eitaa logo
جشنواره {راز}
96 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فضای معدن به هم ریخته به نظر می‌رسید. اعضای تیم پشت سر مهندس راهنما حرکت می‌کردند. فضای تاریک معدن باعث شده بود تا بیش از حد آرام حرکت کنند. چراغ‌های روی دیوار معدن مدام خاموش‌ و روشن می‌شدند. الین چراغ کلاهش را روشن کرد. هانیه پشت سرش گفت: ـ نباید میومدی، خطرناکه. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود، که یکی از لامپ‌ها با صدای ضعیفی شکست. اعضای گروه برای چند ثانیه‌ متوقف شدند. بوی عجیبی در فضا پیچیده بود. هر چه بیشتر نفس می‌کشیدند، گیج‌تر می‌شدند. چند قدم‌ نرفته بودند که صدای مهیبی مانند انفجار در سرشان پیچید. ـ پناه بگیرید، الان معدن ریزش می‌کنه. صدای مایکل می‌لرزید، الین قبل از اینکه بتواند حرکتی کند به گوشه ای پرت شد. صدای انفجار در سرش پیچید. درد در تمام بدنش پخش شده بود. هر چه تلاش کرد نتوانست چشمانش را باز کند. انگار شیئ سنگین مانع این کار بود‌. صدای قدم‌های کسی را شنید، شاید پرستار بود. صدای قدم‌های کسی را شنید. دلش می‌خواست دستش را بلند کند. اما نتوانست. بعد از چندین بار تلاش دلکش را باز کرد. تصویر محو  پرستار که برای تعویض سرم آمده بود جلوی چشمانش نقش بست. گلویش از خشکی می‌سوخت.  ـ آب  خودش هم از شنیدن صدایش تعجب کرد. ـ به هوش آمده به دکتر خبر بدید! نور سفید مهتابی توی چشمش بود. چند بار پلکش را باز و بسته کرد.  ـ پس بالاخره به هوش اومدید! چیزی یادتون میاد؟ مثلاً اسمتون. ـ الین، الین استار دکتر جوان لبخندی زد و گفت: خیلی خوبه، درد ندارید؟ به سختی دستش را بلند کرد و روی سرش گذاشت.  ـ سرم خیلی درد می‌کنه. روی برگه چیزهایی نوشت و دستور انجام آزمایش را داد. بی‌حال بود، نمی‌توانست چشمانش را باز نگه دارد. نگاهش به دیوید افتاد که از پشت شیشه به او خیره شده بود. لبخندی بی‌جان روی لبش نقش بست. می‌خواست از پرستار چیزی بپرسد، اما قبل از اینکه بتواند او را صدا بزند به خواب رفت. زمان به قدر بیدار شدن الین گذشت. چشمانش را که باز کرد دیوید را کنارش دید. نشسته بود و بی صدا اشک می‌ریخت. نمی‌دانست چرا گریه می‌کند؟ به دست چپش آتل بسته بودند. با دست راستش دست او را گرفت.  ـ چی شده؟ دیوید سرش را بالا آورد. چشمش سرخ شده بود. الین متعجب به او نگاه می‌کرد. ـ متأسفم! الین من واقعا متاسفم. نمی‌خواستم به تو آسیبی بزنم. متعجب پرسید:  ‍ـ از چی حرف میزنی؟ دیوید سر تکان داد. ـ مهم نیست، خوشحالم که حالت خوبه. بلند شد تا از اتاق بیرون برود که صدایش کرد.  ـ بقیه؟ حال هانیه چطوره؟ ـ نگران نباش همه خوبن.  این را گفت، و زیر لب زمزمه کرد: متأسفانه هنوز زنده است. الین به روی خودش نیاورد اما به حرف‌های دیوید مشکوک بود. پرستار برای گرفتن آزمایش به اتاق آمد. دیوید رفته بود.  از پرستار پرسید: ـ شما می‌دونین چی به سر اعضای تیم اومده؟ پرستار بی‌تفاوت چیزهایی که می‌دانست را به زبان آورد. ـ دو نفر از اعضا فوت شدن، مهندسین تیم هم مشکل خاصی نداشتند دیروز مرخص شدن، فقط اون خانم ایرانی شرایط خوبی نداره. صدای دیوید در گوشش زنگ میزد متأسفانه هنوز زنده است. نفهمید چرا دیوید این را گفت؟ پرستار برای گرفتن MRI او را از اتاق بیرون برد. روی تخت مخصوص عکس برداری دراز کشید. مسئول بخش گوشزد کرد: ـ هیچ حرکتی نکن. ـچشمانش را بست.  صبح روز حادثه را به یاد آورد. دیرتر از همیشه به معدن رسید. برای اینکه تأخیرش را جبران کند به سرعت به سمت معدن رفت. حتی جواب دیوید که صدایش می‌زد، را به بعد موکول کرد. فقط نفهمید چطور آن اتفاق افتاد. کارش تمام شده بود. با کمک پرستار روی ویلچر نشست. فکر هانیه بود که یاد هدیه‌اش افتاد. اما فرصت نکرده آن را بخواند. می‌دانست یک کتاب است. اما حوصله‌اش را نداشت. از پرستار پرسید: ـ می‌دونید وسایل من کجاست؟ ـ توی کمد. چیزی می‌خوای؟ ـ توی کیفم یک کتاب دارم. پرستار به سمت کمد رفت و آن را بیرون آورد. کتاب را به او داد. راHoly book Quran پرستار آرام‌بخش تزریق کرد و گفت: سعی کن بخوابی. کتاب را باز کرد، همیشه قبل از خواب چند صفحه ای کتاب می‌خواند. و اکنون به جز این کتاب، کتاب دیگری در دسترس نبود. جلدش را نگاه کرد. کتاب مسلمانان بود. یک صفحه از آن را باز کرد. بعد از چند دقیقه کتاب را کنار تخت گذاشت. چشمانش را بست. آرامشبخش گیجش کرده بود. ذهنش درگیر کلماتی بود، که خوانده بود. معنایش را نمی‌دانست. «ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته، به سوی پروردگارت بازگرد. در حالیکه از او خشنودی و او هم از تو» وقتی بیدار شد. دوباره کتاب را برداشت. یاد جمله عجیب افتاد. کتاب را از اول باز کرد و شروع به خواندن کرد.  ـ درد داری؟ خوابت نمی‌بره؟ به خودش که آمد دید چند ساعتی را مشغول خواندن قرآن بوده است. پرستار با خوش رویی کتاب را از دستش گرفت و چراغ را خاموش کرد. بهتره استراحت کنی. جملاتی که خوانده بود خواب را از چشمانش ربوده بود
