eitaa logo
نویسندگان جریان
598 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
135 ویدیو
30 فایل
🌱در جریان باشید. 🌱ادمین: @aseman311 🌱کانال انتشارات @jaryane_zendegi 🌱زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
💧دستی که رفت ، آبی که ماند 💧 دستم را به دیواری خنک تکیه داده ام و نفس عمیقی می کشم. عطری آشنا، چیزی میان اشک و عطر گلاب، در هوا پیچیده ، قلبم میان غرور و اندوه می‌تپد. عباس... دخترم کنارم ایستاده ، دستان کوچکش را در دست دارم و نگاهم به ضریح زیبایی دوخته شده که بر آن نوشته : "کف العباس الایسر". آرام زمزمه کردم: «سلام بر دستی که در راه وفا از تن جدا شد...» دخترم سرش را بالا گرفت و با همان کنجکاوی کودکانه پرسید: «مامان، چطور با یک دست قطع‌شده از اونجا تا اینجا اومد؟» نگاهش کردم. چشمانش پر از حیرت است. کمی مکث کردم و بعد دست ظریفش را در دستانم گرفتم. «چون اون خیلی قوی بود،خیلی قوی‌تر از همه‌ی آن قهرمان‌هایی که کارتون‌ها می‌بینی. از همه‌‌شون واقعی‌تر....» کودکی‌اش درگیر قصه‌های ابرقهرمان‌ها شده، اما عباس، سقای من، ابرقهرمان نبود؛ او چیزی فراتر از این‌ها بود. او افسانه نبود، حقیقتی جاودان بود. دخترم نگاهش را از من گرفت و به ضریح چشم دوخت. انگار هنوز درگیر فکرهای کودکانه‌اش بود. بعد از لحظاتی، درحالی‌که لیوانی از آب را میان دستان کوچکش گرفته بود، پرسید:«مامان، پس چرا به جای آب آوردن، با دشمنا نجنگید؟» ناگهان قلبم لرزید. این سؤال، ساده بود، اما جوابش نه! گلویم خشک شد، دستم لرزان و کلمات بر زبانم جاری نمی‌شد. چگونه به دختری کوچک بفهمانم که عباس فقط قوی نبود؟ چگونه بگویم که او چیزی فراتر از یک پهلوان بود؟ چگونه بگویم که او شجاع بود، اما بیش از آن، عبد بود؟ چگونه برایش توضیح دهم که در دنیایی که همه از آزادی دم می‌زنند، او عبودیت را انتخاب کرده بود؟ نگاهش کردم. بی‌تاب شنیدن پاسخ بود. «دخترم، عباس اگر می‌خواست، می‌تونست با دشمنا بجنگه. او یک تنه می‌توانست هزاران نفر را از بین ببره، اما او ... او عبد بود. عباس، سقای عشق بود، نه خون. می‌تونست شمشیر بکشه، اما مشک رو انتخاب کرد، چون مولاش امام حسین ازس خواسته بود. و عباس، قبل از اینکه قوی باشه، قبل از اینکه شجاع باشه.عبد صالح بود،مطیع محضِ ولی همان چیزی که ما همیشه از آن حرف می‌زنیم، اما در عمل...» سکوتم را قطره‌ای اشک شکست. دخترم آرام جرعه‌ای آب نوشید، بعد لیوان را به به من تعارف کرد. دستم را دراز کردم، اما قبل از نوشیدن، نگاهم را به ضریح دوختم. عباس! آیا سقای کوچک تو، در این لحظه، تو را خوشحال کرد؟ ✍مریم ادبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.