eitaa logo
نویسندگان جریان
495 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
117 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
من هیچ وقت آمار ها را دقیق نمی خوانم. مثلا اگر‌ جایی نوشته باشد آمار فلان مورد ۱۸۷۳ است، من می خوانم حدودا ۲۰۰۰ تا یا بخواهم خیلی حوصله کنم می گویم ۱۸۰۰ تا مثلاً ! اما امروز در آمار شهدای کودک فلسطینی خواندم: ۱۸۷۳ و باز خواندم یعنی هزاااار تا و ۸۰۰ تااااا و ۷۰ تای دیگر هم و ۳ تا بیشتر... ... . 😭 حتی آن عدد ۳ هم سنگین بود توی این آمار... . 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
دخترم از من می پرسد: «مامان صدای موشک چه طوری است؟» متوجهم چرا این سوال را می‌پرسد. فکر می کنم در جوابش چه بگویم. ما مادرها با هر سوالی مجسم می کنیم قبل و بعدش را... . ما مادرها می دانیم باید طوری جواب بدهیم که هم قانع کننده باشد هم آرام کننده. بعضی از جواب ها برای کودک سنگینند. ما مادرها جواب ها را ریز و نرم می کنیم تا او اذیت نشود و کم کم بپذیرد. حالا تصور کن سوال های این روزهای خانه های فلسطینی را... ! دل های آماده فهمیدند چه می گویم... بچه های فلسطینی هر روز می پرسند: «مادر جان؛ موشک به خانهٔ ما نمی خورد؟ مادرجان؛ اگر موشک به خانهٔ ما بخورد عروسک هایم می سوزند؟ اگر بسوزند دیگر درست نمی شوند؟ آخر من این یکی را خیلی دوست دارم. نمی خواهم بسوزد. مادرجان؛ اگر ما خواب باشیم و موشک بیاید چه می شود؟ من خوابم نمی برد مادر جان. می ترسم. اگر بخوابیم اسرائیلی ها از پنجره نمی آیند؟ مادرجان؛ اگر تو شهید بشوی ما چه کار کنیم؟ مادرجان؛ قطع شدن دست و پا چقدر درد دارد؟ مادرجان؛ دوستم که دیروز شهید شد دیگر بر نمی گردد؟ مادرجان؛ آدم وقتی شهید بشود کجا می رود؟ مادرجان؛ من اگر شهید بشوم و شما نباشید تنهایی در بهشت چه کار کنم؟ مادرجان؛ ما در بهشت همدیگر را دوباره می بینیم؟ مادرجان؛..... مادر جان؛... مادرجان؛.... » 😭 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
برشی از یک داستان (توضیحی کوتاه از روایتِ نقاشی) یک مبارزِ به‌تمام‌عیار بود. کودکی‌اش را زیر پا گذاشته بود تا کودکانی که در آینده می‌زیستند مبتلا به این خاموشی و خفقانِ دنیایِ پاک کودکی نشوند. اما بی‌امان اشک می‌ریخت. گفتم:«همه‌یِ آدم‌ها با جنگیدن زنده‌اند؛ با مبارزه کردن.» نگاهش را به چشمانم دوخت. چشمانش درد داشت؛ دردی که بدون اغراق وجودم را درهم شکست. انگار خستگی و نرسیدن عضوی جداناپذیر از زندگی‌شان شده بود. گفت:«درست است. همه‌ی حرف‌هایت درست است. اما تا کِی؟» ناخودآگاه و بی‌اختیار گفتم:«تا همیشه.» سرم را بالا گرفتم؛ اشک در چشمانم به جوشش در‌آمد. دستانم را بر دستانش حائل کردم و بی‌درنگ ‌آنها را فشردم، و در ادامه بر زبان قفل نهادم و حرف‌هایِ قلب را بر زبان روانه ساختم:«هیمایِ من! تا زنده‌ایم باید بجنگیم؛ برایِ تحقق آرزوها و آرمان‌هایمان، برایِ آزادی. و یقین داشته باش بعد از این پیروزی زندگی هنوز هم جریان دارد؛ پس باید جنگید. نباید راکد بود؛ عمیقا باور داشته باش که آدم خلق شد برای سائر بودن، برای مبارزه.» امید را از میانِ انگشتانش و گر گرفتن آنها دریافتم. گفت:«پیروز می‌شویم؟» گفتم:«تو قطعا از من بهتر می‌دانی پایانِ شب‌های سیاه، روشنایی است و بالعکس. رژیم صهیونیستی جانش و توانش همه از آنِ آمریکاست. این دو به‌هم پیوسته‌اند. باید آنها را از هم گسست؛ باید شکستشان.» ایستاد؛ مشت‌هایش را گره کرد و گفت:«ما آنها را از هم می‌شکنیم:)))» 🎨 زینب ناطق ✍🏻 مطهره ناطق 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
چند روز پیش با دوستمان در غزه صحبت کردیم. ایشون چند وقت پیش مشهد بودن و ایتا نصب کردن. با اینکه خیلی دیر به دیر ایتا وصل می شه اما بازهم تونستیم در حد همین چند جمله احوالشون رو بپرسیم. خانم یل پور از اعضای جریان، قراره روایت آشنایی شون با ام غسان را بنویسن. منتظر روایت های ایشون باشید. و برای ام غسان و خانواده و هم وطنانش دعا کنید. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