جملات مدام در سرش تکرار می‌شدند. چند روزی که در بیمارستان بستری بود توانست نصف بیشتر کتاب را بخواند. چند باری هم هانیه را دیده بود. هر وقت به ملاقاتش می‌رفت، چند خطی برایش ترجمه‌ی قرآن را می‌خواند. دست بی‌حسش را می‌گرفت و می‌گفت: -تو خوب میشی، هنوز خیلی کار داری که باید انجام بدی قوی باش. در یکی از همین ملاقات‌ها وقتی به اتاق برگشت، مایکل را دید. با تعجب گفت: ـ تو کی اومدی؟ حالت بهتره؟ مایکل کمکمش کرد روی تخت دراز بکشد. ـ خدارو شکر که حالت خوبه. گیج بود، از روز حادثه چیز زیادی یادم نمی‌آمد.  ـ هیچی یادم نمیاد. اون روز چه اتفاقی افتاد فقط یادمه پرت شدم. مایکل لبخند تلخی زد.  _هانیه وقتی دید معدن ریزش کرده، هلت داد. ولی خودش اون زیر موند. ابروهای آلین در هم رفت. ـ هانیه‌ حق زیادی گردن من داره. بهم کمک کرد ثروت از دست رفته‌ی پدرم برگرده. ـ فقط می‌تونیم براش دعا کنیم. چند لحظه‌ای ساکت بود، سپس ناگهان پرسید: از دیوید چه خبر؟ کجاست؟ مشکلی پیش اومده؟ مایکل تلخندی زد و گفت: _همین که تا حالا گیر نیفتاده باید خدارو شکر کنه.  ـ از چی حرف میزنی ؟  ـ دیوید مقصر حادثه است. چشمان آلین از تعجب گرد شد. _چطور؟ _بخاطر خودشیرینی و اینکه هانیه رو مقصر این کار جلوه بده و خودش مسئولیت تیم رو به عهده بگیرد. آلین با حرف‌های مایکل بدجور بهم ریخت. باید برای هانیه کاری می‌کرد. هر چه از بیمارستان با خانواده هانیه تماس می‌گرفتند، موفق به صحبت با آنها نمی‌شدند. الین گوشی هانیه را گرفت. و محض وصل شدن یکی از آن طرف خط گفت: _هانیه جان، هانیه. علی بود.. برادر هانیه! علی با شنیدن صدای الین جا خورد. ـ بفرمایید در خدمتم؟ شما کی هستی؟ خواهرم هانیه کجاست!؟ الین مثل همیشه که هول می‌شد با لکنت جریان را برای او توضیح داد.  علی با نگرانی اینطور جواب داد: ـ خیلی زود میام اونجا. الین روز بعد از نظر دکتر از بیمارستان مرخص شد. ذهنش درگیر سوالات زیادی بود که نمی‌دانست باید آنها را از چه کسی بپرسد. برای جویای حال هانیه به بیمارستان رفت. کنار اتاقش مردی را دید. که بعداً فهمید علی است. مرد جوان به احترامش بلند شد. _سلام بار اول بود که حضوری او را می‌دید. چهارشانه بود و قد بلند، با چشم و ابروی مشکی. درست شبیه هانیه! اگر او را جای دیگری هم می‌دید بخاطر شباهت زیادی که به هم داشتند می‌شناخت. حتی نگاهش نمی‌کرد. طبق عادت گذشته کنار تخت هانیه نشست. قرآن را باز کرد تا ترجمه‌ی آیه را بخواند. «خدای یکتا که جز او هیچ معبودی نیست، زنده و قائم به ذات است.» الین ساکت شد. علی با صوت آیت‌الکرسی را زمزمه کرد. الین خیره به او نگاه می‌کرد. علی با گفتن ببخشید، چیزی را روی زمین پهن کرد. پای مصنوعیش را درآورد. و به نماز ایستاد. الین نمی‌توانست باور کند او معلول است. صبر کرد تا نمازش تمام شود. سپس سؤالی که مدت‌ها ذهنش را درگیر کرده بود به زبان آورد. ـ شما مسلمان‌ها که می‌گید خدا مهربونه پس چرا بعد از این همه دعا به هانیه کمک نمی‌کنه!؟ هانیه که خیلی دختر خوبیه..! علی همانطور که سجاده اش را جمع می‌کرد، پاسخ داد: هر چیزی حکمتی داره. الین که قانع کامل نشده بود، شانه بالا انداخت و از بیمارستان زد بیرون. باید به اداره پلیس می‌رفت. با مایکل هماهنگ کرده بود، به آنجا بیاید و دیوید را به عنوان مقصر حادثه معرفی کنند. در طول مدت حضور هانیه به عنوان سرمایه گذار، دیوید بارها کارشکنی کرده بود. کارش تمام شده بود. دلش به شدت گرفته بود. مدت‌ها بود خانواده‌اش را کنارش  نداشت. بر طبق عادت قرآن را برداشت. احساس می‌کرد به جملات آن عادت کرده است. کتاب را باز کرد، «آیا خدا برای بنده‌اش کافی نیست؟» سؤالات زیادی ذهنش را درگیر کرده بود. در این مدت با سر زدن به هانیه سوال های گاه و بیگاهش را علی جواب داده بود. با مشورت علی کتاب هایی را تهیه کرد. کتاب« این اسلام است» را شروع به خواندن کرد. با تمام شدن کتاب به سراغ کتاب«شیعه در اسلام» علامه طباطبایی و در آخر کتاب« شروع مسیر» رفت. آنقدر کتاب ها جذاب بودند، که گذر زمان را نمی‌فهمید. ساعت‌ها در حال خواندن بود. به جز کتاب‌ها مرتب در اینترنت بین مقاله و سایت‌ها دنبال مفهوم اسلام و شیعه بود. به جایی رسید که ذهن و قلبش یکی شده بود. دیگر تصمیمش را گرفت. با این که خسته بود، لباس هایش را پوشید و راه افتاد. چشمانش می‌سوخت. اگر خدا آن بود که با این کتاب شناخته بود، کافی بود. چیزی از ذهنش‌ گذشت. به بیمارستان رفت. برای سوالی که در ذهنش بود، علی می‌توانست کمکش کند. وقتی رسید علی بالای سر خواهرش نشسته بود. دعایی را به زبان عربی می‌خواند. صبر کرد تا دعایش تمام شود. تردید نکرد، آنچه را که مدتها بود ذهنش را مشغول کرده، به زبان آورد. ـ من حس می‌کنم باید مسلمان بشم‌، کمکم می‌کنید؟ علی با دیدن او به سمتش برگشت.  ـ مبارک باشه، این تصمیم احساسی
