.
اسامی داستانهایی که در جشنواره یاس شرکت کردند به ترتیب ارسال به ادمین به این شرح است:
1⃣ #پینهی_عشق
2⃣ #خاتون
3⃣ #جنهای_تیس
4⃣ #دو_یک
5⃣ #آوای_یک_پروانه
6⃣ #ترجمهی_عشق
7⃣ #سرب_عاطفه
8⃣ #لایت
9⃣ #حریری_به_رنگ_یاس
🔟 #رنگهای_گرم_گلیم
1⃣1⃣ #بالاتر_از_بامِ_سیان
2⃣1⃣ #دلدادگی_خورشید
3⃣1⃣ #بهار_عشق
4⃣1⃣ #اتوبوس_غریبهها
5⃣1⃣ #پیش_به_سوی_خورشید
6⃣1⃣ #خیابانهای_پاریس
7⃣1⃣ #استحقاق
8⃣1⃣ #تسکین_قلبها
9⃣1⃣ #عطر_ریحان
0⃣2⃣ #پرتقال_خونی
1⃣2⃣ #ستاره_سرخط
2⃣2⃣ #ماه_منیر
3⃣2⃣ #بیامان
4⃣2⃣ #ام_المؤمنین
5⃣2⃣ #پیغام_پس_از_پایان
6⃣2⃣ #بانو
7⃣2⃣ #تلاطم
8⃣2⃣ #شب_روشن
9⃣2⃣ #عشق_به_شرط_خدا
0⃣3⃣ #او_مرا_مسلمان_کرد
1⃣3⃣ #مرهم
2⃣3⃣ #پیش_یادآوری
3⃣3⃣ #طهورا
4⃣3⃣ #ایراندخت
5⃣3⃣ #در_جستجوی_آسمان
6⃣3⃣ #آتش_زیر_خاکستر
7⃣3⃣ #سلالهی_دریا
8⃣3⃣ #صدقهی_جاریه
•وَ هُوَ غَفورٌ الرَّحیم•
#خیابانهای_پاریس
از داخل کمد قهوهای چوبیام، پول و طلاهایم را برمیدارم.
نگاهی اجمالی به آنها میاندازم.
داخل کیسه میریزمشان و از جایم بلند میشوم.
اگر بخواهم صادق باشم، گذشتن از این طلاها برایم سخت است.
طلاهایی که هرکدام، خاطرهای را برایم رقم زدهاند.
حتی بعضی از آنها، یادگاری از اقوام و جدم هستند.
از اتاق بیرون میروم.
کیسهی طلاها را روی میز عسلی وسط پذیرایی میاندازم و به صورت خسته و نگرانش چشم میدوزم.
- آرش جان این طلاها رو بگیر؛ ببخش اگه زیاد نیست. ببین با همین اندازه میتونی کاری انجام بدی؟
- من که شرمنده تو هستم!
دستت رو گرفتم آوردم این کشور غریب.
از صبح تا شب دیوار رو میبینی و دیوار هم تورو.
خودم هم انقدر مشغولم که نمیتونم زود بیام خونه.
الان هم که هرچی طلا داشتی، داری میدی به من!
- عه یعنی چی آرش؟
ما دوتا وقتی با هم زندگی مشترک تشکیل دادیم، یعنی همه سختیهای زندگی رو به جون خریدیم.
باید همهی مشکلات رو با هم حل کنیم.
من با جون و دلم ، هرکاری که بتونم برای تو انجام میدم.
در ضمن، این کار کمترین کمکی هست که میتونم تو این شرایط در راه خدا انجام بدم!
- لیلی جان دعا کن این رو بتونیم به ثمر برسونیم.
همه بچهها شبانه روز زحمت میکشن.
اصلا دارن با جونشون بازی میکنن!
اگه دولت فرانسه باخبر شه، قطعا سر راهمون سنگ میاندازه.
- امیدت به خدا باشه عزیزم.
ما نمردیم که کسی بتونه درِ هیئت اباعبدالله (ع) رو ببنده!
راستی آرش... قراره روی پایاننامه دکترا، هم کار کنم.
