eitaa logo
نویسندگان جریان
496 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
122 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«اسماء» «شب است و بغض گلویم را می‌فشارد؛ حالی پریشان دارم، اما شوق پریدن در دلم غوغا می‌کند. نمی‌دانم بعد از رفتن او چه بر سر این خانه خواهد آمد. قلبم از این بغض و اتفاقی که نزدیک است، در حال انفجار است. ولی به محض اینکه آرامش چهره‌اش را می‌بینم، دلم نیز برای لحظه‌ای آرام می‌گیرد. امشب دیگر توان دیروز و روزهای پیش را ندارم. نگرانم... چند ساعتی است که او بر سجاده نشسته و دست به دعا برداشته؛ اما نه مثل همیشه، تنها یک دستش دعا می‌کند. من شاهد درد دست‌هایش بودم و نمردم. من شاهد درد پهلویش بودم و نمردم. من شاهد کبودی صورتش بودم و باز هم زنده ماندم. اما این بار انگار چیزی در من فرو می‌ریزد. در میان شکنجه‌های روحی خود بودم که مرا صدا زد. صدایش لرزشی عجیب داشت؛ همان لرزشی که قلبم را تکه‌تکه می‌کرد. آهسته گفت: «اسماء، رختخوابم را رو به قبله پهن کن.» گویی همان لحظه‌ای که از آن می‌ترسیدم، فرا رسیده بود. هرآنچه لازم بود، با صدایی آرام و مهربان به من وصیت کرد. و در پایان گفت: «یا اسماء، تنهایم بگذار. اگر بعد از دقایقی صدایم کردی و پاسخی نشنیدی، بدان که از این دنیای فانی رفته‌ام.» با این حرفش انگار تمام دیوارهای کاه‌گلی این شهر بر قلبم آوار شد. از اتاق بیرون رفتم. دست‌هایم بی‌اختیار به دیوار زبر کشیده شد. پاهایم سست بود، و بغضم را برای چندمین بار فرو خوردم. با خود گفتم: «اگر حسنین بیایند، به آن‌ها چه بگویم؟» همان هنگام حسنین به در خانه رسیدند. در را باز کردم. دستانم را با عجله گرفتند و هر دو با نگرانی پرسیدند: «اسماء، اسماء، مادر کجاست؟» گفتم: «دارد استراحت می‌کند.» اما حسن با نگاهی که مهر و دلواپسی در آن موج می‌زد، لبخندی تلخ زد و گفت: «مادر هیچ‌وقت این وقت استراحت نمی‌کند، اسماء.» حسین که بغض کرده بود، با صدایی لرزان گفت: «تو خوب می‌دانی که ما با عطر مادر حالمان خوب می‌شود و او با بوی ما آرام می‌گیرد. پس بگذار نزد مادر برویم.» نمی‌دانستم حقیقت را چگونه پنهان کنم. چشمانم تمام رازهایم را فاش کرده بودند. حسن و حسین دوان‌دوان وارد اتاق شدند. مادرشان را دیدند که رو به قبله به خواب عمیقی فرو رفته است. گریه‌های حسنین مثل زخمی تازه بر قلبم نشست. حسن سر بر سینه‌ی مادر گذاشته بود و حسین پاهای مادر را می‌بوسید. هر دو او را با صدایی پر از التماس و اندوه صدا می‌زدند: یماه انا الحسن. یماه انا الحسین. حتی دیوارهای خانه هم انگار با گریه‌های حسنین به لرزه افتاده بودند.» ✍سیده الهام موسوی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.