- مرکز میخواد فعالیتهاش رو گسترش بده. چند تا کانال تلویزیونی راه انداختن با هدف معرفی اسلام واقعی. استقبال خوبی هم شده. میخوان توسعهاش بدن برای کشورای آمریکای جنوبی. با برآوردی که کردن، برای اینکار به پول زیادی نیاز داشتن. منم تا جایی که تونستم براشون پول جور کردم.
- خب؟
- خب دیگه شرکتی ندارم که بخوام طرحت رو قبول کنم. واگذارش کردم. البته طرحت رو به گروه جدید معرفی میکنم ولی من دیگه کارهای نیستم. الان فقط منم و همین آپارتمان اجارهای که میبینی.
چرخ ستارهدار دوباره در دیدرسم قرار میگیرد. ستاره بالا میرود؛ پایین میآید؛ و با هر بالا رفتن و پایین آمدن، به جلو پیش میرود.
گروه #انارستان
سرگروه: سیده زهرا مسعودی
بِسم الله الرحمن الرحیم
🌙#ماه_منیر
داستانکی توام با واقعیت و تخیل از بانو منیره،همسر مرحوم سید محمد ساجدی،یک هنرمند جهادی
اکنون قلم در دست گرفتم تا صفات این بانو را با عنایت خداوند در داستانکی متجلی سازم.
قلم میزنم با توسل به سیده نسوان.
🏴🏴🏴🏴🏴
تقویم را برمی دارم. ماه صفر را پیدا می کنم. نفس عمیقی می کشم. به دفترچه پس انداز نگاهی می اندازم.
_خداروشکر یک دوم هزینه آماده است.
امام حسین بقیشم خودت جور کن.
تلفن را بر میدارم به آقا محمد زنگ میزنم.
_سلام آقا محمد.
_سلام خدمت بانو منیره.
میدونم برای چی زنگ زدی.
_می دونی؟
_آره عزیزم.
_بانو جور جوره. خیالت راحت...
_به امید خدا. کاری نداری؟
_قربانت. خداگهدارت باشه.
_زنده باشی، خدانگهدار...
تلفن را قطع می کنم. اذان شد...
سجاده را پهن می کنم. اذان می گویم و اذن ورود به نماز می گیریم. اقامه می گویم برای اقامه نماز.
الله اکبر
همه چیز کوچک و ذلیلند و جز تو بزرگی نیست.
نماز ظهر و عصر را خواندم. اتمام نماز و ادامه آرامش...
دعای توسل خواندم. وسیله قرار دادم چهارده نور خدا را.
در حال جمع کردن سجاده هستم که روزنه نور در ذهنم باز میشود.
چند روز پیش یکی از همسایه ها،درباره وام قرض الحسنه ی بدون سود صحبت می کرد.
تلفن را بر میدارم.زنگ میزنم برای پرسجو درباره وام قرض الحسنه.
دوماه بعد...
رسیدیم به مرز عراق،بچه ها خیلی شوق و ذوق دارند. همچنان منتظر ایستاده ایم.
چند اتوبوس رد میشوند. یکیشان می ایستد. جمعیت زیادی داخل اتوبوس هستند.
آقا محمد می گوید:
_امیدوارم بچه ها بتونن سختی راه تحمل کنن.
_ این سختی دربرابر سختی های سه ساله کربلا چیزی نیست.
به نجف رسیدیم. مشرف می شویم خدمت مولا برای اذن حرکت به سوی دردانه پسرش.
عمود به عمود اشتیاقمان بیشتر میشود.
موکبدارانی که عاشقانه از زائران پذیرایی می کنند.
بی جا نگفته ام حتی حاضرن از تمام زندگی حتی جانشان بگذرند تا خاک پای زائران را توتیای چشم خود کنند.
اهلا و سهلا گفتن هایشان چه دلنشین است.
سه روز قدم زدیم.
الان عمود ۱۴۵۲،روبروی حرم قمر بنی هاشم، دست بر سینه با اشک شوق به حرمش می نگرم.
_رسیدم به وصال ماه منیر.
گروه #نویسندگان_جوان
سرگروه: آقای محمدلو
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
#بیامان
نردههایی که انگار کره زمین را در بر گرفتهاند و آن دو شاخهی زیتون که از دو طرف احاطهاش کردهاند، گویی برای دلگرمی او دورش سبز شدهاند؛ اما آن تار عنکبوت لعنتی، نمیگذارد آزادانه نفس بکشند. نگاهم را از تابلوی سازمان ملل چسبیده شده بر روی نردهها که در چشمم بزرگ و بزرگتر میشود میگیرم. سرعت ماشین را کم میکنم. افسر زن با دست اشاره میکند که بایستم. جدید است. قبلاً او را ندیدهام. سن و سالدار است. چشمهای خاکستری، پوست سفید و رنگ و رو رفته و چین خورده که با آمدن پاییز کک و مکهایش پررنگ شده است و با وجود داشتن کلاه، زیر آفتاب مدیترانه سوخته است. قدی بلند و هیکلی ورزیده دارد. موهایش را از پشت در زیر کلاه بسته و لباس نظامیاش آرم سازمان ملل بر روی بازو دارد. در دلم زمزمه میکنم:
- به خودت مسلط باش امانه، قبلاً هم این کار را کردی، چندین بار!