"عمق قلب" 📜 روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت اول برای من که آن روز از صبح تا شبش این ور و آن ور بودم، استقبال از مهمان ها آن هم ساعت ۱۲ شب کار سختی بود. برای همین این پا و آن پا می کردم همسرم را راضی کنم بی خیال من بشود. اما آخرش حرف همسرم به کرسی نشست و راهی شدم. " ام غَسّان " ما را نمیشناخت. کل آشنایی ما در همین ایتا بود. پیام دادیم و به مشهد دعوتشان کردیم. قبول کرد و آمد. - آخه خانوم، تو خودت اگه تو مملکت غریب یه نفر بهت پیام بده بگه‌بیا شهرما، تک و تنها، نصفه شب برسی ببینی یه مرد اومده دنبالت، باهاش می ری هتل؟ والا که نمیری... حرف حساب جواب ندارد. این شد که راضی شدم بروم راه آهن. فاطمه دخترم را هم بردیم. بعد از یک ساعت منتظر ماندن، مهمان ها از گیت بیرون آمدند. "ام غسان" و پسرش "غسان". ام غسان شبیه چیزی بود که فکرش را می کردم. همان قیافه ای که با خواندن زندگی اش تصور کرده بودم. اما رفتارش برایم غافل گیر کننده بود. من تا به حال دوست های خارجی زیادی داشته ام. از عراق و بحرین و لبنان و سوریه بگیر تا افغانستان وژاپن و هند. بعضی ها گرمند اما خجالتی، بعضی ها سرد و ساکتند. بعضی ها نمی دانند از کجا شروع کنند اما ام غسان هیچ کدام از این ها نبود. همان اول کار با جسارت و اعتماد به نفس با من شوخی کرد. در چشم هایم زل زد و خندید. شبیه کسانی که خیلی وقت است با هم دوستیم. شبیه خنده خواهرانم صمیمی. از نمکش خوشم آمد. یخ بین ما چه زود آب شد. در پیاده رو بیرون راه آهن کنار درخت ها و گل ها به سمت ماشین می رفتیم. بوی آب پاشی چمن ها در خنکی دوست داشتنی نیمه شب تابستان آن هم کنار زنی که حس می کردم قرار است دوست های خوبی برای هم باشیم به من انرژی می داد. خبر نداشتم قرار است دلم برای این مادر و پسر خون شود. قرار است فشارم را از یازده به چهارده برسانند. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایتی واقعی از دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دوم غسان با مادرش عربی صحبت می کرد و با ما فارسی. او باهوش جدی و بی نهایت خواستنی بود. دوست داشتم به حرفش بگیرم چون حرف هایش قند در دلم آب می کرد. -هی غسان. می دونستی منم عربی بلدم؟ اسمی نفیسه. لی بنت اسمها فاطمه. أنا احب غسان حیدر. می خوای تا ده بشمرم؟ واحد ثانی ثالث رابع خامس سادس سابع ثامن... نه را یادم رفته بود. مِن مِن کردم. -تو یادم بده. -تسع -آفرین غسان تو هم فارسی خوب بلدی هم عربی. -انجلیزی هم بلدم. یه کم هم اسپانیایی. چشمانم گرد شد. به ام غسان نگاه کردم. بچه کلاس اول و چهار تا زبان دنیا را یاد داشتن؟ مادرش توضیح داد: فارسی رو بلده چون ایران به دنیا اومده. عربی رو از من و مدرسه ش یاد گرفته. باباش زنده بود من اسپانیایی یاد نداشتم اون عربی. باهم انگلیسی حرف می زدیم انگلیسی رو اونجا یاد گرفته. از بابا و عموش هم کمی اسپانیایی یاد گرفته. با خودم فکر می کردم آدمیزاد چقدر با استعداد است. اتمسفر خاص خانه غسان ، یعنی ازدواج یک زن فلسطینی با مردی اهل شیلی آن هم در ایران باعث شده این پسر مثل بلبل چهار زبان را بلد شود. البته غسان در این سفر چیز های منحصر به فردی رو کرد که هر لحظه غافلگیرم می کرد... ادامه دارد.... ✍ نفیسه یلپور 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
"عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت سوم گرم صحبت با ام غسان بودم که دیدم به غسان اشاره می کند. غسان چند متر جلوتر کنار همسرم رفته بود. دستش را گرفته و با شور قدم بر می داشت و حرف میزد. - چون بابا نداره با مرد ها خیلی خوبه. زود دوست میشه. آهی کشیدم. اگر‌آدم آسمان باشد یتیمی سیاهچاله است. اگر آدم دشت صاف سر سبز باشد یتیمی چاه عمیق این دشت است. یتیمی حفره بزرگی‌در قلب است. پر نمی‌شود. یتیم ها می‌ترسند. از آن چاه. از آن سیاهچاله. حس مي کنند ممکن است دهان باز کند و همه چیز را ببلعد. غم یتیمی غسان خنده را روی لبم خشکاند. نزدیک ماشین، غسان دوید تا جلو بنشیند. من عقب نشستم وفرصت شد با مهمانم بیشتر گرم بگیرم. - چطور عربی بلدی؟ عربی شکسته بسته ام اگر چه توجه نابغه کوچک را جلب نکرد اما برای مادرش خوشایند بود. این تجربه را همیشه داشته ام. به همه دوست های عربم همان اول می گویم عربی می فهمم.انگار با این حرف فاصله ها کمتر می شود. -تو مدرسه. از کلاس اول راهنمایی کتاب عربی داشتیم. در دانشگاه هم بعضی رشته ها تخصصی تر عربی می خونن. عجیب بود که بعداز ده سال زندگی در ایران این را نمی دانست. - شما چی فارسی رو زود یاد گرفتی؟ - اُه. نه اصلا. تا زمانی که شوهرم زنده بود سمتش نرفتم. اما بعدش مجبور شدم که واقعا سخت گذشت. تا به هتل برسیم از مشهد گفتم. از خودمان. از این در و آن در. حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم. برگشتنی دیگر خستگی یادم رفته بود. نیمه های شب بود. ادامه دارد... ✍ نفیسه یلپور 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha
"عمق قلب" 📜روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت چهارم ام غسان اهل فلسطین است. اهل خود خود غزه. ماجرای زندگی‌پر هیجان وعجیب غریبش را، این که چطور از حصار غزه فرار کرده و در ایران چه می کند، در کتاب تاوان عاشقی بخوانید. در قسمتی از این کتاب خواندم: برخی اهالی غزه فکر می کنند ایران به اسرائیل بمب می دهد. آتش گرفتم. هم می کشند و هم بازی روانی راه می اندازند. با خودم گفتم: اسرائیل قبل ساخت موشک رسانه ساخته که می تواند این طور خون را با شایعه ها بشویَد. بعد خواندن کتاب، همسرم با ام غسان ارتباط گرفت. وقتی فهمید می خواهد به غزه برگردد دعوتشان کردیم. میخواستیم خاطرات خوش ایرانش بیشتر شود. چون اگر برمی گشت غزه می توانست روشنگری کند. می توانست حقایق را بگوید، می توانست رسانه باشد. این شد که به بهانه تولد غسان دعوتشان کردیم. قرار بود روز اول برای خودشان باشند و هر جا دوست دارند بروند. عصر روز دوم برای خرید، آن ها را به الماس شرق بردیم. بوی زعفران و نبات و هل، آبی های فیروزه ای و درخشش نقره ها، قلم زنی ها و فرش های دست بافت، مس و ترمه، سفال و هزار نقش دیگر، مرا سر ذوق می آورد که با ام غسان از ایران بگویم. او هم هر از گاهی از مردمش و سبک‌ زندگی شان می گفت. زعفران و هل خرید با گردنبند فیروزه. به رفتار هایش دقت می کردم. غم کم نداشت اما در لحظه زندگی‌ می کرد. انگار موم کف دستش بود. می توانست افکارش را مدیریت کند. شاید این میوه مقاومت باشد. مردمی که با غم و فقر بزرگ می‌شوند اگر بخواهند غم پروری کنند دوام نمی آوردند. نمی توانند مقاومت کنند. ✍نفیسه یلپور ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت پنجم همسرم مراقب فاطمه و غسان بود که سرگرم بازی بودند. من و ام غسان هم مشغول گفت و گو و خرید. نماز مغرب را در نمازخانه الماس شرق خواندیم. وقت برگشتن همسرم گفت: ترمه فروش دور حوض، خواست بعد نماز غسان را به مغازه اش ببریم. کنجکاو شدم. به مغازه اش رفتیم. مرد باصفایی بود. به ما گفت: ((داشتم نماز میخوندم. یهو دیدم این پسر اومد مهر برداشت شروع کرد نماز خوندن. همچین با جبروت و جدی سه رکعت نماز خوند دلم حال اومد. گفتم باید یه کادو به بهش بدم. خیلی قشنگ خوند. آدم کیف می کنه به خدا. بچه این جوری کمه. خوش به حال بابات. خوش به حال بابات.)) مغازه دار این ها را با بغض و گریه می گفت. تپش قلبم بالا رفته بود. ترمه فروش بین ترمه ها دنبال جانماز می گشت و هی می‌گفت: خوش به حال بابات. فکر می کرد همسرم بابای غسان است. همسرم طوری که غسان نفهمد اشاره کرد: بابا ندارد. ترمه فروش دوباره بغض کرد. این دفعه من هم بغض کردم. همسرم هم. برخلاف ما‌که آشکار حسمان را ابراز می کردیم ام غسان سریع رو به دیوار‌کرد. اشک هایش را پاک کرد و قوی برگشت. شاید این هم میوه مقاومت باشد. شادی ات را ابراز کن و غمت را پنهان. مردمان مقاومت اگر غمشان را پنهان نکنند، ته دل هم را خالی می کنند و دشمن شاد می شوند. اهل مقاومت با دریایی از غم لبخند می زند. ام غسان ترمه ابریشمی به رنگ فیروزه ای روشن برای مادرش خرید. ترمه فروش از لهجه اش فهمید ایرانی نیست. -اهل کجایی؟ - فلسطین شاید باورتان نشود اما ترمه فروش دو سه بار دستش را روی قلبش کوبید و بی آنکه حرفی بزند دوباره گریه کرد. یک رومیزی ترمه هم یادگاری به ام غسان هدیه داد. ادامه دارد.... ✍ نفیسه یلپور 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت ششم شب پر باری شد. سوغاتی خریدیم، برای غسان لباس خریدیم، شهر بازی رفتیم و شام را در یک رستوران لبنانی خوردیم. ام غسان در طعم غذا ها نکته سنج بود. می‌گفت این رستوران های لبنانی مشهد با آن مشتری های تعجب آورش از نظر تعداد، غذاهایشان درست و حسابی عربی نیست. نه شاورمایش شاورماست نه حمصش حمص. بابا غنوج را باید در غزه بخوری بفهمی بابا غنوج چیست. -ان شاالله به زودی میایم غزه تا بفهمیم غذای عربی چه مزه میده. کنار ساحل باباغنوج بخوریم و شاورما. این حرف ام غسان را کاملا قبول دارم. یادم می آید سالها پیش همسرم برای کاری به لبنان رفت. از آن جا یک کیلو باقلوا آورد وگفت: اینو از بهترین قنادی بیروت خریدم. خیلی گرون شد. وقتی قیمتش را فهمیدم با ناراحتی گفتم: -چرا خریدی؟ یک ممیز و چل قلندر. اینو به مادرشما بدم یا خودم. پولش یک پنجم پول کل سفرت شده. -حالا بيا اينو با هم بخوریم از همین قنادی عربی سه راه ادبیات میرم براشون باقلوا لبنانی می خرم. پیشنهاد خوبی بود. اولین باقلوا را که در دهانم گذاشتم چشمانم گرد شد. مزه بهشت می داد. هنوزم که هنوزاست طعمش زیر زبانم وول می خورد. بعدا که چند کیلو باقلوا از قنادی لبنانی مشهد خریدیم دیدم زمین تا آسمان فرق دارند. هم طعمشان هم قیمتشان. ام غسان هم حق داشت. می‌گفت هیچ کدام از این غذا ها ادویه اصلی عربی را ندارند. ادویه خیلی مهم است. همان شب آن ها را برای شام فردا دعوت کردم به خانه خودمان. گفتم از بین این غذا ها هر چه دوست داری بگو. تنبل درونم خوشحال بود که چون ادویه عربی نداریم و از آن مهم تر غذای عربی بلد نیستم بپزم، زحمت خرید غذا عربی روی دوش همسر جان می افتد. ام غسان هم نه گذاشت و نه برداشت: - آش رشته ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هفتم از علاقه اش به آش رشته خنده ام گرفته بود. یادم می آید چند سال قبل هم از یکی از دوستان هندی ام پرسیدم خوشمزه ترین غذای ایرانی چیست. گفت: شله. حق بدهید به عنوان یک مشهدی اصیل قند در دلم آب شده باشد. در مورد ام غسان هم همین قدر ذوق‌کردم. تعریف کرد: ((چند سال قبل برای درمان یک بیماری رفتم طب سنتی. بهم گفت باید آش رشته زیاد بخورم. یاد گرفتم و هی پختم. غذای مورد علاقه ام شد. غزه هم که برم درست می کنم.)) از این که آش رشته داشت به فلسطین صادر میشد شاد شدم. با شنیدن بیماری ام غسان دوباره یاد کتاب زندگی اش افتادم: آنجا که از بمب باران اسرائیل می گفت. از بمب های شیمیایی و بوی خاصشان که مردم با آن غریبه نبودند. از مردمی که برای رفتن به خیابان دستمال خیس روی بینی شان می گرفتند و مجبور بودند امورات را بگذرانند. همین قدر مظلوم! مگر‌می شود آن شیمیایی ها بی اثر باشد؟ فردایش با شنیدن یک خبر غافل گیر شدم. قرار شد علاوه بر ام غسان نویسنده کتاب تاوان عاشقی و خانواده محترمشان هم به خانه ما بیایند. اول ام غسان رسید. وقت اذان غسان هم با مادرش نماز خواند. اشتباهی کرد. مادرش‌ تذکر داد. غسان گریه کرد. بی دلیل گریه کرد. من هم بی اختیار با دیدن اشک غسان گریه کردم. ام غسان داشت شاخ در می آورد. کاش وقت می شد و برایش توضیح میدادم که تاب دیدن غم در چشم بچه های یتیم را ندارم. دل نگران یتیمی غسان بودم. این چاه عمیق ترسناک. آقای جعفری که رسید خانه ما با حرارت اعضای خانواده و صفای وجودشان و شیرینی لهجه یزدی انرژی گرفت. مادر خانوم آقای جعفری رو کرد به ام غسان: - تو خیلی جوونی. ازدواج کن. سنی نداری. - نه نه. ازدواج برای‌من دیگه تموم شد. من فقط عاشق یک نفر‌بودم. منتظرم تا برم پیشش. عشق اگر عشق‌باشد همین هست. تبدار و تپنده. آدم را از آن سر دنیا تک و تنها می‌کشاند و کاری‌با آدم می کند که فکرش را هم نمی‌کرده است. - می خوام برگردم غزه. خسته شدم. اینجا اذیتم. از این اداره به اون اداره. تمام خواهشم را توی چشم هایم ریختم و گفتم: - یه کم صبر کن شاید همسرم بتونه ویزای ترکیه برات بگیره. میتونی بری پیش خواهرت.