6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#لحظه_نگاشت
«...دوید میان تودرتو ها و داد زد: مامان بیا دنبالم و منو پیدا کن!
خواستم مخالفت کنم که مهلت نداد و میان شمشادهای بلند گم شد.
وصل شدم به بازی و شادی اش.
میان هزار تو با لبخندی بر لبانم و قلبی پر تپش به دنبالش دویدم.
وقتی لحظه ی آخر در آغوش گرفتمش با خودم فکر کردم، کاش وقتی بزرگ شوی و جایی میان زندگی ات، سر راهت، تو در تویی قرار گرفت، آن وقت هم بتوانم پناهت باشم.
با آغوشم، با دستانم، با دویدن پا به پایت...»
✍ فاطمه ممشلی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«هفت ماهه ام خوابید و دو سنجاق سینه ی دیگر هم خانه نبودند.
من ماندم و سکوت خانه و فرصت. 😃
نماز که خواندم ، بعدش نمیدانستم به داد کرفس ها، گوشت و مرغ ها و سروسامان دادن آشپزخانه برسم یا طرح داستانی را بنویسم که مدت هاست توی ذهنم معلق مانده است؟
میدانستم فرصتم کم است و پسرک هر لحظه نزدیک است که بیدار شود.
هر دو کار برایم مهم بود و باید باهم جمعشان میکردم.
پس طلق یادداشت روی یخچال را تمیز کردم و چند خطی راجع به داستانم نوشتم. بعد تخته و چاقو را برداشتم.
موتور ذهنم را روشن کردم و به کجا فکر کردم.
پله ی پایینی نردبان که قهر میکند کجا میرود؟
دست هایم با چاقو کرفس ها را خرد میکرد و ذهنم پله ی پایینی نردبان را در جاهای مختلف تصور میکرد.
دوباره سراغ طلق رفتم و مکان هایی که به ذهنم می رسید را نوشتم.
گوشت و مرغ ها را آوردم وسط و مشغول بسته بندی شدم.
ذهنم اما پله های دیگر نردبان را دنبال میکرد که قرار است دنبال دوستشان بگردند.
دست هایم را شستم و تا فراموش نکرده ام نکات مربوط به پله ها را مینویسم. نوبت تحول شخصیت اصلی داستان بود که پسرک بیدار شد.
دفتر و خودکارم کنار گهواره بود.
همانطور که او را میخواباندم راجع به تحول شخصیت اصلی هم چند خطی نوشتم.
حالا آخر شب است و خیالم آسوده که طرح داستانم و کلیات و بخشی از جزییاتش مشخص شده است.
این را مرهون توانایی زن بودنم هستم.
جمع بین کارها، طوری که داستان نردبانم بوی کرفس و مرغ میدهد و کرفس ها و مرغ ها صدای تق تق پله های نردبان می دهند..»
✍انسیه سادات یعقوبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
🍀گاهی لابه لای شاخ و برگ های درخت وجودت، نسیمی آرام، در جریان است؛
و تو
آنجا بهاری.
اما این بهار، همیشگی نیست؛
گاهی تابستانی داغ می آید، تا بسوزاند وجودت را
پاییزی سخت که می ریزاند، تک تک برگ هایت را
و زمستانی سرد، که می خشکاند شاخه هایت را
و دوباره تو...
تویی که با همه ی سوختن ها، ریختن ها، شکستن ها، برای هزارمین بار ریشه های وجودت را تکان
می دهی
تا دوباره بهار شوی
آری، تو دوباره بهار می شوی
با معجزه ی دستان او.
پس..
دل آرام دار و گوش جان بسپار به لالایی بادی که نجوای امید را در وجودت زنده می کند...»
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«بسم الله الرحمن الرحیم»
سنجاق سینه ی سومی در آستانه ی هشت ماهگی است. روانشناسان می گوینددر این ماه ها فرزند دچار حس اضطراب جدایی میشود.
یعنی این که لحظه ای طاقت جدایی از مادرش را ندارد.