کنار پنجره ماشین ظاهر میشود، چهرهای اخمو به خود گرفته و خیلی جدی میگوید:
- شَلوم. (سلام)
به رویش لبخند میزنم:
- شَلوم.
لبخندم باعث نشد اخم از چهرهاش برود:
- مَشیمخا؟ (اسمت چیه؟)
مدارک را به سمتش میگیرم. از عمد کارت خبرنگاری را روی بقیه کارتها گذاشتهام.
- شِمی نینا. (اسم من نیناست.)
پیتر از چادر بیرون میآید. سرباز جوان آمریکایی که به چهرهاش میخورد ۲۰ ساله باشد. ما را میبیند و به سمتمان راه کج میکند.
- هی نینا شلوم!
از دیدن یک آشنا خوشحال میشوم، به رویش لبخند میزنم و دست تکان میدهم:
- شلوم پیتر.
افسر زن به سمتش بر میگردد:
- شما همدیگه رو میشناسید؟
بلند میخندد و با ابرو به من اشاره میکند:
- مگه میشه خبرنگار زیبای ارتودوکسی رو کسی نشناسه؟
با این حرفش خون در رگهایم میپرد، سعی میکنم جلوی عصبانیتم را بگیرم تا در چهرهام نمایان نشود. انگشتان پاها را در کفش جمع میکنم، حداقل این یکی دیده نمیشود.
- باید ماشین رو بگردیم!
راه میافتد به سمت چادرها. با این حرف افسر زن، یک لحظه به جانم دلهره میافتد. پیتر جلویش را میگیرد.
- هِی هِی هِی، بیخیال ماری؛ من اون رو میشناسم آدام هم همینطور. اون هر هفته میاد اینجا برای روزنامه و مجله و سایتها، عکس و خبر جمع میکنه!
ماری دست پیتر را پس میزند:
- پیتر، برو کنار، بذار کارم رو بکنم.
این را میگوید و به پشت یکی از چادرها که نزدیک نردههای جلوی راه است میرود.
میدانم جای غذا و دارو و مهمات امن است. آنها را جوری جاسازی کردهام که عقل جن هم به آن نمیرسد. حتی اگر سگهاشان را بیاو... هنوز فکرم تمام نشده که از دیدن صحنه رو به رو دوباره مضطرب میشوم. هرچقدر جاساز خوب باشد باز هم دیدن دو قلاده سگ سیاه که نصف بیشتر قد انسان را دارند و حسابی تعلیم دیدهاند و افسری قد بلند، چهارشانه و عبوس آنها را هدایت میکند، اضطرابآور است.
پیتر انگار در چهرهام استرس را میبیند. سرش را از پنجره به داخل میآورد و لبخند میزند.
- نگران نباش، حله!
جابهجا میشوم و لبخندی تصنعی نثارش میکنم.
- راستی آدام کجاست؟
سرش را تکان میدهد:
- فرستادنش ایفنساپیر، مسلمونا اونجان. میخوان کارشون رو تموم کنن! به خاطر همینه که دارن سخت میگیرن، ولی تو نگران نباش.
ماری جلو میآید. پیتر را کنار میزند. درب ماشین را باز میکند و با تحکم میگوید:
- پیاده شو.
آرام پیاده میشوم. مرا به پشت بر میگرداند و صورتم را به ماشین میچسباند. سردی ماشین در جانم رخنه میکند:
- خیلی ببخشید ولی این همه سختگیری برا چیه؟
با جدیتی که در صدایش است مرا به سکوت وا میدارد:
- هـــیـــش... ساکت.
یکی از سگها ماشین را وارسی میکند، بو میکشد و جلو میرود. صدای بو کشیدنِ سگ دیگر را از پشت سرم حس میکنم. پوزهاش را روی ساق پایم میکشد و بالا میآید. میبینم که روی دو پا ایستاده و دماغش را سمت صورت و گردنم آورده یک آن از ترس چشمانم را میبندم. صدای قلبم را میشنوم. یاد حرف امین میافتم که میگفت: «هر وقت سگی دیدی این آیه را بخوان.» هرچه فکر میکنم یادم نمیآید. سگ همچنان دماغش را به من چسبانده و بو میکشد. خدایا آن آیه چه بود؟ چه بود؟ فقط از آن آیه «و کَلبُهُم بَاسِطٌ...»اش را یادم میآید. چند بار در دلم تکرارش میکنم. سگ از بو کشیدن دست میکشد. چیزی پیدا نکرده. صدای پیتر را میشنوم:
- ماری ، ماری بسه دیگه، گناه داره.
افسر زن دستانش را از دست و پشت گردنم برمیدارد و برم میگرداند. با سر به سمت افسر مرد که سگ دیگر را هدایت میکرد اشاره میکند صدایش میآید:
- هیچی نیست، پاکِ پاکه!
دوباره آرامشم را به دست میآورم. به ماری لبخند میزنم:
- دیدی چیزی نبود؟ من فقط یک خبرنگار هستم.
لبخند کمرنگی میزند:
- این روزها باید بیشتر مراقب باشیم، مسلمونا همهجا هستن و خیلی زرنگن. ما کارمون رو انجام میدیم.
اشاره میکند که بنشینم. همین کار را میکنم. مینشینم داخل ماشین.
- بله درسته، شما کارتون رو انجام میدید.
سرش را تکان میدهد:
- روز بخیر.