به خاطر غسان می‌گم. غزه امن نیست. اگه خدایی نکرده... -عیبی نداره اونجا‌ هرچی نداشته باشیم عزت داریم. اگه بمیریم تو وطن خودمون می میریم. من تصمیمم رو گرفتم. سفره را پهن کردم. ام غسان آش خیلی دوست داشت و غسان کشک بادمجان. نمیدانم طبیعی بود یا نه اما از این که غذا های اصیل ایرانی را با میل‌می‌خوردند نوعی حس غرور ملی به من دست داده بود. ✍نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت هشتم برای غسان که یک ریز با بچه ها خوش گذرانده بودبرگشتن به هتل سخت بود. مخصوصا که با فاطمه خیلی خوب بازی می کرد. اصرار می کرد شب به هتل نروند. - غسان امشب پیش ما‌بخواب فردا خودمان میبریمت. به عربی به مامانش چیزی گفت. -میگه اگه تو میخوابی منم میخوابم. نمی مونه. شب ها می‌ترسه. میگه اگه تو بمیری من چی کار کنم مامان. هیچ کسو ندارم. بدون من شب نمی خوابه. چقدراین حرف ها آشنا بود. حرف مشترک تمام یتیم های عالم. مهمان ها که رفتند تا نیمه شب اشک ریختم. نگران غسان بودم. در غزه نکند جنگ بشود. نکند قلب کوچکش از این بیشتر در دام نگرانی بیفتند... مهمانی سه روزه ما همین قدر زود تمام شد. فردایش بلیط هواپیماداشتند. در راه فرودگاه ام غسان گفت: من فوبیا ارتفاع دارم این را در تاوان عاشقی هم گفته بود. داروخانه ها را ردکرده بودیم و نزدیک فرودگاه بودیم. - برگردیم قرص ضد تهوع بخریم - نه نه لازم نیست - مگه نمی ترسی؟ -خب بترسم! دوباره یاد تاوان عاشقی افتادم. - ام غسان از روزی‌که از غزه فرار کردی بگو. خوندم اما‌ می خوام از زبون خودت بشنوم. - خب مرزهای غزه که بسته است. ما از تونل های زیر زمینی رد می شیم. ارتفاعش کمه. آدم نمیتونه توش بیاسته. باید خم بشیم تا سرمون به سقفش نخوره. عرضش هم کمه. روش ریل داره و چیز های شبیه ترن هوایی شهر بازی. هرکس باید روی اون ها بخوابه و وسایلش رو تو دستش بگیره. همون طور که همه جا آدم خوب و بد قاطی ان. گاهی ممکنه بعضی عرب ها بخاطر پول تونل ها رو لو بدن. اونجاست که ممکنه تونل ها رو روی سر آدماش خراب کنن. از تصور تونل حس خفتگی داشتم. یادم آمد در قطار شش تخته مشهد کرمانشاه چون سقف تخت وسط کوتاه بود تا صبح خوابم نبرد. - نترسیدی ام غسان؟ -نباید بترسیم. بترسیم هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. به جان خودم که این دیگر‌ کار‌خود خود مقاومت است. مردمان مقاومت نه اینکه نترسند، ترس از زندگی انسان ها جدا نمیشود، اما ترس ها را مدیریت می‌کنند. بر آن ها سوارند. وگرنه چطور می‌شود در دل جنگ زندگی‌کرد؟ با نگاهم از پشت شیشه ها تا هواپیما بدرقه کردمشان. رفتند... ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت نهم بعد از چند روز ام غسان پیام داد: "ما مصر هستیم." چه یک دفعه! چه بی خبر! نمی توانستم اسم برگشتنش را کله شقی بگذارم اما درکش هم نکردم. او چیزی میخواست که فراتر از امنیت بود. اسمش شاید عزت باشد. نمی دانم. دوباره مرور تاوان عاشقی و دوباره دلشوره. نکند های دلم شروع شد. نکند پلیس مصر آن ها را به خاطر اینکه ایران بودند زندانی کند و تحویل اسرائیل دهد. نکند معطل شوند.نکند هی پی نخود سیاه بروند ، نکند بی پول شوند و دستشان به چوب بسته شود. نکند کسی اذیتشان کند. نکند غسان از تونل های زیر زمینی زهره ترک شود... بالاخره بعد از چند روز دوباره پیامی از ام غسان رسید: "-ما رسیدم غزه. اینم غسانه تو مدرسه جدیدش." نفس راحت کشیدم. خدایا با چه زبانی تو را شکر کنم. الهی که هیچ وقت غم نبیند دل کوچک غسان. الهی هیچ وقت در غزه جنگ نشود. الهی دشت کودکی تمام بچه ها امن باشد. خیلی نگذشت که خبر حمله مقاومت به اسرائیل پیچید. مقاومت مردمش را تربیت کرد. قوی کرد و به آن ها یاد داد چطور از سنگ موشک بسازند. همان دست های به ظاهر خالی باد اسرائیل را کم کردند. همه می دانستیم این تازه شروع ماجراست. ماجرایی پر‌تب و تاب و سوزنده که برنده اش مقاومت است. تمام گروه های خبری را از پیام رسان ها پاک کردم. اخبار گوش نمی‌دادم. من طاقت دیدن یک قطره اشک روی گونه یک پسر بچه یتیم را نداشتم چطور غم خفه کننده چشمان این همه بچه نازنین را می‌دیدم. دلم برای غسان شور می زد. او در شهر امن ما هم اضطراب جدایی داشت. قلب کوچکش شب ها مثل گنجشک می لرزید. حالا چه می کند؟ زیر صدای وحشیانه بمب دل پر اضطراب چگونه آرام می شود؟ غسان به کنار، آن همه یتیم، آن همه کودک معصوم چطور شب را صبح می کنند؟ سالمند؟ غذا دارند؟ تشنه نیستند؟ از صدای انفجار دلشان نریزد؟ خدایا چطور‌ دق نکرده ام؟ فاطمه ما سه ساله بود. در حال وهوای بچه گانه خودش، در دشت امن کودکی خودش بازی می کرد و شاد بود. توی حال خودش بود که بادکنکش بی دلیل ترکید. با چشم های خودم دیدم چطور شوکه شد. با چهره ای که لبریز از ترس بود چند ثانیه ای دور خودش چرخید و بی هدف دوید. فهمیدم از صدای بادکنکش دلش ریخته. بغلش کردم. بغضش ترکید. بمیرم برای بچه های غزه. خبر رسید خانه ی ام غسان را بمب ویران کرده است. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد.... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت دهم خانه ی ام غسان ویران شده بود. یاد ترمه ای افتادم که کادو خرید. یاد آن هل ها و زعفران ها. احتمالا گردنبند فیروزه بین خروار خروار آجر گم شده . یاد خاطراتمان افتادم: - ام غسان از این قوری ها نخر. به درد نمی خوره. زود ترک می خوره. ما زعفرون رو تو قوری مخصوص دم نمی کنیم. تو هر چیزی میشه ریخت. این قوری ها اگه خجالت نمیکشیدن تو مغازه ترک برمی داشتن بس که نازکن. -چی؟ -هیچی. قوری نخر. اما خرید. نتوانستم رای او را بزنم. روز آخر رفت و خودش از همان قوری ها خرید. برای مادرش می خواست. می گفت: "زعفران تموم می‌شه قوری اش می مونه." حالا همه چیز زیر خاک است. انگار نه انگار. مثل اینکه هیچ وقت نبوده اند. ام غسان سرشار از انرژی زندگی بود. لباس‌هایش نو نبود اما مرتب بود. نه خودش نه غسان هیچ وقت شلخته نبودند. به ظرافت ها توجه می کرد. زندگی را دوست داشت. زندگی کردن را بلد بود. خدا به همه ما گفت به دنیا دل نبندیم. هر لحظه ممکن است بگذاریم و برویم. اهل غزه این را خوب فهمیدند. دل نبستن به این زیبایی ها هم میوه مقاومت است. مردم غزه دل بریدن را خوب بلدند. قوری، گردنبند و ترمه ها، تمام وسیله های خانه، همه شان فدای یک تار موی غسان. اگر غسان و مادرش سالم باشند غمی نیست. قوری و گردنبند و لباس را می شود دوباره خرید. زندگی را می شود دوباره ساخت. خدا کند که زنده باشند. چند روز بعد همسرم با شور و هیجان صدایم کرد: -از ام غسان پیام آمده: "ما زنده ایم. ما را از زیر آوار بیرون کشیدند. " به صفحه گوشی نگاه کردم. یک بار، دوبار ، سه بار، نمیدانم چند بار پیام ها را خواندم. یک نفس راحت، از عمق وجود. خدا نابغه خواستنی ما را حفظ کرده بود. ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت یازدهم ام غسان بیمارستان شفا بود. در کنار خیلی ها. بیمارستان شفا محاصره شد. تک تیر انداز ها و نظامی های اسرائیل دور تا دورش را گرفتند. حلقه را تنگ کردند و وارد بیمارستان شدند. ظرف ها را می شستم و سعی می کردم خودم را به آن راه بزنم. می خواستم اخبار را گوش ندهم و به اسم بیمارستان شفا حساس نباشم. -آخه چرا اسرائیل دست از سر بیمارستان ها برنمیداره؟ همسرم جواب داد: چون ادعا کرده که پایگاه های فرماندهی حماس زیر بیمارستان هاس. یعنی حماس از پوشش بیمارستان برای جنگ استفاده کرده. چقدر محکم ظرف می شستم. عجب توجیهی! عجب توجیهی! امان از وقتی که رسانه دست ظالم باشد. آه از وقتی که فرعون خود را حق نشان دهد... تکلیف زن و بچه های آواره این وسط چه می شود؟ غم از دلم تپید به گلویم رسید و از چشمم سر خورد. دوباره از ام غسان پیام رسید: "ما از شفا به رنتیسی و از رنتیسی به جنوب رفتیم. اکنون در یک اتاق با خانواده ای زندگی می کنیم. از دیروز بمباران اینجا شدید و وحشیانه بوده است. خدا را شکر" آه از عاشقی. عاشقی تاوان دارد... ✍ نفیسه یلپور ادامه دارد... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمق قلب روایت واقعی دوستی با زنی از اهالی غزه قسمت آخر روزی که ام غسان به خانه ما آمد برایم یک پارچه گران قیمت کادو آورد. نه یک متر و دو متر. سه و نیم متر! با یک لباس زیبا برای فاطمه. هرچند از این هدیه تعجب کردم اما از آدمی مثل او بعید نبود. او عزتمند بود. دوست داشت محبت دیگران را جبران کند. عزتمندی ادبیات مخصوص خودش را دارد. کسانی که عزت دارند حق خوری نمی کنند اما از حقشان هم نمی گذرند. ام غسان! می دانم گرسنه ای، تشنه ای، خسته ای، زندگی‌ات آواره شده، اما بایست. بایست و با تمام غم هایت لبخند بزن. شنیده ام عاشقی تاوان دارد اما خدا با عاشق هاست. دنیا هم آخرش مال عاشق هاست. از تو پرسیدم: غسان یعنی چی؟ گفتی: یعنی عمق قلب کاش به تو می گفتم: "در عمق قلبم نوری روشن است. غسان بزرگ می شود. با دست هایش آواره ها را جمع می کند و آبادی می سازد. آن زمان دیگر اسرائیلی در‌کار نیست. صدای قهقهه بچه ها در سرزمین امن مادری‌می‌پیچد." ✍نفیسه یلپور شاید ادامه داشته باشد. 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
پدر، عشق و پسر به این تصویر که نگاه می کنم، می اندیشم شاید چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزندی، آنها را به هم پیوند داده بوده. چیزی به اسم عاشق حقیقت بودن. آنقدر که نتوانی دانستن را بدون گفتن به دیگران تاب بیاوری. آنقدر که جانت را بگیری کف دستت تا صدای حق را به همه دنیا برسانی، و باطل را رسوا کنی. تنها چنین عشقهایی است که سبب می شود یک پدر بگذارد فرزندش هم مثل خودش بیاید وسط میدان. و تنها از این دست رابطه هاست که بعد از رفتن فرزند ، باز هم پدر را در ادامه مسیرش زنده، درحرکت و حتی پرشورتر از قبل نگه می دارد. (پ.ن: پدر خبرنگار و مدیر شبکه الجزیره در فلسطین است . امروز پسرش به همراه خبرنگار دیگری در بمباران رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند) ✍ فهیمه فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
35.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا رفح... زندگی جریان دارد ... 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
همان روز که ۲۹ عضو شورای اجتماعی اقتصادی سازمان ملل رأی به اخراج جمهوری اسلامی ایران از کمیسیون مقام زن دادند، باید می دانستیم که می خواهند در گوشه گوشه دنیا ارزش و احترام زن را زیر چکمه های کثیف شان له کنند. دقیق تر بگوییم، مقام انسان را. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
زن ای پرندهٔ محبوس! ای پناهنده! کجاست برق لبانت؟ کجاست آن‌خنده؟! کجاست سرو که در سوگ‌ تو قیام کند بهار کو؟ که در این سردسیر لغزنده..؟ کجاست روشنی آن نگاه مهرآگین کجاست خانهٔ آن ماهتاب تابنده؟ "کجا روم؟ چه کنم؟ چاره از کجا جویم؟" که دست وحشی باد از جهان گلی کنده! زن ای طراوت دیروز و پرپر امروز! نگاه کن به فراسو، به روز آینده نگاه کن به رهایی، به آن پرنده_بهار نگاه کن به فلسطینِ سبز و پاینده به لاله های شکفته میان دشت تنت_ قسم که گوش جهان را غم تو آکنده! قسم که بوی ملیح شکوفه می آید قسم که می رسد آن سبزی شکوفنده زن ای فرشتهٔ غزه! زن ای فرشتهٔ غم! قسم که می رسد آن انتقام کوبنده... ‌✍️⁩ مریم فردی 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
👈 «کمی درد وجدان» 🔥سهم من در جنایات غزه!!!!🔥 قریب به ده ماه از طوفان الاقصی و به دنبالش جنایات پرسابقه رژیم منحوس اسرائیل می گذرد... در این مدت آن‌قدر تصاویر دلخراش دیده‌ایم که قلب‌مان مجروح و دل‌مان پرخون است...❤️‍🩹 تصاویر پیکرهای آغشته به خاک و خون کشف گورهای دسته‌جمعی دفن دونفره‌ی پیکر شهدا فریاد مردان و ضجه‌ی زنان و بیش از همه مظلومیت کودکان معصوم که در شخم زدن‌های پیاپی گرگ صفتان صهیون پرپر می‌شوند... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 این شب‌ها که خیمه‌نشین عزاداری‌های دهه‌ی عاشورا بودیم، بارها تصویر تکان‌دهنده‌‌ی کودک مجروح غزه‌ای پیش چشمم می‌آمد که درپی حمله‌ی هوایی در فضای خاک‌آلود محوطه به درختی پناه برده بود و از وحشت به خود می‌لرزید. 