میخواستم ببینم میتونی کمکی بهم کنی؟
- آره در حد توانم کمک میکنم. حالا چه موضوعی مدنظرته؟
- نقش زنان در جامعه؛ صحبت کردن از رشادتها و از خود گذشتگیهایی که حضرت خدیجه سلام الله علیها و حضرت زهرا سلام الله علیها انجام دادن.
- این خیلی خوبه!
انجام یک کار فرهنگی هم هست.
قول میدم در حد توانم بهت کمک کنم.
با خوشحالی از روی مبل بلند میشوم و به آشپزخانه میروم.
دو استکان کمر باریک از جهاز ازدواجم در سینی میگذارم.
چای خوشرنگی را داخل استکان میریزم و عطر خوشِ هل را به سینه میکشم.
کیک فندقی را توی ظرف چیده و با سینی چای، به پذیرایی میروم.
- بفرمایید چای و شیرینی جهت آرامش اعصاب.
- ممنون عزیزم. به به کیک فندقی و چای هل. فقط یه ایرانی میتونه با خوردن چای به آرامش برسه!
استکان چای را از داخل سینی برمیدارد و بو میکشد. در سکوت چای مینوشیم و کیک میخوریم.
- دست شما درد نکنه. من دیگه میرم هیئت. امشب تو هم میای؟
- آره حتما میام. صبر کن برم آماده شم. نه نه بذار اول ظرفها رو بشورم.
- نمیخواد من میشورم. تو برو آماده شو که دیر نشه.
لبخند میزنم و داخل اتاق خواب کوچکمان میشوم.
از داخل کمد، پیراهن لبنانی و روسری و ساق مشکیام را برداشته و میپوشم؛
کیفم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
- من حاضرم. بریم؟
از آشپزخانه بیرون آمد.
- بریم.
سوار آسانسور که میشویم، به سمتش میچرخم و میگویم :
- امشب مراسم رو توی پارک برگزار میکنید، یا خونهی آقای مارس؟
- نه میریم پارک. باز خدا خیر بده به مارس که چند روز خونهاش رو برای مراسم خالی کرد!
- آره مرد خیلی خوبیه. خدا خیرش بده.
به طبقه همکف میرسیم. از آسانسور خارج شده و مقابل ساختمان میایستیم.
آرش گوشیاش را از جیب شلوارش بیرون میآورد و شمارهای میگیرد.
چشم انتظار نگاهش میکنم .
بعد از پایان مکالمه، نگاهی به صورتم میاندازد .
- سینا یه کوچه پایین تر منتظرمونه. باید پیاده بریم پیشش.
- اشکالی نداره. یکم پیاده روی گناه کبیره نیست که! بعد از یکی دو هفته یکم راه میریم.
لبخندی میزنم و دست در دست آرش، پا در کوچه پس کوچههای دلگیر پاریس میگذارم .
از کنار دستفروشهای زن که میگذریم، در دل آهی به حال زنان این کشور میکشم. اینها در سودای حقوق خود، قیام کردند.
آخر هم کارشان برای بهدست آوردن کاغذی دلار، از صبح تا شب در تلاطم بودن و جان کندن شده.
نه خبری از بچههایشان داشته باشند و نه برایشان مادری کرده باشند.
زنان اینجا به ظاهر آزادند.
اما در اصل خود را با عنوان اینکه زیبا باشند تا نگاهی نثارشان شود، حبس کردهاند.
و چه خوب که خود را به زیر تیغ کشاندن درک میکنند و برایش اشکها میریزند.
فمنیست بودن یعنی همین. یعنی تلاش، برای رسیدن به چیزی که نیستی.
و این نیست بودنها، چقدر درد دارد!
این زنان ساده لوح، نمیدانند وارد جنگی شدهاند که خود بازنده آن هستند.
با دیدن اتومبیل سینا، دستی برایش تکان میدهیم و سوار ماشین میشویم.
زیر لب سلامی میکنم از پنجره به بیرون خیره میشوم ، تا آنها راحت صحبت کنند.
- سلام. داداش خوبی؟ شرمنده من از یه طرف وارد شدم که راه به خیابون شما نداشت.