لبخند میزنم:
- روز بخیر.
پیتر جلو میآید:
- نینا، حواست باشه، سمت ایفنساپیر نرو. چون میدونم از خبرنگارای کلهشقی بهت میگم، نرو اونجا درگیریه!
از حرفش خندهام گرفته اما خودم را کنترل میکنم:
- باشه، اون ورا آفتابی نمیشم!
خودم را در آینه وارسی میکنم. آینه عقب را تنظیم میکنم و روسری را روی سرم محکم میکنم.
ماری به سربازان نزدیک نردهها اشاره میکند. نقشهی جهان احاطه شده در تار عنکبوت به دونیم تقسیم میشود. پا از روی ترمز بر میدارم.
- خداحافظ پیتر!
پا را روی پدال گاز فشار میدهم و از آنجا دور میشوم. به آینه نگاه میکنم. ماری و پیتر و همه و همه دور و دورتر میشوند. جیغ میزنم:
- یـــوووهـــووو.
از شیشه جلو به آسمان نگاه میکنم.
- خدایا شکرت!
به سرعت در جاده کوهستانی حرکت میکنم. تا شب نشده باید پیش امین باشم. آخ، امین... چقدر دلم برای دیدنش و نفس کشیدن در هوایش تنگ شده...
*
به محل پناهندگان جنگی رسیدهایم. جایی که روزگاری من هم با آنها زندگی میکردم. چقدر افتادن سایه جنگ بر زندگی آدم تغییرات بزرگی ایجاد میکند. مثلاً دختری نوجوان، تهتغاری و عزیز دردانه را تبدیل به جنگجویی مقتدر کرده. حالا دیگر ۶ سال از آن روزگار گذشته. چند ماهی است که ۲۲ ساله هستم. با کلی امید و آرزو. تازگیها وارد ارتش شدهام و حالا به سرکشی از پناهندگان مشغولم. به آشنایانی که آنجا برایم ماندهاند از آن روزگار قبل از هجوم گرگها سرزدهام. از چادر عمه لیلا که بیرون میآیم مردی جوان جلویم سبز میشود. از من یک سر و گردن بلندتر است. ریش و سبیل پر و چشمان مشکیِ نافذش و پوست آفتاب سوختهاش اولین چیزی است که به چشم میآید. لباس نظامیاش آرم سپاه ایران را بر سینه دارد و نام امین اسماعیلی بر آن نقش بسته. سر به زیر میاندازد و لب به سخن باز میکند. عربی را جسته و گریخته حرف میزند.
- اون دختر تکتیرانداز کردی که جون همه داعشیا رو به لبشون رسونده شمایید؟
سرم را به زیر میاندازم، اخمهایم در هم است، به این کار عادت دارم. به راه میافتم و جوابش را میدهم:
- آره؛ خودمم، به قول شماها همون دخترِ موصلی، در ضمن...
میایستم، انگشت اشارهام را سمتش میگیرم:
- کردِ آشوری.
به راهم ادامه میدهم، دنبالم میآید:
- خوشبختم، اینا با هم فرق دارن؟ یعنی...از هم جدا هستن؟
بیحوصله جوابش را میدهم.
- بله، جدا هستن. توضیحش مفصله، الانم وقت تنگه و جاش نیست. میتونید از آدمای اینجا بپرسید. البته یه راه دیگه هم هست، توی اینترنت جستجو کنید. خب، حالا امرتون رو بفرمایید!
از گوشه چشم میبینم که دستی به ریشش میکشد و بعد موهایش را مرتب میکند. با کمی مِن و مِن حرفش را شروع میکند.
- ئه...می... میخواستم، یعنی... میخوایم، با بچهها درباره قضیه سقوط موصل، یک... یک مستند تهیه کنیم.
جدیت را در صدایم بیشتر میکنم. سرم همچنان پایین است و قدم بر میدارم به سمت چادر دایی رحمان.
- خیلی عالیه، تهیه کنید. اجازه میدم!
میایستد، با تعجب نگاهم میکند. دوباره به سمتم قدم بر میدارد.
- البته اجازه ساخت مستند که دست شما نیست! ولی میخواستم ببینم اگه اشکال نداره، شما هم باهامون همکاری کنید.
به چادر رسیدهام، میایستم:
- در چه موردی؟ چه همکاریای؟
او هم کمی بافاصله و سر به زیر میایستد:
- خُب، بالاخره شما بهتر از ما موصل رو میشناسید و این که جنگجو هستید.
گوشه پرده را بالا میزنم.
- باشه، بهتون خبر میدم!
داخل میشوم و پرده را میاندازم.
این اولین دیدار من و امین است. امینی که فکرش را هم نمیکردم روزی تمام زندگیام شود. تنها مرد زندگیام و پدر فرزندم.
*
در جاده جاده آسفالت شده و پر پیچ و خم اتومبیل را به تاخت میرانم. مقصد که کاملاً مشخص است، شهرک ایفنساپیر. جایی که امینِ من و نیروهایش در محاصره ارتش رژیم صهیونیستی هستند، بدون آب و غذا و مهمات. چقدر دلم برایش تنگ شده. دنده را عوض میکنم و نفسی عمیق میکشم.
- نگران نباش امانه خانم، اگه همه چیز اونطور که میخوای پیش بره، شب نشده پیش امین جانت هستی.