هست یا.... خیلی سریع جواب داد. _ نه اون کتاب‌ها و یه سری مقاله، همه و همه منو به این نتیجه وقتی علی قاطعیت او را دید با هم به مرکز اسلامی رفتند. در حضور روحانی شهادتین را گفت. علی با خجالت روسری سفید رنگی را سمتش گرفت. الین روسری را سرش کرد. آرامشی در دلش ایجاد شد. که تا به حال تجربه نکرده بود. احساس می‌کرد به علی علاقه دارد. در این مدت سعی کرده بود اصول پایه قرائت عربی را یاد بگیرد. کنار تخت هانیه نشست. قرآن که حالا دیگر جزئی از وجودش شده بود را به دست گرفت. صفحه‌ای از آن را گشود. با لهجه عربی، دست و پا شکسته شروع به خواندن کرد. علی گوشه‌ای ایستاده بود و تماشایش می‌کرد. با صدای گوشی هانیه کنار تخت، آن را برداشت. رمز نداشت. نوتیفیکیشن را خواند، «کمک به مرکز کودکان بی سرپرست» علی از الین پرسید: این مدت هانیه به جایی کمک می‌کرد؟ الین یادش آمد که آن روز گفت: «برای حل چند مسئله مالی به معدن آمده است.» موضوع را به علی گفت. با هم راهی مرکز شدند. با پرس و جو فهمیدند که ساختمان آن جا اجاره‌ای است. هانیه قراره بوده به آنها برای خرید ملک کمک کند. تصویر کودکان بی سرپرست از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. دسته چکش را درآورد و مبلغ را نوشت و به مسئول مرکز داد. احساس خوبی داشت. دوست داشت از اسلام بیشتر بداند. روزها به بیمارستان می‌رفت و شب‌ها در مورد اسلام مقاله می‌خواند. تازه با همسر پیامبر اسلام آشنا شده بود. به فداکاری او غبطه می‌خورد. هنوز وقت نماز خواندن برایش سخت می‌شد کلمات را درست ادا کند. هر نماز را چند بار می‌خواند تا مطمئن شود درست خوانده است. به بیمارستان که رسید، علی مشغول نماز خواندن بود. کنار هانیه نشست. احساس کرد انگشتش تکان خورد. اما هر چه دوباره به آن نگاه کرد چیزی ندید. گوشی اش را برداشت و زیر لب آیت‌الکرسی خواند پلک‌های هانیه با لرزش خفیفی باز شدند.  با لکنتی گفت: ع لی، علی این جاست!؟ علی سلام نمازش را داد و به سرعت بلند شد. _هانیه صدای برادرش را خوب می‌شناخت. از ذوق اشک به چشمان الین نشست.  ـ خدا رو شکر.  هانیه با شنیدن صدای الین سرش را چرخاند. با بی‌حالی نامش را صدا کرد. ـ ا... لین خو... دتی!؟ با آمدن دکتر و پرستار آنها از اتاق بیرون رفتند. ذوق در چشم‌های الین او را زیباتر کرده بود. علی با مکث جلو رفت. برای گفتن حرفش کمی تردید داشت. ـ من.... من باید چیزی بهتون بگم. ـ چی؟ سرش را پایین انداخته بود. در این چند هفته حالاتش را شناخته بود. هر وقت کلافه بود، موهایش را به هم می‌ریخت. ـ من می‌خوام از شما. در همان لحظه پرستار صدایش زد. ـ ببخشید آقا! دکتر با شما کار داره.  چیزی از قلبش فرو ریخته بود. علی به دنبال دکتر رفت. و او به نزد هانیه برگشت. کنار تختش نشست. خیلی خوش‌حالم که دوباره صدات رو می‌شنوم. با بی‌حالی لبخندی بهم زد. چند روز از به هوش آمدن هانیه می‌گذشت.  با دسته گلی وارد اتاق هانیه شدم. همانطور نشسته در حال نماز خواندن بود. گل‌ها را در گلدان گذاشتم، و محو تماشای هانیه بودم. نمازش تمام شد. گرم صحبت بودیم گفتم: پاهای برادرت!؟ با لبخندی که از صورتش محو نمی‌شد.  ـ اون مجروحه جنگه... راستی امروز چندمه؟ ـ هشتم سپتامبر  _هانیه از شنیدن تاریخ شوکه شد. خواست از جایش بلند شود که درد متوقفش کرد. ـ من به تاریخ دیروز چک داشتم. الین در حرفش نشست.  ـ مرکز کودکان بی‌سرپرست وابسته به مرکز اسلامی، درسته؟ ابروهایش بالا پرید! با چشمان گرد شده گفت: تو از کجا می‌دونی؟!  خندید، به موبایل اشاره کرد. علی داخل آمد. اما با دیدن الین دوباره از اتاق بیرون رفت.  ـ کلی ازت سوال دارم. ـ فقط بزار مرخص بشم. علی در زد، بی‌حرف داخل آمد. و به نماز ایستاد. اولین حال او را دوست داشت. حسی که برایش غریبه بود یک جور حس آشنا. «چند هفته بعد» الین تا خواست زنگ در خانه هانیه را بزند، در باز شد. علی و هانیه را دید.  هانیه لبخند زد، به موقع اومدی.  الین با تعجب پرسید: کجا دارین میرین!؟ هانیه دستش را گرفت، و جواب داد بیا بریم تو ماشین برات میگم. چند دقیقه‌ای از حرکت‌شان گذشته بود، هانیه که صندلی جلو نشسته بود، رویش را به سمت او چرخاند و گفت: امروز در مرکز اسلامی مراسم هست. برای وفات حضرت خدیجه. الین حرف او را تکرار کرد. «خدیجه.» بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد، با شور و شوق خاصی دوباره گفت: خدیجه! همسر پیامبر اسلام! هانیه گفت: آفرین درسته. _چرا اونجا میرید‍!؟ می‌خواین چکار کنید؟ این بار علی که درحال رانندگی بود، جواب او را داد: برای این که بگیم به یادشون هستیم. و مثل پیامبرمون برامون عزیز هستن. لقب حضرت خدیجه، ام المومنین هست. یعنی مادر همه‌ی مومنان. پس مثل مادر دوستش داریم. و امروز به خاطر رحلتشون عزاداری می‌کنیم. بعد نگاهی به هانیه کرد و گفت: نذری که برای سلامتی آبجی گلم کردم امروز ادا می‌کنم. الین دچار هیجان شده بود.
