.
اسامی داستانهایی که در جشنواره یاس شرکت کردند به ترتیب ارسال به ادمین به این شرح است:
1⃣ #پینهی_عشق
2⃣ #خاتون
3⃣ #جنهای_تیس
4⃣ #دو_یک
5⃣ #آوای_یک_پروانه
6⃣ #ترجمهی_عشق
7⃣ #سرب_عاطفه
8⃣ #لایت
9⃣ #حریری_به_رنگ_یاس
🔟 #رنگهای_گرم_گلیم
1⃣1⃣ #بالاتر_از_بامِ_سیان
2⃣1⃣ #دلدادگی_خورشید
3⃣1⃣ #بهار_عشق
4⃣1⃣ #اتوبوس_غریبهها
5⃣1⃣ #پیش_به_سوی_خورشید
6⃣1⃣ #خیابانهای_پاریس
7⃣1⃣ #استحقاق
8⃣1⃣ #تسکین_قلبها
9⃣1⃣ #عطر_ریحان
0⃣2⃣ #پرتقال_خونی
1⃣2⃣ #ستاره_سرخط
2⃣2⃣ #ماه_منیر
3⃣2⃣ #بیامان
4⃣2⃣ #ام_المؤمنین
5⃣2⃣ #پیغام_پس_از_پایان
6⃣2⃣ #بانو
7⃣2⃣ #تلاطم
8⃣2⃣ #شب_روشن
9⃣2⃣ #عشق_به_شرط_خدا
0⃣3⃣ #او_مرا_مسلمان_کرد
1⃣3⃣ #مرهم
2⃣3⃣ #پیش_یادآوری
3⃣3⃣ #طهورا
4⃣3⃣ #ایراندخت
5⃣3⃣ #در_جستجوی_آسمان
6⃣3⃣ #آتش_زیر_خاکستر
7⃣3⃣ #سلالهی_دریا
8⃣3⃣ #صدقهی_جاریه
﷽
#پیش_به_سوی_خورشید
فضای معدن به هم ریخته به نظر میرسید. اعضای تیم پشت سر مهندس راهنما حرکت میکردند. فضای تاریک معدن باعث شده بود تا بیش از حد آرام حرکت کنند. چراغهای روی دیوار معدن مدام خاموش و روشن میشدند.
الین چراغ کلاهش را روشن کرد. هانیه پشت سرش گفت:
ـ نباید میومدی، خطرناکه.
هنوز جملهاش تمام نشده بود، که یکی از لامپها با صدای ضعیفی شکست. اعضای گروه برای چند ثانیه متوقف شدند. بوی عجیبی در فضا پیچیده بود. هر چه بیشتر نفس میکشیدند، گیجتر میشدند. چند قدم نرفته بودند که صدای مهیبی مانند انفجار در سرشان پیچید.
ـ پناه بگیرید، الان معدن ریزش میکنه.
صدای مایکل میلرزید، الین قبل از اینکه بتواند حرکتی کند به گوشه ای پرت شد.
صدای انفجار در سرش پیچید. درد در تمام بدنش پخش شده بود. هر چه تلاش کرد نتوانست چشمانش را باز کند. انگار شیئ سنگین مانع این کار بود. صدای قدمهای کسی را شنید، شاید پرستار بود.
صدای قدمهای کسی را شنید.
دلش میخواست دستش را بلند کند. اما نتوانست. بعد از چندین بار تلاش دلکش را باز کرد. تصویر محو پرستار که برای تعویض سرم آمده بود جلوی چشمانش نقش بست. گلویش از خشکی میسوخت.
ـ آب
خودش هم از شنیدن صدایش تعجب کرد.
ـ به هوش آمده به دکتر خبر بدید!
نور سفید مهتابی توی چشمش بود. چند بار پلکش را باز و بسته کرد.
ـ پس بالاخره به هوش اومدید! چیزی یادتون میاد؟ مثلاً اسمتون.
ـ الین، الین استار
دکتر جوان لبخندی زد و گفت: خیلی خوبه، درد ندارید؟
به سختی دستش را بلند کرد و روی سرش گذاشت.
ـ سرم خیلی درد میکنه.
روی برگه چیزهایی نوشت و دستور انجام آزمایش را داد.
بیحال بود، نمیتوانست چشمانش را باز نگه دارد. نگاهش به دیوید افتاد که از پشت شیشه به او خیره شده بود. لبخندی بیجان روی لبش نقش بست. میخواست از پرستار چیزی بپرسد، اما قبل از اینکه بتواند او را صدا بزند به خواب رفت.
زمان به قدر بیدار شدن الین گذشت.
چشمانش را که باز کرد دیوید را کنارش دید. نشسته بود و بی صدا اشک میریخت. نمیدانست چرا گریه میکند؟ به دست چپش آتل بسته بودند. با دست راستش دست او را گرفت.
ـ چی شده؟
دیوید سرش را بالا آورد. چشمش سرخ شده بود. الین متعجب به او نگاه میکرد.
ـ متأسفم! الین من واقعا متاسفم. نمیخواستم به تو آسیبی بزنم.
متعجب پرسید:
ـ از چی حرف میزنی؟
دیوید سر تکان داد.
ـ مهم نیست، خوشحالم که حالت خوبه.
بلند شد تا از اتاق بیرون برود که صدایش کرد.
ـ بقیه؟ حال هانیه چطوره؟
ـ نگران نباش همه خوبن.
این را گفت، و زیر لب زمزمه کرد:
متأسفانه هنوز زنده است.
الین به روی خودش نیاورد اما به حرفهای دیوید مشکوک بود.
پرستار برای گرفتن آزمایش به اتاق آمد. دیوید رفته بود.
از پرستار پرسید:
ـ شما میدونین چی به سر اعضای تیم اومده؟
پرستار بیتفاوت چیزهایی که میدانست را به زبان آورد.
ـ دو نفر از اعضا فوت شدن، مهندسین تیم هم مشکل خاصی نداشتند دیروز مرخص شدن، فقط اون خانم ایرانی شرایط خوبی نداره.
صدای دیوید در گوشش زنگ میزد متأسفانه هنوز زنده است. نفهمید چرا دیوید این را گفت؟
پرستار برای گرفتن MRI او را از اتاق بیرون برد.
روی تخت مخصوص عکس برداری دراز کشید. مسئول بخش گوشزد کرد:
ـ هیچ حرکتی نکن.
ـچشمانش را بست.
صبح روز حادثه را به یاد آورد. دیرتر از همیشه به معدن رسید. برای اینکه تأخیرش را جبران کند به سرعت به سمت معدن رفت. حتی جواب دیوید که صدایش میزد، را به بعد موکول کرد. فقط نفهمید چطور آن اتفاق افتاد.
کارش تمام شده بود.
با کمک پرستار روی ویلچر نشست.
فکر هانیه بود که یاد هدیهاش افتاد.
اما فرصت نکرده آن را بخواند. میدانست یک کتاب است. اما حوصلهاش را نداشت. از پرستار پرسید:
ـ میدونید وسایل من کجاست؟
ـ توی کمد. چیزی میخوای؟
ـ توی کیفم یک کتاب دارم.
پرستار به سمت کمد رفت و آن را بیرون آورد. کتاب را به او داد.
راHoly book
Quran
پرستار آرامبخش تزریق کرد و گفت: سعی کن بخوابی.
کتاب را باز کرد، همیشه قبل از خواب چند صفحه ای کتاب میخواند. و اکنون به جز این کتاب، کتاب دیگری در دسترس نبود. جلدش را نگاه کرد. کتاب مسلمانان بود. یک صفحه از آن را باز کرد. بعد از چند دقیقه کتاب را کنار تخت گذاشت. چشمانش را بست. آرامشبخش
گیجش کرده بود. ذهنش درگیر کلماتی بود، که خوانده بود. معنایش را نمیدانست.
«ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته، به سوی پروردگارت بازگرد. در حالیکه از او خشنودی و او هم از تو»
وقتی بیدار شد. دوباره کتاب را برداشت. یاد
جمله عجیب افتاد. کتاب را از اول باز کرد و شروع به خواندن کرد.
ـ درد داری؟ خوابت نمیبره؟
به خودش که آمد دید چند ساعتی را مشغول خواندن قرآن بوده است.
پرستار با خوش رویی کتاب را از دستش گرفت و چراغ را خاموش کرد. بهتره استراحت کنی.
جملاتی که خوانده بود خواب را از چشمانش ربوده بود