دوتا دندان هم زیر لایه ی نازک لثه ها نشسته اند و قصد بیرون آمدن ندارند.
و این گونه است که اگر یک وجب آن طرف از میدان دید او بروم واویلاست و حکایت خوابش را هم که نقل نکنم دیگر...
من اما در گروه همخوانی کتاب متعهد شده ام برای خواندن. البته گروه همخوانی هیچ، من برای حرفه ام که نوشتن است باید بخوانم. اصلا حرفه هیچ، من با خواندن زنده ام. برای همین در این شرایط درهم پیچیده ی سنجاق سینه هایم که البته فقط از سومی گفتم، باید فکری برای خواندن هایم بکنم.
عصر که هر سه تایشان را برده بودم محوطه ی مجتمع یک صفحه در حال راه رفتن و یک صفحه نشسته از کتاب سیمای پیشوایان خواندم.
ظهر و آخر شب و وقت خواباندن و طی روز وقت شیر دادن سومی، یادت باشد را خواندم.
در یکی از پاس های شیردهی دو سه خط معرفی کتاب کودک نوشتم که آخرش هم نصفه نیمه ماند.
اینستای بلاگرفته را نصب کردم و سرسرکی معرفی کتاب رصد کردم و به صفحات نشرها سر زدم.
آخر شب هم هر سه را به دست پدرشان سپردم و رفتم برای نیم ساعت پیاده روی شبانه در محوطه ی مجتمع و در همان حین یکی از صوت های اسرار نماز را گوش دادم.
به هرحال باید برای خواندنی ها و دانستی هایم فکری میکردم.
✍انسیه سادات یعقوبی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
🍀منِ مادر نگاه پر محبت خدا را، در همین لحظات کوتاه و نابی شناختم که به سختی به دست میآید.
آنجایی که به زحمت بچهها را هماهنگ میکنم و سرگرم، تا کمی بنشینم و با خدایم خلوت کنم.
من خدا را در همین لحظاتی شناختم که گرچه من از او غافلم اما او فراموشم نکرده و هوایم را دارد.
دقایق نابی را برایم رقم میزند تا حرفهایم را بزنم و باز دست دلم را میگیرد و میبرد سمت واژههایی از جنس ندامت و تجدید میثاق...»
عرفه برای من اینطور معنا میشود، شما خدا را چگونه شناختید؟!
✍انصاری زاده
#لحظه_نگاشت
#عرفه
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
«با ذهنی پُر سوال رفته ام پای درس استاد معماریانی. میخواهم درباره تشکیلات بیشتر بدانم. شوق بسیاری برای شنیدن دارم. کتاب مدیریت و سازندگی را از توی کیفم بیرون میکشم. سررسیدی هم دارم که مربوط است به همه جمع خوانی ها و جلسات اندیشه استاد صفایی. آن را هم باز میکنم و نکته ها را مینویسم.دقیق و تمیز.
هنوز پنج دقیقه از شروع بحث نگذشته که صالحه کوچک و خسته میزند به در بهانه گیری. مادرش سعی میکند با صبر و حوصله آرامش کند. اما فایده ای ندارد.
خودکار صورتی ام را طوری که او ببیند میگذارم روی کاغذ و در سررسیدم دوتا دایره میکشم. مامان صالحه هم دنباله کار را میگیرد: «ببین خاله داره چی میکشه»
و ده دقیقه بعد رضوانه هم با آن چادر صورتی اش میآید کنار ما. مدادشمعیهایش را رو میکند و سررسیدم میشود کتاب رنگ آمیزی دخترها.
حالا هردوتایشان سرحال و شاد هستند و کاری به مامان هایشان ندارند.
من هم دارم جواب سوالهایم را یکی یکی از میان بحث بیرون میکشم.
فکر میکنم ما مادرها بدون برنامه ریزی از قبل چیده شده ای یک تشکیلات تمام عیار هستیم. چون همه مان هدفی مشترک داریم. هدفی بزرگ: تربیت و شکوفایی انسان.»