به محض رسیدن، مراسم شروع شده بود. و سخنران درباره فضایل حضرت خدیجه صحبت می‌کرد. گفت: بسته‌هایی به مهمانان داده میشه تا بیشتر با بانوی بزرگ اسلام آشنا شوند. الین رو به هانیه پرسید: _ چرا بانوی بزرگ میگه؟ _چون اون زمانی به پیامبر کمک کرد، که هیچکس یاریش نکرد. حضرت خدیجه همه مالش را در اختیار پیامبر گذاشت. الین خنده‌ای کرد و گفت: تو هم مثل خدیجه رفتار می‌کنی، و به اینجا کمک می‌کنی. هانیه ابروهایش را درهم کشید و پرسید: منظورت چیه!؟ کسی بهت حرفی زده؟ بعد رو به علی کرد. او دستش را بالا آورد و گفت: من چیزی نگفتم، حتی یک کلمه. الین بلافاصله گفت: علی بی تقصیره؛ من خودم فهمیدم. وقتی بیمار بودی به گوشیت زنگ زدن و باهات کار داشتن؛ من متوجه شدم. همان زمان، مردی با بسته‌های کاغذی سبز رنگ، که نام حضرت خدیجه را با خط مشکی روی آن نوشته شده بودند، مقابلشان ایستاد. الین یکی را برداشت و فورا در بسته را باز کرد. کتاب زندگینامه به همراه سی‌دی را بیرون آورد. زیر لب گفت: با خوندن اینا بیشتر با همسر محمد آشنا میشم. علی که حواسش به او بود گفت: منم چند تا کتاب بهتون میدم حتما بهتون کمک میکنه‌. الین با ذوق گفت: _ممنون میشم. مثل اون کتاب‌ها... این را گفت اما تمام حواسش دنبال کتابها بود.  چند روز بعد هانیه با چند کتاب به دیدن الین آمد. او به اسم‌های کتابها نگاهی کرد. که یکی‌ از آنها توجه‌اش را جلب کرد. بقیه را روی میز گذاشت. و کتاب به دست پیش هانیه نشست. هانیه با خنده گفت: یعنی این‌قدر مشتاق خوندن شدی که مهمونت یادت رفت. الین با تعجب به او نگاه کرد. _ببخشید هانیه خندید. _نه من روزه ام،شوخی کردم. _روزه!من هم باید روزه بگیرم. دوباره کتاب را ورق زد و پرسید: حجاب مصونیت هست نه محدودیت یعنی چی!؟ هانیه تکانی به خودش داد و زیر لب گفت: علی از دست تو کار خودت را کردی. رو به او کرد، و کتاب را از دستش گرفت. و گفت: تلفن همراهت را بیار. الین متعجب نگاهش کرد. هانیه گفت: بیار دیگه. الین رفت و با گوشیش برگشت. هانیه پرسید: چرا برای گوشیت کاور گرفتی؟!  الین بلافصله جواب داد: خب معلومه، می‌خوام آسیبی بهش نرسه. هانیه دوباره گفت: ولی این کاور باعث شده زیبایی گوشیت کمتر بشه. الین در پاسخ گفت: برای خودم هنوز زیباست، حالا بقیه زیبایش را نبیین. مهم اینه که این کاور خوب حفظش می‌کنه. در حالیکه به گوشیش نگاه می‌کرد، پرسید: چرا این سوال را پرسیدی؟ هانیه در جواب گفت: حجاب هم همینه. ما را از آسیب‌ها حفظ می‌کنه. حجاب باعث می‌شه زیبایی‌هامون را از نامحرم بپوشونیم، و باعث توجه اونا نشیم. خدا درقرآن کریم از ما خواسته حجاب داشته باشیم. الین تبسمی کرد، و گفت: هدیه تولدم خیلی خوب بود. قرآن کتاب محمد را چند بار خواندم خیلی قشنگه. هانیه دستش را روی شانه الین گذاشت و گفت: تو فعلا این کتابا را بخون که استادت منتظره. الین پرسید: استاد؟! هانیه خندید، و گفت: بله! علی پیغام داده بخونی و هرسوالی داشتی ازش بپرسی. الین سرش را تکان داد و گفت: آهان علی. باشه منم سعی می‌کنم شاگرد خوبی باشم. ـ علی به نظرت چطور آدمیه؟ الین غافلگیر شده بود. هانیه شانه بالا انداخت و متتظر جواب او ماند. ـ همین که حوصله جواب دادن به سوالای منو داره یعنی آدم خوبیه... هانیه جواب سوالش را گرفته بود. عید فطر برای الین، اولین عید بندگی بود. به همین منظور علی و هانیه برای او جشن کوچکی گرفتند. هانیه جعبه کادو را به دست علی داد و گفت: خودت باید بهش بدی! علی جلوی الین ایستاد و گفت: من احتمالا یسر باید برم ایران! گفتم شاید... هانیه با چشم به او اشاره کرد. _بگو دیگه! علی سرش را پایین انداخت و گفت:گفتم شاید دوست داشته باشید بیاید مشهد و امام رضا رو زیارت کنید. الین ذوق زده جعبه را از دست علی گرفت و گفت: حتما! معلومه که قبول می کنم. علی با چشم‌های باز به او نگاه می‌کرد. هانیه از خنده جلوی دهانش را گرفته بود. _اما تو‌ اون جعبه یه چیز دیگه است. آلین که متوجه حواس پرتی‌ اش شده بود جعبه را باز کرد. با دیدن انگشتر تعجبش بیشتر شد. هانیه گفت: قبول کردی دیگه الین؟ الین به علی نگاه می‌کرد و علی به او! الین با مکث انگشتر را در آورد و توی انگشتش کرد. نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: پیش به سوی خورشید! پایان... گروه سرگروه: خانم خاتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•وَ هُوَ غَفورٌ الرَّحیم• از داخل کمد قهوه‌ای چوبی‌ام، پول و طلاهایم را برمی‌دارم. نگاهی اجمالی به آنها می‌اندازم. داخل کیسه می‌ریزم‌شان و از جایم بلند می‌شوم. اگر بخواهم صادق باشم، گذشتن از این طلاها برایم سخت است. طلاهایی که هرکدام، خاطره‌ای را برایم رقم زده‌اند. حتی بعضی از آنها، یادگاری از اقوام و جدم هستند. از اتاق بیرون می‌روم. کیسه‌ی طلاها را روی میز عسلی وسط پذیرایی می‌اندازم و به صورت خسته و نگرانش چشم می‌دوزم. - آرش جان این طلاها رو بگیر؛ ببخش اگه زیاد نیست. ببین با همین اندازه می‌تونی کاری انجام بدی؟ - من که شرمنده تو هستم! دستت رو گرفتم آوردم این کشور غریب. از صبح تا شب دیوار رو می‌بینی و دیوار هم تورو. خودم هم انقدر مشغولم که نمی‌تونم زود بیام خونه. الان هم که هرچی طلا داشتی، داری میدی به من! - عه یعنی چی آرش؟ ما دوتا وقتی با هم زندگی مشترک تشکیل دادیم، یعنی همه سختی‌های زندگی رو به جون خریدیم. باید همه‌ی مشکلات رو با هم حل کنیم. من با جون و دلم ، هرکاری که بتونم برای تو انجام میدم. در ضمن، این کار کم‌ترین کمکی هست که می‌تونم تو این شرایط در راه خدا انجام بدم! - لیلی جان دعا کن این رو بتونیم به ثمر برسونیم. همه بچه‌ها شبانه روز زحمت می‌کشن. اصلا دارن با جونشون بازی می‌کنن! اگه دولت فرانسه باخبر شه، قطعا سر راه‌مون سنگ می‌اندازه. - امیدت به خدا باشه عزیزم. ما نمردیم که کسی بتونه درِ هیئت اباعبدالله (ع) رو ببنده! راستی آرش... قراره روی پایان‌نامه دکترا، هم کار کنم. می‌خواستم ببینم می‌تونی کمکی بهم کنی؟ - آره در حد توانم کمک می‌کنم. حالا چه موضوعی مدنظرته؟ - نقش زنان در جامعه؛ صحبت کردن از رشادت‌ها و از خود گذشتگی‌هایی که حضرت خدیجه سلام الله علیها و حضرت زهرا سلام الله علیها انجام دادن. - این خیلی خوبه! انجام یک کار فرهنگی هم هست. قول میدم در حد توانم بهت کمک کنم. با خوشحالی از روی مبل بلند می‌شوم و به آشپزخانه می‌روم. دو استکان کمر باریک از جهاز ازدواجم در سینی می‌گذارم. چای خوش‌رنگی را داخل استکان می‌ریزم و عطر خوشِ هل را به سینه می‌کشم. کیک فندقی را توی ظرف چیده و با سینی چای، به پذیرایی می‌روم. - بفرمایید چای و شیرینی جهت آرامش اعصاب. - ممنون عزیزم. به به کیک فندقی و چای هل. فقط یه ایرانی می‌تونه با خوردن چای به آرامش برسه! استکان چای را از داخل سینی برمی‌دارد و بو می‌کشد. در سکوت چای می‌نوشیم و کیک می‌خوریم. - دست شما درد نکنه. من دیگه میرم هیئت. امشب تو هم میای؟ - آره حتما میام. صبر کن برم آماده شم. نه نه بذار اول ظرف‌ها رو بشورم. - نمی‌خواد من می‌شورم. تو برو آماده شو که دیر نشه. لبخند می‌زنم و داخل اتاق خواب کوچکمان می‌شوم. از داخل کمد، پیراهن لبنانی و روسری و ساق مشکی‌ام را برداشته و می‌پوشم؛ کیفم را برمی‌دارم و از اتاق خارج می‌شوم. - من حاضرم. بریم؟ از آشپزخانه بیرون آمد. - بریم. سوار آسانسور که می‌شویم، به سمتش می‌چرخم و می‌گویم : - امشب مراسم رو توی پارک برگزار می‌کنید، یا خونه‌ی آقای مارس؟ - نه می‌ریم پارک. باز خدا خیر بده به مارس که چند روز خونه‌اش رو برای مراسم خالی کرد! - آره مرد خیلی خوبیه. خدا خیرش بده. به طبقه همکف می‌رسیم. از آسانسور خارج شده و مقابل ساختمان می‌ایستیم. آرش گوشی‌اش را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد و شماره‌ای می‌گیرد. چشم انتظار نگاهش می‌کنم . بعد از پایان مکالمه، نگاهی به صورتم می‌اندازد . - سینا یه کوچه پایین تر منتظرمونه. باید پیاده بریم پیشش. - اشکالی نداره. یکم پیاده روی گناه کبیره نیست که! بعد از یکی دو هفته یکم راه می‌ریم. لبخندی می‌زنم و دست در دست آرش، پا در کوچه پس کوچه‌های دلگیر پاریس می‌گذارم . از کنار دست‌فروش‌های زن که می‌گذریم، در دل آهی به حال زنان این کشور می‌کشم. این‌ها در سودای حقوق خود، قیام کردند. آخر هم کارشان برای به‌دست آوردن کاغذی دلار، از صبح تا شب در تلاطم بودن و جان کندن شده. نه خبری از بچه‌هایشان داشته باشند و نه برایشان مادری کرده باشند. زنان اینجا به ظاهر آزادند. اما در اصل خود را با عنوان اینکه زیبا باشند تا نگاهی نثارشان شود، حبس کرده‌اند. و چه خوب که خود را به زیر تیغ کشاندن درک می‌کنند و برایش اشک‌ها می‌ریزند. فمنیست بودن یعنی همین. یعنی تلاش، برای رسیدن به چیزی که نیستی. و این نیست بودن‌ها، چقدر درد دارد! این زنان ساده لوح، نمی‌دانند وارد جنگی شده‌اند که خود بازنده آن هستند. با دیدن اتومبیل سینا، دستی برایش تکان می‌دهیم و سوار ماشین می‌شویم. زیر لب سلامی می‌کنم از پنجره به بیرون خیره می‌شوم ، تا آنها راحت صحبت کنند. - سلام. داداش خوبی؟ شرمنده من از یه طرف وارد شدم که راه به خیابون شما نداشت.
- سلام سلامت باشی. نه بابا دشمنت شرمنده باشه. عوضش ما هم بعد از چند هفته، یکم پیاده‌روی کردیم. یا به قولی مثلا ورزش! - خب پس ، الحمدالله که سبب خیر هم شدم. بعد از ساعتی چرخ زدن، بالاخره به مکانی که حالا پر از کتیبه و پرچم اباعبدالله بود، می‌رسیم. از آرش جدا می‌شوم و به بخش زنانه می‌روم. محیط پارک را موکت کرده‌اند و بخش زنان و مردان را با پرده‌ای سیاه، از هم جدا کرده‌اند، کنار خانم‌ها می‌ایستم و مشغول بسته‌بندی نذری‌ها می‌شوم. کم کم عزاداران می‌رسند و مراسم شروع می‌شود. در هنگام سخنرانی، همراه با جولیا، مشغول تعارف چای می‌شویم. به دختر سه چهار ساله‌ی زیبایی که لباس سیاه پوشیده و کنار مادرش نشسته، نگاه می‌کنم. لبخند روی لبانم می‌نشیند. دلم نمی‌آید از صورت گرد و سفیدش که با روسری مشکی قاب گرفته شده، چشم بردارم. ناگهان صدایی از قسمت مردانه می آید. نگاهم را از دخترک می‌گیرم و به پرده می‌دوزم. به سمت پرده می‌روم و گوشه‌ی آن را کنار می‌زنم . ماشین پلیس! - جولیا تو می‌دونی چی شده؟ پلیس اینجا چی‌کار می‌کنه؟ - نه منم مثل تو بی‌خبرم! - خیلی خب برو به خادم‌ها خبر بده... زود باش. با رفتن جولیا، از پرده عبور می‌کنم و به سمت مردانه می روم . گوشه‌ای می‌ایستم و شاهد بحث عزاداران و نیروهای پلیس می‌شوم. ظاهراً به برگزاری مراسم ایراد گرفته‌اند. آقایون سعی دارند پلیس را راضی کنند، بلکه از خر شیطان پیاده شوند. درحال گفت و گو بودند که صدای دادی از آن میان برخواست. دیدم یک فرد سیاه پوش، با یکی از ماموران پلیس دست به یقه شده. دقیق‌تر می‌شوم. یاحسین... آرش! به سمتش می‌دوم اما هرچه می‌کنم، راهی بین آقایون برایم باز نمی‌شود. ای خدا چه کار کنم؟ از همان فاصله و میان هیاهو، اسمش را فریاد می‌زنم. اما صدا به گوشش نمی‌رسد و مشت گره شده‌اش را توی صورت مامور پلیس پیاده ‌می‌کند. جیغ خفه‌ای می‌کشم. دوباره برای رسیدن به او که حالا توسط ماموران دستگیر می شود سعی می‌کنم. با صدای بلند نامش را فریاد می‌زنم ولی نمی‌شنود. به ماشین پلیس که می‌رسم، گازش را می‌گیرند و می‌روند. حال من ماندم و سردرگمی! باید چه کار کنم؟ مراسم بهم می‌ریزد. هرکس به سمتی می‌رود. چشم می‌گردانم و به دنبال آقا سینا و دوستانش می‌گردم. به سمتشان گام تند می‌کنم. -آقا سینا چی‌شد؟ چرا آرش با مامور درگیر شد؟ الان من باید چه کار کنم؟ - آروم باشید لیلی خانم اون مامور که... استغفرالله. بی احترامی کرد و آرش عصبانی شد. نتونست خودش رو کنترل کنه. شما هم نگران نباشید الان با بچه‌ها می‌ریم کلانتری یه کاریش می‌کنیم. خدا بزرگه! - بلایی سرش نیارن؟ - نترسین چیزی نمیشه ان‌شاءالله. چون برای تحصیل اومدین اینجا، هیچ کاری نمی‌تونند بکنند. بهتره دیگه برید خونه، مراسم امشب کلا بهم ریخت! به آقا امیر نگاه می‌کند و می‌گوید: - خانم رو برسون خونه. از آقا سینا و دوستانش خداحافظی می‌کنم و سوار ماشین می‌شوم. آرش اهل دعوا نیست. خدا می‌داند مامور چه توهینی کرده که اینطور بر افروخته شده! به خانه که می‌رسیم، از آقا امیر تشکر و خداحافظی می‌کنم و سریع وارد ساختمان می‌شوم. با حالی خراب، خودم را به خانه می‌رسانم. در را قفل می‌کنم و به اتاق خواب برای تعویض لباس‌هایم می‌روم. در آیینه به چهره خسته‌ام نگاه می‌کنم. دلم بدجور گریه می‌خواهد. اما سدی مقابل ریزش اشکانم بنا شده که منجر به سردرد شدیدم شده. کلافه روی کاناپه می‌نشینم و خیره‌ی عقربه‌های ساعت می‌شوم. زمان به سرعت و دردآور می‌گذرد. به طوری که، تا چشمان دردناکم را می‌بندم و باز می‌کنم، ساعتی گذشته! لیوان آب و قدم زدن، برای اولین بار از دلشوره‌ام کم نمی‌کند. دیدن ساعت که از بامداد گذشته؛ ترس و اضطراب را بیشتر در وجودم می‌نشاند. صدای زنگ موبایلم، سکوت خانه را می‌شکاند. به سمتش می‌روم و با دستان عرق کرده و لرزان، تماس را وصل می‌کنم. - سلام لیلی خانم ببخشید. من و بچه‌ها درگیر کارهای آرش هستیم اما هنوز به نتیجه‌ای نرسیدم. خواستم بهتون اطلاع... الو. لیلی خانم؟ موبایل از دستم روی زمین می‌افتد. توان از زانویم می‌رود و کنار موبایلم، روی سرامیک‌های سرد، سر می‌خورم. سد مقابل اشکانم می‌شکند و طولی نمی‌کشد که صورتم خیس از اشک می‌شود. اگر بلایی سرش بیاورند؟ من چه کار باید کنم؟ در شهر و کشور غریب، چه کسی پناهم می‌شود؟ از چه کسی کمک بخواهم؟ حس می‌کنم قلبم تکانی خورد. صدای آرش در گوشم می‌پیچد. - من از رگ گردن به شما نزدیک تر هستم. لبخند روی لبم نقش می‌بندد. من تنها نیستم. تا او هست، تنهایی معنایی ندارد. غصه و دلهره معنایی ندارد. در دلم دانه‌ی امید می‌کارم. امید به بودن و دیده شدن توسط او. از جا بلند می‌شوم و وضو می‌گیرم.
چادر نماز سفیدم را سر کرده و تا خود صبح، روی سجاده صورتی‌ام نشسته و لبم را به ذکر او معطر میکنم. چشمانم از شدت گریه پف کرده و آبریزش بینی، امانم را می‌برید. دل از سجاده می‌کنم و به آشپزخانه می‌روم. لیوان آبی می‌خورم و از داخل کابینت، تکه شکلاتی در دهان می‌گذارم. می‌خواهم دوباره به سجاده‌ام پناه ببرم که تلفن خانه زنگ می‌خورد. "بسم اللهی" می‌گویم و تماس را وصل می‌کنم. - سلام. خانم امینی؟ - سلام. بله بفرمایید؟ - من امیر هستم دوست سینا. - بله، بله. از آرش خبر دارید؟ - برای همین تماس گرفتم. دیشب با چند نفر از دوستامون توی ایران، تماس گرفتیم و اونها با کمک آشنا‌هایی که داشتن و با هماهنگی بچه‌های اینور، تونستیم به فرانسه فشار بیاریم تا آرش رو آزاد کنند. از اونجایی که تنها جرم آرش برپایی هیئت و درگیری جزئی با مامور پلیس بود، به دردسرش نمی‌ارزید و قبول کردن. - خداروشکر. - فقط شما دیگه نمی‌تونید اینجا بمونید. باید هرچه سریع‌تر برگردین ایران. زود وسایل لازم رو جمع کنید. یکی از بچه‌ها رو می‌فرستم بیاد دنبالتون. - چقدر یهویی! نهایتا بتونم وسایل ضروری رو بردارم. بقیه وسایل چی؟ - نگران نباشید. ما بعدا براتون می‌فرستیم ایران. شما تا یک ساعت دیگه آماده بشید. یه تاکسی زرد رنگ میاد دنبالتون. - باشه ممنونم یا علی. - خدانگهدار. تماس را قطع می‌کنم و سریع وارد اتاق می‌شوم. چمدان را از زیر تخت بیرون می‌کشم و تمام مدارک و لباس‌ها، وسایل شخصی و ضروری را داخلش جا می‌کنم. خانه را مرتب می‌کنم و لباس ‌می‌پوشم. احتیاط شرط عقل است. شیر گاز و آب را بسته و چمدان به دست، از ساختمان خارج می‌شوم. نگاهی به ساختمان کرم رنگ می‌کنم. از همین جا بوی وطن را حس می‌کنم و مشتاق برگشتم. بعد از شش سال دوری به‌خاطر تحصیل و کار، قرار است قدم بر خاک مادری‌ام بگذارم. لبخند به لب، به سمت تاکسی زرد رنگی که جلوی در پارک شده و مرد آشنایی کنارش ایستاده بود، رفتم. - سلام. خانم امینی؟ - سلام؛ بله. - بفرمایید. می‌رسونمتون فرودگاه. چمدان را از دستم می‌گیرد و در صندوق ماشین جا می‌کند. هر دو سوار می‌شویم و به سمت فرودگاه حرکت می‌کنیم. به فرودگاه که می‌رسیم، همراه مرد به سمت ردیفی از صندلی‌ها می‌روم که آرش و سینا نشسته‌اند. با دیدن آرش، اشک در چشمانم می‌جوشد و این بار من هستم که سد، مقابل ریزش آنها می‌سازمم. خدا را از ته دل شکر می‌کنم. کلید منزل را به دست سینا می‌سپارم تا وسایل را بعدا برایمان ارسال کنند و خانه را به صاحب‌خانه تحویل بدهند. وقت پرواز که می‌رسد، از آنها خداحافظی می‌کنیم و به سمت هواپیما می‌رویم. به چهره مهربان و بی‌رمقش خیره می‌شوم. - خوشحالی داریم برمی‌گردیم؟ - بیشتر از هر چیزی. - مطمئنی چیزی نمی‌تونه بیشتر از این خوشحالت کنه؟ به صورتم نگاه می‌کند. - چی شده؟ لبخند مرموزی به صورتش می‌زنم. - خودت حدس بزن. - خب... نمی‌دونم! نفس عمیقی می‌کشم و دستش را در دست می‌گیرم. - بعضیا می‌گن استاد امینی دارن پدر می‌شن. بعضیا هم می‌گن... نگذاشت ادامه بدهم، شانه‌هایم را در دستان گرمش گرفت و گفت: - لیلی؟ جون آرش داری شوخی میکنی؟ - من با شما شوخی دارم جناب استاد؟ با ذوق دستم را می‌کشد و با دو انگشت اشاره و وسط، نبضم را می‌گیرد. - یا خدا... دوتا دوتا نبض می‌زنه! از ذوق شیرین‌اش، خنده روی لبم می‌نشیند و صورت زبرش را می‌بوسم. - کی فهمیدی؟ - دو هفته‌ای میشه. الان دیگه وارد سه ماهگی شدم. دستش را روی پهلویم می‌گذارد. - یعنی الان یه وروجک اینجاست؟ لبخندی می‌زنم و با سر تایید می‌کنم. قطره اشک مزاحمی را از بین پلک هایم می‌زدایم که سرم را می‌بوسد و روی شانه‌اش می‌گذارد. خوب می‌داند چطور باید به من آرامش تزریق کند! خوب می‌داند بعد از این همه فشار چطور دلگرمم کند! - آرش خیلی خوشحالم... بچه‌مون قراره توی سرزمین خودمون چشماشو باز کنه و از وجودم نفس بکشه! - می‌دونی... خدا خیلی خوب رگ خواب بنده هاشو داره! و پس از هرسختی آسانی هست. گروه سرگروه: خانم رجینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ با صدای شیون و التماس از خواب پرید. صندلی کناری‌اش خالی بود. کمی خودش را بالا کشید و نگاه مبهوتش را میان مسافران چرخاند. چند نفر تکیه‌گاه صندلی جلویشان را با دو دست محکم چسبیده بودند و به حالت نیم خیز به جلو خیره! پیرزنی که سبد تخم مرغ‌هایش را محکم گرفته بود؛ با صدای بلند صلوات می‌فرستاد و چند زن میانسال دیگر با چهره‌هایی نگران خدا را به معصومینش قسم می‌دادند. زنی که صندلی پشت خانم طاهری نشسته بود، النگویش را از دستش بیرون آورد. اشک می‌ریخت و النگویش را نذر کرد تا خلاص شود از آنچه در آن گیر افتاده بود. همسرش جهانگیر هم یک بند بد و بی‌راه می‌گفت و کنایه می‌زد. با صحبت‌های جهانگیر، زن دیگری که کف مینی‌بوس نشسته بود جرئت پیدا کرد و: - ای خدا لعنت کنه اونی که باعث و بانی این کار شد. من می‌دونم هممون نفرین شده‌ایم. تقاصمونم مرگه. توی این جاده‌ی به این خرابی کنار این عفریته نشستم و خودمو تو یه وجب، جا دادام؛ فکر می‌کردم در امانم. نگو کار خراب‌تر از این حرفاست! خانم طاهری آب دهانش را به سختی قورت داد و چشم چرخاند. نگاهش به راننده‌ی مینی‌بوس رسید. روی فرمان خم شده بود و پاهایش را روی پدال‌ها فشار می‌داد. هرچند ثانیه یکبار پایش را از سینه‌ی پدال جدا می‌کرد و خیلی سریع با قدرت بیستر به آن می‌چسباند و می‌فشرد. چهره‌‌ی راننده را از آینه دید. صورتش سرخ شده بود و عرق از آن شره می‌کرد. لب‌هایش را به داخل داده‌ بود و روی هم می‌فشرد. لحظه‌ای رهایشان کرد و با صدایی که یک پرده با هوار زدن فاصله داشت: - خودتونو محکم نگه دارید. هر اتفاقی ممکنه بیفته! نمی‌دونم این ابوقراضه چه مرگش شده. ترمزش کار نمی‌کنه! شنیدن این چند جمله اوضاع را برایش روشن کرد. گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد. زیر لب چیزهایی زمزمه کرد. پرده‌ی پنجره‌ی کنارش را عقب کشید. تا چشم کار می‌کرد تنها سفیدی برف بود که به چشم می‌آمد. جاده‌ی پر پیچ و خم، میان دره‌ی عمیق سمت راست و کوهستان سمت چپ جدایی انداخته بود. مه غلیظی در دهانه‌ی دره پیچیده بود و تنها نشانه‌ای که مسیر را مشخص می‌کرد، رد زنجیر چرخ ماشینی بود که چند ساعت پیش از آن جاده‌ی کوهستانی گذشته بود. جاده‌ای که تنها راه مواصلاتی چند روستای پشت کوه بود و به سختی از آن می‌شد عبور کرد. هنوز پرده، میان انگشتانش مچاله بود که زنی دست از التماس کردن خدا کشید و زبان به ناسزا باز کرد: - خدا لعنتت کنه دختر با اون قدم نحست! ما با چه زبونی به تو حالی کنیم ازت متنفریم؟ اینقدر دور و بر اون چاه گشتی و چرت و پرت گفتی تا آخرش این شد نتیجه‌اش. زنی که النگویش را نذر کرده بود تا از آن مخمصه جان سالم در ببرد، کلفت عمارت ارباب بود. کف دستش را پشت دست دیگرش کوبید و غرید: - چقدر ارباب و پسرش گفتن دوروبر این زن نچرخید؟ چقدر گفتن نحسیش دامن همه رو می‌گیره؟ به طرف خانم طاهری چرخید. ابروهایش را درهم گره‌ کرد و دستش را در هوا به طرف او پرتاب کرد و ادامه داد: - خرافات تویی و تموم حرفات! دیگه چقدر باید بکشیم از دست تو به اصطلاح معلم؟ جهانگیر حرفای او را تایید و اضافه کرد: - اصلا ما می‌خوایم بچه‌هامون بی‌سواد باشن! والا این سوادی که تو می‌خوای تو کله‌ی بچه‌های ما بکنی عین بی‌سوادی و کفره! پیرمردی از ته مینی‌بوس، با صدایی لرزان که سعی داشت بر لرزشش غلبه کند و به گوش همه، مخصوصا خانم طاهری برساند فریاد زد: - فقط همین یه دلیل برای دیوونه بودن این زن کافیه که به پسر ارباب جواب رد داد. آدم عاقل به پسر با این همه کمالات نه می‌گه؟ ارابه‌ی مرگ پیچ و خم جاده‌ی یخ بسته‌ی کوهستانی را می‌شکافت و پیش می‌رفت. دیگر خبری از زمزمه‌هایی که خدا را صدا می‌زد نبود. از نذر و نیاز هم. هر چه بود فریادهایی بود که بر سر معلم روستا فرود می‌آمد. معلمی که حالا برای تجهیز کتابخانه‌ی روستا با اهالی همسفر شده بود. کتابخانه‌ای که خود تأسیس کرده‌بود. مردی که تعدادی جوجه و چند مرغ را به زور در قفسی چپانده بود و همانجا کف مینی‌بوس، کنار پایش گذاشته بود: - چرا همه‌تون فقط لب و دهنید؟ هنوز هم دیر نشده! ترمز نمی‌گیره، در که باز میشه! بگیرین بندازیمش از در بیرون بلکه راحت بشیم از این مصیبت. این همه روستا که نیاز به معلم دارن حالا صاف باید این قسمت ما بشه! مینی‌بوس از پیچ تندی گذشت. چرخش لبه‌ی پرتگاه را لمس کرد. بیش از نیمی از لاستیکش از جاده جدا شد و در هوا معلق ماند. برف‌هایی که با برخورد چرخ‌های مینی‌بوس از جا کنده شد، گلوله گلوله لی‌لی کنان به ته دره سقوط کردند. راننده فرمان را با سرعت به سمت چپ چرخاند و بیرونش کشید از دهانه‌ی دره‌ای که حالا حکم دهان مرگ را داشت. چند نفر از صندلی‌هاشان کنده شدند و کف مینی‌بوس افتادند. دوباره فریادهایشان بلند شد. این بار اشک هم چاشنی‌اش بود: - کاش به حرف ننه‌ام گوش داده بودم و سوار نشده بودم.
