چند روزی را تماماً توی خوابگاه تنها هستیم.من و پنج تخت خالی.بچه ها رفتند شهرستانشان.فرصت را مغتنم میشمارم که در سکوت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم . گهگاهی هم چند صفحه کتاب بخوانم و دوباره فکر کنم.این بین کمی هم اخبار را بالا و پایین میکنم و چراغ ایدهای توی ذهنم جرقه میخورد.(چراغ جرقه میخورد یا یک چیز دیگر؟انقدر ننوشته ام که یادم رفته)
میخواهم ایده را پر و بال دهم که ملاباشی میایستد روبهرویم و عینکش را صاف میکند. ملاباشی استاد مبانی جامعهشناسیست.مرا در خلوت خودم هم ول نمیکند.نگاه ملاباشی کافیست که بفهمم باید ایده را کنار بگذارم و دو کتابی که معرفی کرده را بخوانم. ایده میزند روی شانه ام «من را بنویس» دو دل میشوم بین ملاباشی و ایده.میشود یکجوری هر دو را امروز انجام داد.
اما یکهو دایی زنگ میزند که شام بروم خانهشان و ملاباشی ذرهذره محو میشود. رخت و لباس میپوشم که بروم.ایده چادرم را میکشد«من را بنویس»
قبل شام با دینا-دخترداییام-میرویم شهرکتاب.ایده از میان کتاب ها میپرد بیرون«من را بنویس»
شام میخورم و زن دایی رخت خواب پهن میکند. قبل از اینکه پلکهایم خیلی سنگین شود ، کمی -کمی بیشتر از کمی- اینستا را میگردم.ایده استوری میکند«من را بنویس»
صبح الطلوع ایده آلارم میدهد «دیگر امروز واقعا من را بنویس»
با دینا مینشینیم به درس خواندن، او جغرافی میخواند ، من اصول پاراگراف نویسی.هر ۴۵ دقیقه خواندن ۱۵ دقیقه استراحت.جمعا میشود یک ساعت. عین این یک ساعت ها را ایده ممتد فریاد میکشد«من را بنویس»
برمیگردم خوابگاه.لختی میخوابم.لباسها را میشویم و پهن میکنم.مواد غذاییای که خریده ام را جابهجا میکنم. بعد تماس تصویری میگیرم و کل هفته را جدا جدا برا نرگس و مامان تعریف میکنم.به هرکدام قسمت مرتبط با خودشان را میگویم. آخر سر که دارم برای بابا کتاب نگارش دانشگاهی را تعریف میکنم و اینکه به یاد چایهای نیمهشب شما،ساعت ۱۱و نیم تازه چای دم کرده ام ، یکهو یادم میآید ایده ساکت شده.دیگر نمیگوید «من را بنویس». به بابا کتاب را نشان میدهم و میگویم که بیست صفحه دیگر بخوانم تمام است.منتظرم ایده چیزی بگوید.
تلفن را قطع میکنم و کتاب و چای و دفترچه -هر آنچه برای ساکت کردن ملاباشیِ درونم لازم دارم- را روی میز میچینم. اما دیگر دلم با ملاباشی نیست. ایده چه میشود؟
گوشی را برمی دارم و کیبورد را باز میکنم.میخواهم ایده را بنویسم اما حالا بیشتر از ایده ، گله دارم. گله از خودم که به ایده کم توجهی کرده. انگشتانم روی کیبورد غر میزنند و غر میزنند.
ایده به زبان میآید:«به جای این خزعبلات میتوانستی مرا بنویسی»
شاید.
✍نجمه اصغری نکاح
#منِنویسنده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.