حالا دیگر به دوراهی رسیدهام. سرعت را کم میکنم. اگر بخواهم جاده آسفالت شده را ادامه دهم وقت زیادی تلف میشود. ممکن است به نیروهای اسرائیلی برخورد کنم؛ پس از این ریسک صرف نظر میکنم. سرعتم را کم کرده و ترمز میزنم. بهتر است جاده خاکی را پیش بگیرم. اگر از جنگلهای کوهستانی بروم تفاوتش با جاده آسفالت شده، دو کیلومتر راه کمتر با سختی بیشتر است. یاد حرف امین میافتم:
- تو برای روزهای سخت آفریده شدی امانه.
از ماشین پیاده میشوم، از صندلی عقب کوله پشتی کوهنوردی را بر میدارم، وسایل نینا را همانجا داخل ماشین خالی میکنم. به سرعت سراغ وسایل جاسازی شده میروم پوشش فلزی را بر میدارم و همه چیز را داخل کوله فرو میکنم. بطریهای آب، قوطیهای کنسرو، خشاب، دارو و مهمات. اسلحهام را برمیدارم و با سرعت هرچه تمامتر به سمت جنگل کوهستانیای که بر اثر آمدن پاییز رنگ و رویش زرد شده حرکت میکنم.
باید جنگل را رد کنم، کوهپایه را پشت سر بگذارم تا به منطقهای برسم که امین در آنجا محاصره شده. از دور صدای بالگرد میآید. میدوم که بین درختان مخفی شوم. دویدن و جنگیدن کاری بوده که این چند سال اخیر انجام دادهام. درست از قبل اینکه موصل سقوط کند. بین درختان و شاخ و برگهای خشکیدهشان مخفی میشوم. شاخه یکی از درختان را نمیبینم، به صورت میخورد، میخراشد و ردش میسوزد؛ مهم نیست. باید به راهم ادامه دهم. یک بالگرد از بالای سرم عبور میکند. قبل از این که دور شود، نگاهش میکنم و میفهمم یک بالگرد ایاچ-۶۴ آپاچی است. بالگرد آپاچی...زیاد دیدهام این بچهغول چهار پره را. ارتش امریکا هم از همینها استفاده میکرد. حالم ازش بهم میخورد. بد کوفتی است؛ آن هم با موشکهای هِلفایر و راکت هفتاد میلیمتری هایدرا و از همه بدتر، توپ سی میلیمتری ام۲۳۰. این آخری اگر به آدم بخورد، طوری میشکافد و میسوزاند که دیگر امیدی برای زندگی نمیماند. بابا همیشه میگفت:
- یک سرباز چریک باید حواسش به همه چیز باشد، همه چیز!
به ساعت مچیام نگاه میکنم ۱۲:۳۵ دقیقه ظهر ۲۵ آبان ۱۴۰۵. بعد از بررسی وضعیت به راهم ادامه میدهم. سکوت جنگل انسان را به فکر فرو میبرد. درختان سر به فلک کشیده که سرمای پاییز، رنگ از رخسارشان پرانده.
حالا دیگر آفتاب نیمروز به اوج خود رسیده و خورشید از بالای سرم مرا نظاره میکند. کمکم از انبوه درختان کم شده و به ارتفاع اضافه میشود. این نشان میدهد که همه چیز رو به راه است. به زودی امین را ملاقات میکنم. نمیدانم چند دقیقه و ساعت است که فقط دوی ماراتون میروم. میایستم تا نفسی تازه کنم.
چه خوب شد که زینب را به این معرکه نیاوردم. دختر کوچکم یعنی الان چه حالی دارد؟ حتماً الان بهانهی من و امین را گرفته و مادر و پدر امین، مشغول آرام کردن او هستند. کاش زودتر این جنگ تمام شود که برگردیم خانه، با امین، پیش یگانه دخترم که زینب است، زینتِ پدرش.
- پاشو امانه، فرصت فکر کردن نداری، پاشو!
از جیب بغل کوله قمقمه آب را بر میدارم و جرعهای مینوشم، جان میگیرم. قمقمه را سر جایش میگذارم. اطراف را وارسی میکنم، تا بلند میشوم دوباره صدای بالگرد نظامی ارتش صهیونیستی میآید؛ همان آپاچی. به سرعت مخفی میشوم. صدا نزدیک و نزدیکتر میشود و همزمان شاخههای درختان به رقص در میآیند. برگهای رنگپریدهی درختان در هوا معلق میشوند. صدا از بالای سرم عبور میکند و دور و دورتر میشود. دوباره ساعت را نگاه میکنم. ۱۳:۵۰ دقیقه ظهر است و هوا به شدت گرم شده. به سمت کوهپایه در حرکت هستم. دیگر درختان تمام شدهاند، تپههای سنگلاخی و خالی از سرسبزی، منظرهای است که تا چشم کار میکند میبینم.
طبق زمانبندی که گرفتم، تقریباً یک ساعت طول میکشد تا دوبار بالگرد سر برسد. کمی کمرم تیر میکشد. کوله و اسلحه را روی دوشم تنظیم میکنم. چشمانم را میبندم و نفسی عمیق از عمق جان میکشم.
- خدایا به امید تو.
به مقصد بالای تپه به صورت زیگزاگی حرکت میکنم.
*
به نوزاد نورسیده داخل دستگاه نگاه میکنم. پزشکان گفتهاند به دلیل نارسایی ریه چند روزی باید داخل دستگاه بماند. به سختی نفس میکشد. همینطور که نوازشش میکنم با او حرف میزنم:
- پسر قشنگم، فرزند ارشدم. نور دیدهی مامان، تو قوی هستی. بزرگ میشی قد میکشی عصای دست مامان میشی... بابا امین منتظرته. قشنگ من، خوشگل من. تو بهترین پسر دنیایی.
با او حرف میزنم و اشک میریزم، حرف میزنم هق هق میکنم.
شادیهای ما از آمدن اولین فرزندمان، تنها پسرمان چندان دوام نمیآورد و طفل معصوم این دنیا را با تمام هستیاش نیامده ترک میکند و غم از دست دادنش را تا ابد بر دلمان میگذارد. بعد از دست دادن تنها پسرم هر دو ما به شدت ناراحتیم اما امین بر عکس من ناراحتیاش را زیاد بروز نمیدهد. هر وقت میبیند غصه دار هستم یا اشک میریزم میگوید:
- عزیز جان، غصه نخور برگ برنده ما واسه رفتن به بهشت همین بچهس!
بعد از این طولی نکشید که خدا بذر محبت زینب را در وجودم کاشت و با آمدنش شادی و نور را به خانهمان آورد.
*
از کوهپایه بالا میروم. به آن بالا که میرسم چشم میچرخانم، همه چیز در نظرم کوچک میشود. کوه عجب عظمتی دارد!
آنطرف کوه درست رو به رویم ایفنساپیری است که در چنگال کفتارها گرفتار شده. شهرکی صهیونیستی واقع در غرب اورشلیم. محور مقاومت در حال فتح سرزمینهای اشغالی فلسطین است. گردان امین و گروهی از رزمندگان مسیحی حزبالله لبنان، موقعیتشان توسط نیروهای نفوذی اسرائیلی در بین مبارزان گردان لو رفته، توسط نیروهای اسرائیلی قیچی و محاصره شدهاند. حالا این من هستم، امانه، همسر امین که باید این راه را طی کنم، کفتارها را از میان بردارم تا به او برسم. حتماً مثل چند بارِ قبل امین اطراف ورودی مخفی شده و انتظار آمدنم را میکشد.
پشت صخره، جایی کمین میکنم که در تیررس این شکارچیان بیرحم نیست. کوله را کنار پایم روی زمین میگذارم. اسلحه را تنظیم میکنم. از چشمیِ آن، سربازان دشمن را از نظر میگذرانم. شش سرباز اسرائیلی در تیررس من هستند. دو سرباز بالای ساختمان و چهار تا هم پایین کشیک میدهند. پیشانی یکی از سربازان بالایی را هدف میگیرم.
- بسم الله الرحمن الرحیم...
تیر به هدف اصابت میکند. جوجه کفتار دیگر که متوجه افتادن دوستش شده تا به خودش بجنبد به دوستش میپیوندد. سه تا از سربازان دیگر هم همین نحو از بین میروند. این آخری چموش است. کمی بازی در میآورد. با بیسیمش ارتباط میگیرد، پشت دیوار پنهان میشود و بیهدف به سمتم شلیک میکند. از بین این همه تیر که به اطراف شلیک میکند یک گلوله از کنار گوشم رد میشود. کوله را برمیدارم و به سرعت خودم را به آنطرف صخره میرسانم تا بهتر ببینمش. خشابش تمام شده و در حال عوض کردن آن است. شلیک میکنم، تیر به چشمش برخورد میکند و پخش زمین میشود.
از جیب کوله قمقمه آب را بر میدارم و با مایهی حیات داخل آن گلویی تازه میکنم و دوباره سرجایش برمیگردانم. کوله پشتی بزرگ و پر از وسایل ضروری و مهمی که برای رساندنش اینچنین خودم را به خطر انداختهام باید از آن محافظت کنم، هر طور که شده. روی پشتم تنظیمش میکنم، سنگینیاش امانم را بریده کمرم و کتفم دیگر سخت همراهیام میکنند. اسلحه را در دست میگیرم و از شیار آب راه به پایین حرکت میکنم. همچنان که از کوه پایین میآیم صدای رگبار میآید. جلوی پایم شلیک میکند. میخواهم خودم را به پشت تختهسنگی که نزدیکم است برسانم. گرد و خاک وارد چشمم شده و اذیت میکند. چند بار پلک میزنم. یک گلوله از سمت راست سرم رد میشود زیر آتش رگبار هستم به سرعت خودم را پشت تخته سنگ میرسانم. روی بازویم احساس خیسی میکنم و چشمم داوطلبانه اشک میریزد تا آلودگی وارد شده را پاک کند. دست به بازو میکشم، خونها روی آن میغلتند و درد و سوزش شدیدی به جانم میدود. زخم را وارسی میکنم، خوشبختانه گلوله رد شده و فقط زخمی عمیق از خود به جا گذاشته. قمقمه را از جیب کوله بیرون میکشم. مقداری از آن مینوشم و با باقی مانده آن آب دست را تمیز میکنم کمی آب در مشتم میریزم و در آن پلک میزنم تا چشمم از آلودگیها پاک شوند. از داخل کوله باند بر میدارم و زخم بازویم را میبندم. دوباره اسلحه را تنظیم میکنم. همچنان زیر رگبار دشمن هستم. از چشمی سربازی میبینم بر فراز بلندی، موقعیت را بررسی میکنم و ماشه را میچکانم.
فشاری که کولهپشتی به دستها و کتفم میآورد، درد بازویم را بیشتر میکند. کوله را به دست سالمم میدهم، گره روسری را محکم میکنم و به سمت ورودی شهرک میدوم. دوباره صدای تیر و رگبار میآید؛ اما این دفعه با صدای کرکس پیری که چند ساعت است برفراز آسمان چرخ میزند و منطقه را وارسی میکند همراه است؛ همان ایاچ-۶۴ آپاچی.
- همین یکی رو کم داشتیم، این هلیکوپتر دیگه چی میخواد!
با تمام قدرت و سرعتم به سمت ورودی شهرک میدوم. به آپاچی فکر میکنم و موشکهای هلفایرش؛ آتش جهنمی. آدمها شکار خوبی هستند برای توپ سی میلیمتری. در ذهنم حساب میکنم سی میلیمتر میشود سه سانتیمتر... صدای حرکت پرههای آپاچی را از پشت سرم میشنوم. به زینب فکر میکنم. دخترکم. تندتر میدوم. فقط چند قدم مانده است که ناگاه، حرارتی در کتف راستم حس میکنم. حرارتی که در چند صدم ثانیه به تمام بدنم منتقل میشود و نفسم را بند میآورد. درد وحشتناکی در سینهام میپیچد. نمیتوانم نفس بکشم. چند قدم را به سختی برمیدارم و میافتم. نم و گرمای خون را حس میکنم که از پایین قفسه سینهام بیرون میریزد. چشمانم سیاهی میرود.
- امانه، امانه، تو رو خدا، دو قدم مونده. خدایا خودت کمکم کن.
صدای امین است و پشت سرش، صدای رگبار. دارند خط آتش میبندند. دوباره روی زانوهایم بلند میشوم. انگشتانم را دور بند کولهپشتی محکم میکنم. این کولهپشتی باید برسد به امین. باید برسد به مردان مقاومت ایفنساپیر. دوست دارم برگردم به سمت آن بالگرد آپاچی، نیشخند بزنم و بگویم: دیدی، توپ سی میلیمتری تو هم نتونست کاری بکنه. من محاصره رو شکستم.
روی زانوهایم کمی خودم را جلو میکشم و کولهپشتی سنگین را دنبال خودم میکشانم. نمیتوانم نفس بکشم. حس میکنم بجای هوا، خون در مجرای تنفسیام میجوشد. دست دیگرم را میگذارم روی سوراخ سینهام؛ همانجایی که یک توپ سی میلیمتری از آن خارج شده. صدای قلبم را میشنوم. صدای زینب را که من را صدا میزند. چشمانم سیاهی میرود، دوباره میافتم اما این بار امین نگهم میدارد. کوله را از دستم میگیرد و دستم را میاندازد دور گردنش. پلکهایم میافتد روی هم...
***
دستی خشن و مردانه خراش روی صورتم را نوازش میکند. این دست را میشناسم. انقدر گلوله در خشاب جا زده که زبر و سیاه شده. دست امین است. چشمانم را که باز میکنم، امین را میبینم. لبخند میزند اما چشمانش غم دارد. کنار شقیقههایش سپید شده. دوباره خون از گلویم میجوشد و همراه چند سرفه بیرون میریزد. امین با صدای بغضآلودش میگوید:
- مثل همیشه سر وقت میرسی.
به رویش لبخند میزنم از عمق جان: دیدی امانه دوباره امانشون رو برید؟
میخندد، خندههایش همیشه دلنشین است: مثل اسمت هستی آرامش و اطمینانِ قلب من.
دستش را به گونههایم میکشد. زخم صورتم میسوزد، صورتم را جمع میکنم. دست دیگرش روی سینهام مانده. همانجایی که گلوله از آن بیرون رفت. دارد چفیهاش را روی آن فشار میدهد. درد و تنگی نفس امانم را میبرند؛ انقدر که حتی نمیتوانم ناله کنم. ریهای که یک گلوله توپ سی میلیمتری آن را سوراخ کرده باشد دیگر به دردِ نفس کشیدن نمیخورد. دلم برای زینب تنگ میشود، برای به آغوش کشیدنش. برای چشمان قشنگ و مشکیاش که به امین رفته. دیگر نفس ندارم. میخواهم دهان باز کنم و با امین حرف بزنم، اما نمیتوانم. نفسم تمام میشود.
یک نفر دستم را میگیرد. نمیشناسمش اما هرکه هست خیلی زیباست؛ مثل فرشتهها. میخندد. میخندم. درد یادم میرود. چقدر این فرشته زیباست. مینشینم تا گلی که برایم آورده را ببویم. دیگر از درد خبری نیست؛ از خون و تنگی نفس هم. کمکم میکند برخیزم. یک نگاهم به امین است که دارد صدایم میزند و یک نگاهم دنبال کسی که میدانم الان به دیدنم میآید. خودش گفت. خودش قول داده موقع مرگ شیعیانش را تنها نمیگذارد...
#پایان ...
گروه #انارهای_چریک
سرگروه: خانم فرات
#امّ_المؤمنین🏴
داخل خیمهٔ بزرگ و رفت. مشکی برداشت و راه افتاد عرق شقیقههایش را با کف دست پاک کرد حرارت بدنش بالا رفته بود به چشمه نزدیک شد. یکی از دخترها درحال آب کردن مشک بود. بلافاصله آنطرف چشمه نشست و مشک را در آب زد. دخترک مشک را برداشت، با سرعت لبهٔ آن را برگرداند و با طناب گرهی زد. برای رفتن بلند شد اما هرچه تلاش کرد زورش به مشک نرسید. پسرک سرش را بالا آورد چشمه را دور زد و کنارش ایستاد
_من براتون میآرم.
_خیلی ممنون خودم میبرم. چند قدم برداشت و دوباره ایستاد. اینبار بدون توجه به واکنشی مشک را از روی زمین برداشت. دخترک با اکراه پشت سرش راه افتاد. چند دقیقه بعد مکش را جلوی خیمهٔ سبزرنگ گذاشت و برگشت. پردهٔ خیمهٔ آقایان را کنار زد. امیر، اعتراض کرد
_معلومه چیکار میکنی؟ مگه آب از چاه میاری؟ بدو شربتها گرم شدن.
محمد نیشخندی زد
_دیگه ببخشید موشک نداشتم از اینجا تا چشمه رو در کسری از ثانیه طی کنم.
امیر نمکین خندید
_علف زیر پای ما سبز نشه، موشک پیشکش. بجنب...
و سینی را روبهرویش گرفت. محمد خیمه را دور زد و وارد محوطه شد. حالا صدای روحانی واضحتر شنیده میشد. محاسن سفیدها ردیف جلو را پر کردهبودند. عمویش حیدر، پایین منبر نشسته و به نقطهای نامعلوم نگاه میکرد. چند دقیقه یکبار هم سرش را بالا میگرفت و مجلس را از نظر میگذراند که کموکسری نداشته باشد.
همانطور که سینی را میگرداند به صحبتهای حاجآقا نوری گوش میسپرد
«خدا خیر بده بانیان مجلس رو. ما به همچین مجالسی نیاز داریم. مردم این روستا بارها نشون دادن که چقدر همدل و ولایتمدار هستن. باید این رسم و عادات خوب رو نهادینه کنیم. چرا جوونهای ما باید بهخاطر مادیات از زندگیشون عقب بمونن یا حسرت ازدواج به دلشون باشه؟ به خدا همین جوون هیئتی که نماز میخونه و با خداست بیشتر اذیت میشه. اصلا شیطون دنبال همیناست. چرا باید از ازدواج بترسند؟ بهخاطر همین طمع و زیادهخواهی ما بزرگترها! بابا یهکم راه بیاییم باهاشون.
محمد زیر لب گفت
_هعی، حاجی شما میگی اما کو گوش شنوا؟ دخترهای امروزی که دنبال شاهزادهٔ سوار بر اسب میگردن. پسرها هم به کمتر از کارمند و دکتر که نگاه نمیکنن.
حاجآقا با لحنی دلخور ادامه میدهد
«باز صد رحمت به شماها. شما رو به خدا قدر این صفا و سادگیتون رو بدونید. جوونهای شهری که خدا به دادشون برسه».
محمد سینی خالی را به خیمه برگرداند و با امیر مشغول شستن ظرفها شدند. بعد از پایان مجلس حاج حیدر وارد خیمه شد
_خسته نباشید پسرا..
امیر جواب داد
_سلامت باشید آقاجون.
حاج حیدر گفت
_پس بقیه کجان؟
محمد دستش را از تشت آب بیرون آورد
_بیرونن عمو، اگه کاری هست بفرمایید..
_نه چیزی نیست.
در همین حین پردهی خیمه کنار رفت و کربلایی رحیم وارد شد
_بفرما حاجی اینم لیست افرادی که تا الان کمک کردند. هنوز خیلی کم داریم نصف اون چیزی که مدنظر بود هم نمیشه.
حاج حیدر نگاهی به کاغذ انداخت
_انشاءالله جور میشه.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
کمی آنسوتر، در آبادی اما خبرهایی بود. فاطمه خانم چادر رنگیاش را روی شانههایش انداخته بود و متفکرانه از پنجره، حیاط را مینگریست. سهیلا همینطور که دستهای خیسش را با گوشهٔ لباسش پاک میکرد از آشپزخانهی کوچکشان بیرون آمد و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت. بوسهای روی شانهاش نشاند. _نبینم حاج خانم ناراحت باشه.
_نگران سمیهام. رئیس بانک جواب قطعی بهم نداد، هی امروز فردا میکنه. بچهم همین جوری توی شهر غریب کم اذیت نمیشه. میترسم شرمندهش بشم. مگه نشنیدی خانوادهی نامزدش چی میگن؟
سهیلا گفت: نه مگه چی گفتن؟
_غیرمستقیم بهش رسوندن که اگر نمیتونید جهیزیه بگیرید خودمون یه فکری بکنیم. آخه اقوامشون باید تکتک وسایل جهاز رو تایید کنند!
سهیلا ابروهایش را بالا میدهد
_چه حرفها...
و پساز چندی سکوت لب میگشاید
_میگم مامان... امروز توی هیئت، مسئول ثبتنام میگفت این خیّر که از شهر اومده، همین آشنای کربلایی خیلی آدم خوبیه میخوای بگم اسم سمیه رو هم بنویسن توی نوبت؟
فاطمه خانم گفت
_عزیزم قبلاً در اینمورد صحبت کردیم. گفتم که نیازی نیست
سهیلا معترض میشود
_چرا نیاز نداریم اینجوری خوبه که واسه چند تا تیکه جهاز حیرون موندیم؟؟!