- حالا کی شش‌تا دختر یتیم شده‌ی منو می‌فرسته خونه‌ی بخت؟ - دربست گرفتیم برای قبرستون! صداها آنقدر در هم تنید که دیگر قابل فهم نبود. آن‌هایی که کف مینی‌بوس افتاده‌بودند هنوز در حال جمع و جور کردن خودشان بودند که دوباره مینی‌بوس به سمتی چرخید و چند نفر دیگر افتادند. کلفت ارباب هنوز النگویش دستش بود. سرش به پایه‌ی یکی از صندلی‌ها خورد. نالید و همزمان پیشانی‌اش شکافت. خون بود که قل می‌زد. تنها مسافری که پا به پای خانم طاهری سکوت کرده بود، سیف الله، جوانی بود که همه‌ی خانواده‌اش را در کودکی از دست داده بود. هراز چندگاهی به خانم طاهری نگاه می‌کرد. گویا در عمق نگاهش نوشته‌ای داشت و می‌خواست او بخواند! صدای راننده بلند شد: - خودتونو محکم بگیرید. سرهاتونو مواظب باشید. صدای زجه زدن همسر جهانگیر بلند شد. دستش را روی شکاف سرش گذاشت. سر چرخاند طرف خانم طاهری که مینی‌بوس چندبار به چپ و راست پیچید و با یک چرخش فرمان راننده به چپ، مینی‌بوس به کوه برخورد کرد. صدای مهیبی در کوه منعکس شد. مینی‌بوس به پهلو روی زمین چرخید و چپ کرد. شیون زنان و فریاد مردان، پازل وحشت را تکمیل کرد‌. همه‌ی مسافران در فضای تنگ مینی‌بوس به سمتی که چپ کرده بودند روی یکدیگر ریخته و تلاش می‌کردند راهی برای بیرون آمدنشان پیدا کنند. راننده همانطور که خون از صورتش راه افتاده‌ بود و سعی داشت خودش را از شر فرمانی که به شکم گنده‌اش فشار می‌آورد نجات دهد به بقیه گفت: هر طور شده باید زودتر از اینجا بریم بیرون، زود باشید. باک ماشین پره، ممکنه آتیش بگیره. در مینی‌بوس بر اثر شدت ضربه قفل شده‌بود. ضربه زدن به در که حالا حکم سقف را داشت سخت و حتی غیر ممکن بود. چند نفری که به جای برخورد به این طرف و آن طرف به دیگر مسافران خورده بودند و تقریبا هیچ آسیبی ندیده بودند، شیشه‌ی عقب مینی‌بوس را شکستند و یکی یکی اهالی را از بند صندلی‌های کج و شکسته شده و شیشه‌های خرد شده رها کردند و به بیرون فرستادند. کلفت ارباب بی‌هوش بود. هنوز نفس می‌کشید. مردی استخوان ساق پایش، پوست ساق و پاچه‌ی شلوارش را همزمان دریده بود و سفیدی‌اش میان سیاهی شلوار زق می‌زد. پیرزن که موهای سفیدش با خون خضاب شده بود با دو دست بر صورتش می‌کوبید و بدون اینکه لحظه‌ای مکث کند، شیون می‌زد. پیرمرد چشمانش بسته بود و بدون هیچ حرکتی به شکم افتاد بود. برش گرداندند. رد خون از چاک دهانش بیرون زده بود. نبضش حتی ضعیف هم نبود. نفس نمی‌کشید. همه‌ی مسافران را بیرون دادند. خودشان هم بیرون رفتند. راننده نیز خودش را بیرون کشید. تنها یکی از مسافران هنوز در تلاش بود تا هر دو پایش را که بین دو صندلی گیر کرده بود نجات دهد. سیف‌الله که در طول مسیر ساکت بود، خواست به سمت مینی‌بوس برود و به او کمک کند. جهانگیر، نوکر ارباب، جلویش ظاهر شد. دو دستش را به سینه‌ی او کوبید و به طرف عقب هولش داد. جهانگیر صدایش را بلند کرد: - هرکی طرف مینی‌بوس و اون زن بره خودش می‌دونه و ارباب! بهتون گفته باشم. رو کرد به سیف‌الله، از بالای چشمانش به او خیره شد و ادامه داد: - جرئت داری برو جلو! برو تا دود مانِتو به باد بدم. سر چرخاند به سمت مسافرانی که حالا یک کشته و چندین مجروح میانشان بود و بقیه با دست و پا و سر شکسته و زخمی کنار جاده ولو بودند و گفت: - مگه نمی‌گفت اون چاهی که ما سالیان سال ازش حاجت گرفتیم خرافاته؟ مگه این همه تلاش نکرد چاه رو پر کنه؟ مگه نمی‌گفت از این چاه کاری بر نمیاد؟ مکث کوتاهی کرد. گویی برای ادامه، منتظر تایید مستمعینش بود. سپس با صدایی که حق به جانبی از آن می‌بارید گفت: - خب! حالا هم خودش خودشو نجات بده. اینی هم که می‌بينيد ما نجات پیدا کردیم، بابت اون النگوییه که زن من نذر همون چاه کرد. پس چاه حاجت ما رو داد. اونم از هر کسی دوست داره کمک بگیره. پسر خواست دوباره به طرف مینی‌بوس برود که این بار جهانگیر سیلی محکمی به صورت او زد. سیف‌الله زمین خورد. دستش را روی گونه‌اش گذاشت. خواست از جا بلند شود که قطره‌ خون چکیده از بینی‌اش سفیدی برف را قرمز کرد. ماشینی جلوی پایش ترمز کرد. سر بلند کرد و نگاهی به آن‌ها انداخت. نوکر ارباب جلو رفت و با چاپلوسی با آنها سلام و احوالپرسی کرد. از اینکه سراغ ارباب ده پایینی را گرفت، متوجه شد کارچاق کن‌های ارباب ده پایینی هستند. قدیر و قادر. دو برادری که امین و همه‌کاره‌ی شاهین خان بودند. جهانگیر، تند تند در حال توضیح دادن بود که پسر از فرصت استفاده کرد و به طرف مینی‌بوس رفت. ولی این بار قفل سکوتش را شکست و از تازه رسیده‌ها کمک خواست تا خانم طاهری را نجات دهند. جهانگیر رگ گردنش برآمد و فریاد زد: - من به تو می‌گم حق نداری طرف اون عفریته‌ی روانی بری، اونوقت تو می‌خوای اینا رو شریک جرم کنی؟ میخوای گرفتارشون کنی؟ قادر که چشمانش برای یافتن حقیقت و منشأ بگو مگوها میان آن دو می‌چرخید پرسید: