eitaa logo
جشنواره {راز}
86 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿•(بِسمِ اللهِ اَلرَحمنِ اَلرَحيم)•🌿 قدم هایم را تندتر می‌کردم . باد خشونت آمیز ، در مقابلم شمشیرش را تاب می‌داد و تمام گرد و غبار را به دیوار ها می‌کوبید . در میان کوچه پس کوچه های کوفه ، به دنبال راه نجات بودم و آشفتگی تمام جانم را فرا گرفته بود . صدای قدم های فردی که به طرفم می‌آمد ، ضربان قلبم را شدت می‌داد . اندکی بعد ، از پشت دیوار های کاهگلی بانویی بلند قامت به سمتم آمد . برقِ نگاهش، مرا مجذوب خود کرد... با دیدنِ من در این حال و روز ، پوشیه اش را بالا آورد : _ سلام ! در راه برگشت به خانه بودم که صدایت را از پشت این دیوار ها شنیدم . برای چه به اینجا آمده ای ؟ مسافری ؟ + آری . راه گم کرده ام ... _ تنها سفر می‌کنی؟ + خیر . از اهل بیت صائب بن مهند هستم . برای گذراندن وقتم به بازار کوفه آمدم که از بخت بدم راه گم کردم . با شنیدن نام صائب ، لبخندی را مهمان لبانش کرد . _حال صلاح نیست که در این هنگام اینجا باشی ، به خانه ما بیا ، صائب هم در خانه‌مان است . لحظه ای با خودم فکر کردم : صائب مگر قرار نبود درخانه ی محمد باشد ، پس در خانه این زن چه می‌کرد ؟ شاید هم برای تجارت نزدش رفته است ؟! اما لباس های این زن شبیه اهل بیت مردان تجار نیست ! همراه ایشان راهی خانه‌شان شدیم . در طول راه ، بانو از خودم ، طرز فکرم ، سوالاتم و... سوال می‌پرسید و من هم سوالاتی از این قبیل . زنِ خوش‌روی و مهربانی است . وقتی به خانه‌شان رسیدیم ، دختر زیبایی در را باز کرد . زن ، بوسه ای بر پیشانی دخترش زد و مرا به داخل دعوت کرد . چه خانه ی زیبایی . با تمام سادگی اش ، سرشار از حسی است که تا به حال تجربه نکرده بودم .