eitaa logo
جشنواره {راز}
87 دنبال‌کننده
56 عکس
0 ویدیو
10 فایل
واحد تخصصی جشنواره‌ها و من الله توفیق
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه‌های شب بود. اینقدر هوا تاریک بود که چشم، چشم را نمی‌دید. سر کوچه ایستاده بودم و کشیک می‌دادم. یک نگاهم به انتهای کوچه بود که به خیابان وصل می‌شد و یک نگاهم به داوود. خودم را به او رساندم. - زود باش داوود. - تمومه دیگه. دوباره سر کوچه برگشتم. دو نفر را دیدم که به ما نزدیک می‌شدند. کلاهم را روی سرم کشیدم. " داوود بدو دو نفر دارن میان.. " یکیشان من را دید. به سرعت به طرفمان دوید. من و داوود هر چه در توان داشتیم ریختیم تو پاهایمان و دویدیم. صدای شلیک گلوله توی خیابان پیچید. از ترس زبانم بند آمده بود. نمی‌دانستیم به کدام طرف می‌رویم. فقط می‌دویدیم..سر یک چهارراه داوود گفت:" من از این ور میرم تو هم از اون طرف.. " و مثل برق از من دور شد. صدای "ایست" را پشت سرم شنیدم و دوباره صدای شلیک گلوله. توی یک کوچه پیچیدم. ساکم را داخل یکی از خانه‌ها پرت کردم. اطرافم را نگاه کردم. انتهای کوچه بن‌بست بود. خانه‌ها همه ویلایی بودند. از دیوار همان خانه که از همه کوتاه‌تر بود، بالا رفتم و خودم را پرت کردم آن طرف دیوار. دیگر به ارتفاعش فکر نکردم. زیاد بود. پایم پیچ خورد. از درد به خود می‌پیچیدم. اطرافم را نگاه کردم. یک باغ بود. شلان‌شلان خودم را میان درختان کشاندم. همه جا خیلی تاریک بود. همین‌که داشتم می‌رفتم در جا خشکم زد. درست جلوی چشمانم یک نفر به شاخه‌ی تنومند درختی آویزان بود. انگار خودش را حلق‌آویز کرده بود.