«چهار چوب پنجره ی چوبی خراب شده بود و کهنه و فرتوت بود .
پنجره را باز کرد ، پنجره با صدای گوش خراش روی لولای کثیف کهنه چرخید .
پنجره را که باز کرد شهر نمایان شد ، گویا دوباره بهار در راه بود .
بهار را دوست نداشت .
در بهار ابر ها سیاه می شدنند و باران شدیدی می بارید . هیچ کس در این محله باران را دوست نداشت ...
رعد و برق های بلندی که می زد کودکان را می ترساند و خانواده هارا نگران میکرد .
بوی گل هارا هم در بهار دوست نداشت .
گل هایی به رنگ سرخ که هرجا پس از باران سر از خاک بیرون می آوردنند .
بوی گل ها و باران کنار هم حالت ترس را دو چندان می کرد .
بهار را دوست نداشت ، چون برای دید و بازدید باید به قبرستان کهنه میرفت که هر روز جدید و جدید تر میشد و افراد جدیدی به آنجا روی می آوردنند .
بهار را با باران هایی از جنس بمب ، رعد و برق هارا از جنس شلیک گلوله ، گل های سرخ ناشی از خون بی گناهان و دید و بازدید در قبرستان هارا دوست نداشت .
او بهار را اینگونه دیده بود ...
او بهار را دوست نداشت .
سفید به رنگ لباس های در قبرستان و سرخ به رنگ خون های تازه ریخته شده و سبز به رنگ بهار و سیاهی را چون ابر ..
پرچم را در آسمان به اهتزاز در آوردند . آنجا سر زمین مردم بی گناهی بود که در بهار جان را فدا می کردند ، اما هرگز فراموش نمیشدند... آنجا فلسطین بود که آزاد خواهد شد و آزاد خواهد ماند..»
✍سیده ریحانه میرزایی
#غزهلبنان
#جوانههای_جریان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.