«پیچیده شمیمت همهجا ای تن بیسر
چون شیشه عطری که سرش گم شده باشد..»
#سعید_بیابانکی
@jaryaniha
سلام دوستان جریانی
لطفا به دوستان و آشنایان تون که مهارت و استعداد و دغدغه در زمینه کمیک استریپ دارند اطلاع بدید.
جهت کسب اطلاعات بیشتر به ای دی زیر مراجعه بفرمایید:
@immajidkarimi
@jaryaniha
من رنج های دلم را،
یکی یکی برداشتم و صیقل دادم، برق افتاد و نگین شد!
و نگین هایم را،
یکی یکی برداشتم و به نخ کشیدم، تسبیح شد!
و دانه های تسبیحم را،
یکی یکی طی کردم به سر انگشت تنهایی.
در حالی که ذکر لبم این بود:
الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
✍️مریم درانی
@jaryaniha
«هجدهم مردادماه، سالروز شهادت شهید محسن حججی و بزرگداشت روز شهدای مدافع حرم، گرامی باد.»
❣یادشان همواره زنده...
راهشان پر رهرو...🤲
@jaryaniha
#ذره_بین
گرچه من مادربزرگ نیستم، اما از آنجایی که عمرم را پای جریان گذاشتم بگذارید کمی حرف های مادربزرگی بزنم! ☺️
ببینید بچه ها، شمایی که دارید کار می کنید برای این کشور، چیزی که امثال ما باید جمع کنیم از جنس *عدد نیست.
چیزی که باید جمع کنیم از جنس انسان است.
ما باید خودمان را با هم جمع کنیم.
و با هم دژ بسازیم.
دژ محکمی برای دفاع از حق و مقابله با دشمن.
و صد البته دژی برای بهره مندی همه مان از نعمات.
قصه از این قرار است که ما در جریان، مدت ها بود به ضرورت #تولید_کتاب_کودک پی برده بودیم.
با تاکید رهبری در نمایشگاه کتاب امسال مصمم تر شدیم برای چاپ.
هر طور بود، اولین کتاب کودکمان را چاپ کردیم بدون هیچ حمایتی. تمام پولش از باور اعضای جریان جمع شد.
حالا برای کتاب دوممان، با تصویرگری مذهبی، هیئتی و انقلابی شروع به مذاکره کردیم.
و رسیدیم به عددها... و اما عددها... امان از عددها...
عددهایی که کمر کسی که می توانست در دژ تو باشد می شکند.
حیف از جمع هایی که به خاطر عددها متلاشی می شوند.
و مالی که دود می شود در اسپنددان خودی ها.
و دژهایی که تشکیل نمی شوند... .
حیف از حرف رهبر که منتظر جور شدن اعداد است.
حیف!
نه اینکه معنی این حرف ها ضایع شدن حقوق باشد،نه، فقط کاش متوجه بودیم دژ که تشکیل شود آن عددهای به ظاهر غول در برابر نعمات و برکاتی که نازل می شود هیچند... .
* سوره مبارکه همزه، آیه دو، تکان دهنده است!
@jaryaniha
.
«با چشمانی بهت زده به بلیط در دستش نگاه کرد و خندید. فکر کرد این سفر چقدر خوش میگذرد، اولین بارش بود که با هواپیما سفر میکرد. خوشحال بود که اینبار لازم نیست غذایش را با یاسین تقسیم کند، حتی میتوانست در انشای اول سالش خاطرات سفرش را بنویسد. دلدل میزد که برسند فرودگاه و این سفر شروع شود. یاسین هم داشت بلیطش را برانداز میکرد. اوهم فکر تقسیم نکردن غذای هواپیما بود. مادر گفته بود اگر بچه ها آرام در هواپیما بنشینند یک هواپیمای اسباببازی میدهند. دوست داشت بجای یکی دوتا بگیرد که بعدا به محمد بدهد تا باهم بازی کنند. با خودش گفته بود یک موقعی که یگانه حواسش نباشد میرود و کنار پنجره مینشیند. اما نگاه مادر اضطرابی عجیب داشت، هم شوق داشت هم بهت زده بود.
یگانه دقیق خیره شد در چشم های مادر، میخواست بفهمد در دل مادر چه اتفاقی افتاده، اما نفهمید.
ده دقیقه به پروازشان مانده بود، بچه ها در سالن نشسته بودند و داشتند آماده میشدند که برای بازرسی بروند. تلفن پدر بزرگ زنگ خورد، خیلی طولانی نبود. بعد پدر بزرگ بی هیچ حرفی بلیطها را از بچهها گرفت، حتی از مادر و رفت جای باجه و بلیطها را تحویل داد. یگانه دوید پشت سر پدربزرگ، وقتی رسید مأمور باجه با چشمانی بهت زده به بلیط های در دستش نگاه کرد و پرسید:«الان؟! آخه چرا، زودتر باید فکر میکردی پدر جان» پدر بزرگ لبخند زد:«بله، ببخشید دیگه زحمت شما شد» باجه دار گفت:«پرواز سوریه دیگه نداریم ها، من شما جماعت رو میشناسم پنج دقیقه دیگه نیاید بگید بلیط هامون رو پس بدید» پدر بزرگ بازهم خندید:«من از اول هم قرار نبود برم، نوه هام و دخترمو داشتم میفرستادم میخواستن برن باباشونو ببینن... حالا مثل اینکه قراره ایشون بیاد.»
باجه دار میفهمد که پدر رزمنده است، و البته چیز دیگری هم فهمیده که لحنش محترمانه تر شود: «خیر باشه، بهر حال شما فکر هاتو بکن پدر جان، ثبت سیستم بشه باید مجدد هزینه پرداخت کنی ها.»
مردی که پشت سر پدر بزرگ ایستاده بود گفت:«دیروز یکی از این کله گنده هاشون میگفت نیرو کم دارن بجز مجروح ها تازه وخیم ها کسی بر نمیگردد.»
پدر بزرگ برگشت به سمت مرد. با ایما و اشاره نگاهش کرد، طوری که مرد بفهمد و یگانه نه. با لبخند همیشگی لب باز کرد: «داماد من لیاقتش بیشتر از مجروحیت بود، کمتر از یک سال پیش با یکی از رفیق های شهیدش قول و قرار گذاشته بودند. میخواستند هرکه زودتر رفتنی شد دعوت نامه آن یکی را بفرستد. این بچه زود حاجت میگرفت، سر ازدواجش هم همین شد... سر تون رو درد نیارم، این سفر روزی بچه های ما نبوده...»
یگانه مبهوت حالات پدر بزرگ بود، میفهمید قرار است که چیزی از این حرف ها نفهمد. حس میکرد مثل مادر اضطراب دارد.»
✍سیده فاطمه قلمشاهی
#جوانه
@jaryaniha
«هر صبحِ سحر، میدهم از دور سلامت
ششگوشه شده، قلبِمن انگار ز نامت
دلتنگ طواف حرمت، گوشه ی چشمی
بر عاشـقِ دیوانه ی بیــمار مُدامت»
#نگین_نقیبی
@jaryaniha
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«باشکوهترین محرم تاریخ زیر خیمه امام حسین«ع» را ببینید و لذت ببرید...
محرم ۱۴۰۲ شمسی.»
@jaryaniha
#لحظه_نگاشت
«همیشه وقتی کوچولوی خونه میخوابه، اول چند صفحه کتاب میخونم تا تمرکزم بیاد سرجاش...
مهمانگاه، کتاب مناسبتی محرم امساله...
ادامهی مجموعهی کاشوب از نشر اطراف.
خیلی این تم رو دوست دارم، حال و هوای کتاب برآمده از جنس خالص مردم و خاطره هاشون هست.
مجموعهی کاشوب روایت هایی متفاوت از روضههایی است که زندگی میکنیم.
گاهی چقدر حسرت میخورم از اینکه، مثل این آدمها خاطره ندارم...»
✍ انصاری زاده
#مهمان_گاه
#اطراف
@jaryaniha