✍ فهیمه فرشتیان
#محرم
#لحظه_نگاشت
#روایت
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
#لحظه_نگاشت
تا چند سال پیش وقتی میگفتند:«فلسطین مسئله ی اول دنیای اسلام است.»
عمق مطلب را درک نمیکردم.
اما حالا ردپای فلسطین و سوگ کودکان غزه پایش به کلاس کوچک نویسندگی خلاق در گوشه ای از شهر مشهد هم باز شده است.
«غم» را گذاشته بودم وسط و یا هنرجو هایم کالبد شکافی اش میکردیم.
احساس غم شما را یاد چه کسی می اندارد؟
یاد کجا؟
شبیه چیست؟
و....
پاسخ هایشان شگفت انگیز تر از تصورم بود.
✍انسیهسادات یعقوبی
#غزه
#فلسطین
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
دوری و وصل
هر چند دوست دارم همیشه بر در و دیوار خانه بمانید، هر چند میدانم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا،
اما همیشه شیرینی وصل، به غمِ دوری است که بیشتر زیر زبان مزه میکند.
پس امروز شما را میسپارم به آن ساک سفید بالای کمد به امید اینکه سال بعد دوباره در آغاز محرم بیایم سراغتان، یکی یکی نگاهتان کنم، یادم بیاید که هر کدام چطور افتخار دادید و قدم بر چشم خانواده ما گذاشتید،
به عشق اینکه به کمک بچهها با دقت و ظرافت جای مناسب را برای نصب شما پیدا کنیم،تق تق تق پونزها را بزنیم به دیوار و بعد عقب عقب بیاییم و بگوییم عالی شد.
به امید اینکه باز همسایه ها روز اول محرم کنار در خانه مان بایستند و زیارت وارث بخوانند و بگویند چه خوب کردید این کتیبه را توی راهپله ها زدید.
دلتنگتان می شوم. ❤️
✍فهیمه فرشتیان
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«چه گل محشری!
میداند گردان چه شود!
میداند به کدام سو باید برود.
میداند چراکه نور را میشناسد..
حال و هوایش را دوست دارم.
مخصوصا استقامتش را در انتخابش؛
و استمرارش را برای خواستن؛ خواستن نور آفتاب!
شاید اگر به قدر گلبرگ افتابگردانی، در مسیرها برای یافتن نور بگردم، وضعم بگردد..
شاید..
بهتر است در درون گردش را شروع کنم..
شاید که دور نباشد..»
✍کوثر نصرتی
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
#لحظه_نگاشت
«حق، شهادت، صبر و قلب...
امروز در دفتر فارسی چهارم، از کتابهای داستانی و غیر آن، همخانواده پیدا میکردیم و مینوشتیم.
همخانواده هایی که خیلی اتفاقی پشت به پشت هم نشستند. مسیری که روی خط های دفتر شکل گرفت، دیدنی بود.
حق، شهادت، صبر و قلب...
در میانهی جنگ و جهاد، مزدِ حق، شهادت است و شهادت نیز، قطعا حق است. شهادت که محقق شد، صبر به میدان میآید و به خونِ در رگهای جهاد، استقامت میبخشد. سپس جبهه مقاومت، یکپارچه قلب میشود، میتپد و روحیهی حق طلبی را در هرجای جهان که رگ غیرتی برآید، تزریق میکند.
و باز....
نقطه سرخط...
این مسیر پایانی ندارد.»
✍زهرا انصاری زاده
🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
🌱 در جریان باشید.
رمضان باشد...
میهمان آقا باشی...
باران بزند..❤️
لحظه، لحظهی استجابت دعاست.
#لحظه_نگاشت
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱
«بهار رمضان به بلوغ میرسد
بهار طبیعت در چند قدمی ماست
جای بهار ظهور خالیست...
کاش همین روزها برسد از کوچه پس کوچههای دلتنگی و انتظار را به کتابهای تاریخ بسپارد...
کاش...🤲»
#لحظه_نگاشت
🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊
💠 @jaryaniha
در جریان باشید! 🌱