eitaa logo
جشنواره {راز}
86 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم باران توکلی به روستا آمد. حاج حسن به همراه رضا، به استقبالش آمدند. رضا فکر نمی‌کرد خیّر، یک دختر جوان باشد. یعنی او، همان خیری بود که به خیال‌هایش، رنگ واقعیت می‌بخشید؟ حاج حسن توضیحات کامل را درباره زمین داد. سر زمین ها رفتند. همان موقع صاحب یکی از زمین ها رسید. پسر نچسبی بود. از همان اول معلوم بود. مدام هم باران را زیر نظر داشت. حاج حسن زیاد از حضور حسام خوشحال نشد. از آن‌ها خداحافظی کرد و حسام را دست به سر کرد. آقای دکتر رضا ماند و از شرایط سخت مردم برای رفتن به مراکز درمانی شهر گفت. سرش پر بود از رؤیاهای بزرگ و جیبش خالی بود از ذره‌ای پول! می‌خواست برای مردم روستا، بیمارستان بسازد. شده بود مانند آدمی که گرسنه است و مدام در کوچه‌ها، بوی زرشک پلو و قورمه سبزی می‌شنود. هر وقت به قفسه کوچک دارو ها نگاه می‌کرد، در خیال داروخانه‌ای بزرگ غرق می‌شد. هر زمان به اتاق کوچکش می‌نگریست، بیمارستانی بزرگ و با امکانات تصور می‌کرد. بعد از اینکه رؤیاهایش را برای باران، به تصویر کشید، باران پرسید: برای شروع کار، چقدر لازم دارید؟ _هر چقدر که خودتون صلاح میدونید. باران دومیلیارد چک کشید و به دست دکتر داد. _واقعا ازتون ممنونم. اجرتون با خدا. ممنونم که بهم اعتماد کردید. اونم وقتی که بقیه پشتمو خالی کردن. آخر آنقدر رویش را زمین زده بودند و پشتش را خالی کرده بودند، که داشت از کارش پشیمان می‌شد. اما باران فرق داشت.‌ بعد از مدتی شروع کرد به خریدن تکه‌های زمین از مردم. تا این پارچه‌‌ی چهل تیکه، برای دوخت، آماده شود. فقط مانده بود یک قطعه از این پازل، که کامل بشود. این قطعه هم جایش وسط پازل بود. حال صاحب این قطعه که بود؟حسام! حسام از باران خواستگاری کرده بود! باران هم حتی اجازه نداد برای خواستگاری بیاید، بعد ردش کند. همان موقع گفت نه. باران به روستا رفت تا زمین حسام را بخرد. اما هرچه درباره‌ی زمین حرف می‌زد، حسام بحث ازدواج را پیش می‌کشید. تا اینکه باران با جدیت گفت: آقا حسام، من قصد ازدواج ندارم. من برای مسئله‌ی دیگه‌ای اینجام. این زمین رو با چه قیمتی می‌فروشید؟ حسام، حسابی به هم ریخته بود. با لجبازی بچه‌گانه‌ای گفت: زمین من جاش مناسبه. من دوست ندارم این زمین رو بفروشم. ولی چون اصرار میکنید من زمین رو به قیمت کل زمینایی که خریدید، میفروشم. قیمتی گفت که با نفروختن، تفاوت زیادی نداشت. _این زمین انقدر ارزش نداره. ماهم انقدر پول نداریم. _البته این زمین قابل شما رو نداره باران خانم. باران، با ناراحتی به مسجد رفت و همه چیز را برای حاج حسن توضیح داد. حسام با پا در میانی حاجی و بزرگان روستا بالاخره کوتاه امد. فقط به مقدار زمینش در بیمارستان شریک شد. بااین کارش می‌خواست به باران نزدیک شود. ساخت بیمارستان شروع شد. خداروشکر انقدر کار ها خوب پیش رفت که کمتر از شش ماه نصف ساختمان آماده شده بود. به خاطر اعتماد باران، بقیه هم کم‌کم به کمک آقای دکتر رفته بودند. روزی باران برای بازدید از بیمارستان، آمد. مدت زیادی در انتظار دیدن آقای دکتر بود. بیمارستان بهانه‌ای بود تا دلش را آرام کند. رضا وقتی او را در بیمارستان دید، به سمتش رفت. با متانت همیشگی‌اش سلام کرد. _سلام اقا رضا. میبینم که خداروشکر خوب پیش رفتید. _بله. واقعا اگه شما نبودید این بیمارستان ساخته نمی‌شد. _آقا رضا کسی هم هست اینجا کمکتون کنه؟چون خیلی خوب پیش رفتید. _فقط خدا. خودش همه کارا رو درست می‌کنه. باران عاشق همین دل بزرگش شده بود. می‌دانست با او بودن، یعنی به خدا رسیدن. رو به رضا گفت: میشه منم وارد تیمتون بشم؟ در نگاه رضا، باران با بقیه فرق داشت. ولی شرمش اجازه نمیداد، حرف دلش را بزند. برای همین گفت: شما که خودتون دست به خیرید و پیش خدا عزیزید. باران که فکر کرد رضا منظورش را نفهمیده، با ناراحتی گفت: نفرمایید آقا رضا. شما که این قدر محو خدایی که اصلا دل به دنیا نمی‌دی. برید به مریضاتون سر بزنید فعلا خدا‌نگهدار آقا رضا. منتظر بود رضا بگوید نه منظورم این نبود! ولی رضا گفت: خدا به همراهتون باران خانوم. دلش گرفت. نمیدانست چقدر باید صبر کند. انقدر فکرش درگیر بود، که نفهمید کی سوار ماشین شد. سرش را روی فرمان ماشین گذاشت. چند دقیقه‌ای در همان حال بود، که کسی با دست به شیشه زد. سرش را بالا آورد که دید، آقا رضاست. شیشه را پایین داد و گفت: بفرمایید آقا رضا. مشکلی پیش اومده؟ رضا که نمی‌دانست چگونه باید حرفش را بزند، با دستپاچگی جواب داد: ببخشید باران خانم. می‌تونم یه لحظه سوار شم؟ باران پیش خودش فکر کرد، حتما توی شهر کار دارد که می‌خواهد سوار شود. _بفرمایید. هر جایی بخواید می‌رسونمتون. رضا سوار شد. دلش را به دریا زد. _باران خانم من تو این مدت خیلی فکر کردم. هزار بار با خودم کلنجار رفتم ولی بازم رسیدم به همون نقطه اول. می‌گفتم من کجا و شما کجا. ولی دل دیگه.