😭😭😭😭😭😭😭 به یاد شب یازدهم محرم ۶۱هجری و فرار کودکان از خیمه‌های شعله‌ور‌شده🔥 می‌افتادم و نقل تاریخ از دو کودکی که از خیمه‌ها به دامان دشت پربلای نینوا می‌گریزند و از شدت ترس، تشنگی و گرسنگی در آغوش هم جان می‌دهند... و نیز یاد سه ساله‌ی اباعبدالله(ع) می‌افتادم و داستان خرابه‌ی شام... 🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥 آری! صحنه هایی از تاریخ در حال تکرار است. و ما این روزها بارها و بارها زیرلب «یا صاحب الزمان» گفته‌ایم و منجی عالم بشریت را صدا زده‌ایم... اما... مدتی‌ست دردهای دلم به وجدانم چنگ زده و مرا با خود درگیر کرده است. از خود می پرسم: «تو در این عالم کدام قطعه از پازل ظهوری؟؟؟ 🧩 آیا در جای خود قرار گرفته‌ای یا علاوه بر جایت، خودت را هم گم کرده ای؟» شما را نمی‌دانم؛ اما مدتی‌ست وجدانم مرا نهیب می زندکه: «هراندازه تو با اعمال، رفتار و انتخاب‌هایت ظهور را عقب اندازی، در جنایات دنیای بی مهدی(عج) سهم داری....» خدایا! آدینه‌ای دیگر گذشت و باز خبری از یوسف زهرا(ع) نشد... 😔😔😔😔😔😔😔 این‌بار برای فرج دعا می‌کنم تا فرجی در جان و دلم شود که اگر درپی اصلاح خود نباشم، چطور حکومت مصلح را تاب خواهم آورد؟!! ✍ م. طهماسبی (ع) 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
تا چند سال پیش وقتی می‌گفتند:«فلسطین مسئله ی اول دنیای اسلام است.» عمق مطلب را درک نمی‌کردم. اما حالا ردپای فلسطین و سوگ کودکان غزه پایش به کلاس کوچک نویسندگی خلاق در گوشه ای از شهر مشهد هم باز شده است. «غم» را گذاشته بودم وسط و یا هنرجو هایم کالبد شکافی اش می‌کردیم. احساس غم شما را یاد چه کسی می اندارد؟ یاد کجا؟ شبیه چیست؟ و.... پاسخ هایشان شگفت انگیز تر از تصورم بود. ✍انسیه‌سادات یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
مادران مقاومت! دخترانی که ترس را از پشت بسته‌اند... برایم جالب بود، در کشورت هیچ نباشد، اما تو خود شوی، نورِ امیدِ سرزمینت! اشک‌هایت در خفا، سلاح تو در روز باشند و تورا آرام بدارند! بانوی فلسطینی، تو همچون درختی با ریشه، در خاک پر بار گشتی، حیف است که از تو سخن نگویم، تو دیده‌ای همه چیز را! بیا و برایم روایت کن، آنچه بر تو گذشته است... ✍مائده اصغری 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
آرام و قرار ندارم. یکجا بند نمی‌شوم. مانده ام میان خوف و رجا. غم و شادی. دیگر برایم هیچ چیز شبیه قبل نیست. حتی بعد رفتن بابا اینطور نبودم. بودم، نه به این اندازه. این چه حالی است که هر کار می کنم آرام نمی شوم. دیگر دنیا جای خیلی خیلی تنگی است،وقتی سردار نیست، وقتی آقای رئیسی نیست، وقتی سیدحسن نیست. غم نبودن‌ یکی شان هم صبر ایوب می خواهد و سرد نمی شود که نمی شود. ولی خوشحالم برای کودکان غزه و فلسطین که خندیدند و برای وعده هایی که بخاطر رهبرم صادق شدند. نمی‌خواهم بمانم، نمی‌خواهم دوباره از دور ببینم. باید وسط معرکه باشم. طبق حکم جهاد ولی امر مسلمین، همه باید با امکانات خود به میدان بیاییم. با دوستانم امکاناتمان را جمع کرده ایم و حرکتی راه انداخته ایم. حالا خانه های ما، هر کدام یک میدان است. هر روز در منزل یکی از رفقا دست به تولید می زنیم و هر چه به دست آمد را به نفع جبههٔ مقاومت می فروشیم. شما هم می‌توانید با جمع های خانوادگی و دوستانه این حرکت را آغاز کنید. در عصر ما هر خانه یک سنگر است.💪 ✍ارسالی از اعضای کانال 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
«برای مراسمی حدود شصت نفر مهمان دعوت کرده بودم. پذیرایی های آخر مراسم ساندویچ بود. روی ساندویچ ها این برگه ها را چسباندم برای روشنگری و دفاع از جبهه ی مقاومت. نمی‌دانم از آن شصت مهمان چند نفرشان با دقت کالاهای تحریمی را دیدند و به خاطرشان سپردند و چند نفر فقط سرسری نگاهی انداختند و چند نفر نخوانده کاغذ را مچاله کردند، ولی من به این فکر می‌کنم که مامور به انجام وظیفه هستم. یکی از کوچک ترین تمام امکانات من که رهبرم امر فرموده اند چاپ این کاغذ ها که الحمدلله انجام شد.» 📌اگر فکر می‌کنید انجام این کارهای کوچک ایده ی موثری است، این پست را دست به دست کنید. ✍انسیه سادات یعقوبی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.