فاطمه خانم شرمنده بازدمش را بیرون میدهد
_انشاءالله جور میشه.
_نمیشه که ما دست روی دست بذاریم خودش جور بشه...
فاطمه خانم بلندتر میگوید
_پیگیر همین وام هستم دیگه.
سهیلا با ناراحتی از جایش بلند میشود و به اتاق پناه میبرد.
در فاصلهای نهچندان دورتر در همین آبادی کودکی با توپ پلاستیکیاش مشغول بازی در حیاط است. مادرش را صدا میزند
_علیرضا؟ بازی بسته مادر، بدو شیشههای ترشی رو از انباری برام بیار.
پسرک غرغرکنان توپ را به گوشهای پرت میکند و به طرف انباری قدم برمیدارد. صدای نالهای از کنج اتاق بلند میشود.
_حبیبه...؟
حبیب خانم قابلمهٔ ترشیها را رها و بهطرف اتاق پا تند میکند.
_جانم حسین آقا چی شده؟
مرد که سن و سالش با قیافهاش همخوانی ندارد تکانی میخورد
_کمرم دوباره داره اذیت میکنه.
زن بینوا همانطور که کمر مرد را ماساژ میداد گفت
_خبر خوش... اسم مرضیه رو توی اولویت برای خرید جهیزیه نوشتم. توی اولین فرصت آماده میشه، خیالت راحت باشه.
مرد که غرورش ترک برداشته بود بغضش را فروخورد و به گفتن الهی شکر اکتفا کرد.
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
شب از نیمه گذشتهبود. مادری برای بچهاش در ایوان لالایی میخواند. اما بچه قصد خوابیدن نداشت. ماهِ کامل، میان تکههای ابر میرفت و پساز چند لحظه دوباره بیرون میآمد. زوزهی گرگ، سگهای آبادی را هشیار میکرد. فهیمه خانم بچه را در دستش جابهجا کرد و سرش را بالا آورد. همینکه نگاهش به ماه افتاد، آن خاطره تلخ برایش تداعی شد. زیر لب زمزمه کرد
_خدایا خودت شاهد و ناظری که من کسی رو جز تو ندارم خودت کمکم کن. بابای بچههام رو از تو میخوام، آخه شوهر من که از قصد اون مرحوم رو زیر نگرفت.
قطره اشکی از لابهلای مژههایش سر خورد و روی لباسش افتاد
_اگه اعدامش کنن تکلیف من و این بچهها چی میشه؟؟
صبح فردا، مثل هر روز خروسها مردم را آبادی را بیدار کردند و گلّههای گوسفند یکییکی از روستا خارج شدند. هیچکس نمیدانست دیشب در خانهی دیگری چه خبر بوده یا شادی و غم، هرکدام مهمان چه خانهای بودهاند؟ یک نفر اما حالوهوای دیگری داشت. در محراب زیر زمینِ خانهاش، شبزندهداری کرده بود و از کمخوابی رنگ چشمهایش به قرمزی میزد. حاج حیدر قرآن را بوسید و کنار گذاشت. امیر را صدا زد. امیر با چشمهای پفکرده جواب داد
_جونم آقا جون؟
_حاضر شو باباجان باید بریم بیرون.
امیر خمیازهای کشید و از جایش برخاست
_خدا بهخیر کنه. این دفعه حاجی چه خوابی دیده، اللهاعلم.
آن روز به چند مؤسسهٔ خیریهای که از قبل هماهنگ کرده بودند سر زدند. همگی حاج حیدر را میشناختند. میدانستند نفسش حق و دستش خیر است.
تا عصر آن روز مقدار قابلتوجهی از مبلغ موردنظر جمع شد. از آن طرف روز بعد وقتی کربلایی رحیم خبر تکمیل شدن وجوهات نقدی را داد حاج حیدر از پشت تلفن لبخندی زد و گفت
_الحمدلله، خوشخبر باشی کربلایی.
حاج حیدر به واسطه کربلایی رحیم از مشکلات مردم روستا آگاه بود. از دوران جوانی که اتفاقی در کوههای اطراف همان آبادی گرفتار بوران شد و اهالی روستا جانش را نجات دادند، علاقهٔ خاصی به آن مردم پیدا کردهبود و مشکلاتشان را حتیالامکان پنهانی و به واسطه کربلایی رحیم حل میکرد.
حاج حیدر، امیر را بههمراه برادرزادهاش محمد، برای تحویل گرفتن مبالغ جمع آوری شده، راهی روستا کرد؛ و خودش مقدمات خرید جهیزیه را فراهم کرد. کارها بهسرعت پیش میرفت و در عرض دو روز پنج دست جهیزیه آماده شد. نیمهشب و با هماهنگی قبلی با خانوادههای موردنظر جهیزیه تحویل داده شد. لبخند رضایت و اشک شوق آنها پاداش حاج حیدر بود و همین او را راضی میکرد. کار تحویل لوازم که تمام شد کربلایی رحیم لیست را جلوی حاج حیدر گرفت حاجی بفرمایید اینم لیست کارهایی که تا حالا انجام شده