پر از حلوا بود و دست دیگرش دانه های خرما، چشم دوخته بود به قندان های پر از قند.
سوگل با چشمانی که از تعجب و خنده گرد شده بود بلند فریاد زد: وای نرگس کوه خرمای خاله فخری ریخت!
نرگس با سرعت دوید سمت سید رضا و بغلش کرد، اما انگار دیر بود، سید رضا همه چیز را خراب کرده بود.
نرگس با نارحتی گفت: حالا چه کار کنیم؟ ما به خاله فخری قول دادیم.
در اتاق به صدا درآمد. سمیه خانم بود.
او اول از دیدن یاکریم های داخل اتاق چشمانش گرد شد اما بعد با دیدن سیدرضا در آن وضعیت خنده اش گرفت.
بچه ها که دیدند خاله سمیه آمده، سریع در را بستند و تمام ماجرا را برایش تعریف کردند و گفتند: به خدا خاله جان ما اگر به داد جوجه و مادرش نرسیده بودیم، حالا معلوم نبود چه بلایی به سرشان می آمد.
سمیه خانم که نگرانی بچه ها را دید گفت: اشکالی ندارد، شما امروز به این پرنده ی نازنین کمک کردید، من هم به شما کمک می کنم، البته شما هم باید در پختن حلوا و چیدن دوباره ی خرماها به من کمک کنید.
بچه با خوشحالی قبول کردند.
آن شب بچه ها در کنار بازی با جوجه یاکریمشان گاهی اوقات نیز به سمیه خانم در پذیرایی از میهمانان کمک می کردند.»
✍سمیرا خسروپور
#داستان_هیئت
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
#داستان_هیئت
سنا امسال هم مثل هرسال شور و شوق داشت برای هیئت رفتن. اولین شب از امسال که به هیئت رسید خوب دور و برش را نگاه کرد. او دنبال کسی می گشت.
دم در، کنار اشپزخانه، اتاق بچه ها، حتی وقتی هنوز شلوغ نشده بود داخل آشپزخانه و حیاط را هم نگاه کرد ولی ننه نقلی نبود. حتی تا آخر هیئت هم ننه نقلی پیدا نشد.
ننه نقلی یه پیرزن مهربون و خنده رو بود. همیشه کنار در ورودی قسمت خانم ها مینشست. هر بچه ای وارد میشد ننه نقلی دست می برد توی کیفش و مشتش را پر از نقل رنگی رنگی میکرد بعد هم نقل ها را می داد به بچه ها.
دو شب گذشت و خبری از ننه نقلی توی هیئت امسال نشد.
بچه ها ناراحت بودند. اتاق بچه های هیئت هیچ شور و حالی نداشت. شب سوم سنا در گوش مربی گفت :« خانم، شما ننه نقلی رو میشناسید؟ چرا نمیاد دیگه هیئت؟»
خانم مربی هم کنجکاو شد که چرا خبری از ننه نقلی نیست؟
رفت دنبال خبر و پرس و جو از این و آن.
شب چهارم مربی به بچه ها گفت :« امشب میخواهیم باهم برای ننه نقلی یه دسته گل کاغذی درست کنیم. هرکدام از شما یک گل درست می کند و باهم می شود یک دسته گل.»
بچه ها باهم گفتند:«ننه نقلی که امسال نیست دیگه.»
خانم مربی گفت:« شما درست کنید. فردا شب متوجه می شوید ننه نقلی کجاست.»
بچه ها مشغول درست کردن گل های کاغذی رنگارنگ شدند.
سنا دلش می خواست زودتر فردا شب بشود و بفهمد ننه نقلی کجاست. بالاخره شب شد و سنا زودتر از همه توی ماشین نشست اما پدرش سمت مکان همیشگی هیئت نرفت.
ناراحت شد و گفت:« یعنی امشب هیئت نمی رویم؟»
پدرش جواب داد:«می رویم. باید صبر کنی.»
کمی بعد پدر جلوی خانه ای پارک کرد. تابلوی چراغ دار هیئت و پرچم ها جلوی در خانه ای نصب شده بود. سنا با تعجب پرسید:« اینجا همان هیئت همیشگی است ؟»
مامان گفت:«بله. بیا برویم داخل تا بفهمی ماجرا چیست.»
سنا خیلی کنجکاو شده بود. از پله های حیاط که بالا رفت و در را باز کرد از تعجب چشم هایش گرد شده بود و دلش می خواست جیغ خوشحالی بکشد.
ننه نقلی را دید که روی صندلی کنار در نشسته است.
تا جلو رفت ننه نقلی خندید و دست توی کیفش کرد و یک مشت نقل رنگی توی دست سنا ریخت.
سنا خیلی خوشحال شد اما یک دفعه چشمش به پای ننه نقلی افتاد. پرسید:«ای وای چی شده ننه؟»
ننه گفت:« خوردم زمین و شکسته. چند ماهی باید توی گچ باشد و نمی توانم راحت راه بروم. »
سنا گفت:« پس برای همین هیئت نیامدید ؟»
ننه نقلی خندید و گفت:« بله. ولی خوشبختانه هیئت آمد به خانه ی ما.»
✍ انسیه سادات یعقوبی
🎨 حلیمه زمانی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.