موج آب از تلاطم و آشفتگی دریا خسته شد.بار و بندیلش را جمع کرد و تصمیم گرفت دریا را ترک کند.امواج آب بر اوخروشیدند و او را به عقب کشاندند،بلکه نرود. اما او تصمیمش را گرفته بود و اصرار و التماس فایده ای نداشت.
موج عرق ریزان در آفتاب ساحل پیش می رفت و به دنبال جایی که آسودگی بود می گشت.
آسودگی در سایه ی دل چسب درختان نخل آن سوی ساحل لم داده بود و دریا را تماشا می کرد.موج شنیده بود که آسودگی سایه پسند است و باید در سایه ها دنبال او بگردد و تنها سایه ی آنجا همان چند درخت نخل بودند که موج به سمت آنها میرفت.
به هر زحمتی که بود کشان کشان خود را به نخل ها رساند و بلاخره آسودگی را پیدا کرد.آسودگی که دستانش را پس کله اش قلاب کرده بود و چوب نازکی را در گوشه ی لبش می جوید و از تنهایی ملول بود با دیدن موج خسته به ذوق آمد.دستانش را باز کرد و برای در آغوش گرفتن موج به استقبال رفت.
گرم و صمیمی کنار یکدیگر نشستند و آسودگی شروع کرد به مشت و مال دادن موج.کمی که حال موج جا آمد،کش و قوسی به خودش داد و آه بلندی کشید:
دیگر خسته شدم...خیلی هم خسته شدم.
آسودگی کنار موج نشست و به دریا خیره شد:
از چه خسته شده ای؟مگر موج ها هم خسته می شوند؟!
موج اخم هایش در هم شد و خیره به دریا زل زد:
از چه خسته شده ام؟ از این همه بالا و پایین شدن خسته شده ام! از این همه بر سرها کوبیدن و تو سری خوردن ها خسته شده ام!از این همه آشفتگی و نا آرامی خسته شده ام!
آسودگی سیخک گوشه ی لبش را به بیرون تف کرد و گفت:
همیشه میپرسم چرا امواج این همه در تلاشند و بر سرو کله ی هم می کوبند و آرام نمیگیرند؟!شاید که خستگی برای شما موج ها معنایی ندارد که روزگاری را به آسودگی طی نمی کنید و آرام نمی گیرید!
موج دهان دره ای کرد و با بی حوصلگی گفت:رها کن... اکنون مرا دریاب که دیگر از دریا جدا شده ام و می خواهم به وصال تو در آیم.
آسودگی کارش را خوب بلد بود. خود را گودالی کرد زیر سایه ی نخل ها و شد خوابگاهی آرام، بدون اضطراب و آشفتگی،برای موج خسته و آسوده طلب...
در کنار ساحل قدم میزنم و آشفتگی دریا، آشفتگی جانم را آرام می کند.چند درخت نخل آن سوی ساحل با وزش باد این سو و آن سو می شوند.از کنارشان که عبور می کنم بوی تعفنی شامه ام را می آزارد.مقبره ای آن جاست و بوی تعفن از اوست.نزدیک میروم.رویش را لجن گرفته.آنها را کنار میزنم تا رویش را بخوانم...آه این مقبره ی یک موج است!
رو به دریا ایستاده ام و امواج پشت هم می آیند و بر میگردند. شعر روی قبر را با خود زمزمه میکنم و امواج با من همنوایی می کنند:
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
✍️مرجان بهرام زاده
#مکتب_حسین
#محرم
@jaryaniha